۱- بعد از شنیدن زنگ سمج تلفن، پاسخش می دهم؛ صدای خندان مامان می پیچد در گوشم:
من: بله؟
مامان : اه مینا جان تویی؟ اشتباهی تو رو گرفتم میخواستم نینا رو بگیرم!
بعدشم مادر محترم غش غش می زنند زیر خنده! اولش فکر میکنم مامان جان دارند دستم میندازند پس می پرسم: مامان دارید سر به سرم میذارید؟ اما در کمال تعجب میشنوم که: اه! تو کجا بودی؟ ! من داشتم با مینا صحبت میکردم !!! درحالیکه خنده ام گرفته میگویم: ...مامان جان این کار شما مثل کار همون آدمیه که میره حرم امام رضا و میگه یا امام حسین زودتر ذوالفقارتو بیار ظهور کن! !! مادر من با خاله نینا کار داری، بعد خونه ى منو گرفتی و با اعتماد به نفس بالا با خاله مینا اشتباهم میگیری اونوقت اعتراض هم که میکنم میگی من کجا بودم؟ ! واقعا که!
۲- به سلامتی و میمنت اولین فیلم مزخرف سال را دیدم: آسمان زرد کم عمق!!! فیلمی که اگه یه جو عقل تو سرم بود، همون لحظه ی خرید باید می فهمیدم فیلم رو مخیه یعنی وقتی فیلمی اسمش به این مزخرفیه تو باید بفهمی دیگه خودش چیه! حالا از اسمشم نفهمیدی دیگه از ترکیب ترانه خانم علیدوستی با جناب صابر خان ابر دیگه باید بفمهمی با چی طرفی== ترانه یعنی زنی با رنگی پریده و چشمانی ماتمزده و حیرتزده و لبانی اینجوری O ب...از به همراه لباسهای بلند و گشاد و صد البته مشکی! صابر هم که از اسمش پیداست خدا صبر زیاد بهش داده و کلا خلقش کرده برای مصیبت کشی! حالا این دو تا تو فیلم زن و شوهرند و برای یک شب ماشینشان را قرض می دهند به کسی بعدش برای کل عمرشان بدبخت می شوند، بعد وقتی زنی همش دهانی اینجوری O دارد از اول که اینجوری نبوده دهانش، قبلا لبانی داشته اینجوری U ولی سر حادثه ای تلخ که تو فیلم گَشَه توضیح میدهد برایتان به آن شکل و شمایل در می آید که گفتم برایت؛ آنوقت خبر از آخر فیلم نداری که از اولش هم مزخزفتر است! یانی فچ کنم جَناب کرگدن میخواستن فیلمنه مثل فیلمای اصگر آآ فرهادی دورست کنن آما چه رَپَتو پتو کردن آخر فیلمو! حالا هی این روشنفکران موحترم بیان با من دعوا کنند که فیلم عالی بود ولی تو نفهمیدی؛ عاقا جان بنده نفهم آما از این فیلمنه اصلا خوشش نیومد که نیومد!!! یک دفعه هم که در زندگانی اون ریش بزنی عینکی نبود که فیلمی کتابی چیزی بهم بندازه، خودم بهش ادای دین کردم و دستی دستی این فیلمنه به خودم انداختم!پ.ن 1. این آهنگ چرا رفتی همایون خان شجریان قدرت این را دارد که براحتی روح را از تن من خارج کند از بس که زیباست و دوستش دارم، سراج رقیب پیدا کرد در خارج کردن روح از تن من.
پ.ن 2. امسال بیخودترین ارتحال/عشق و حالیست که در پیش دارم شما چی ؟!
اینم خریدای امسال من، البته دیگه گفتن نداره که امسال هم مثل سالهای گذشته چند تایی کتاب خارج از برنامه خریداری کردم:
ادامه مطلب ...دوباره روزها و شبها آمدند و رفتند، ماهها و فصلها آنقدر آمدند و رفتند، آنقدر آمدند و رفتند تا فصل بهار و ماه اردیبهشت و زمان نمایشگاه رسید و من باز دوباره خوش خوشانم شده است اساسیهرچند که قرار بود مثل پارسال روز اول نمایشگاه بروم اما خوب نمیشود که بشود بنابراین 5 شنبه صبح علی الطلوع باران را می گذارم پیش مامان و حمله می کنم سمت نمایشگاه!
امسال کتاب دوم دوست جون هم بسلامتی درآمد و لطف کرده نه تنها کتاب خودش که دو کتاب هم از بهاره باقری برایم هدیه گرفته است دلتان بسوزد ؛ آخ جانمی جان
ببخشید زیاد وقت ندارم باران دارد روح جد بزرگم را احضار می کند مقابلم فقط لیست امسال را بگذارم و بروم؛ امیدوارم کتابهای خوب خوب گیر همه مان بیاید:
نام کتاب نویسنده انتشارات
شب چراغ م.بهارلویی/عاطفه منجزی نشر علی
فراتر از عشق مرضیه قنبری نشر علی
اعجاز عشق لیلا عبدی نشر علی
اگر اکنون می توانستی مرا ببینی سیسیلیا آهرن پرسمان
زندگی شاید همین باشد بهاره باقری پرسمان
بخت زمستان مهشاد لسانی پرسمان
توسکستان بهاره باقری پرسمان
پرواز با تو باید بهاره باقری پرسمان
علاج درد حمیرا رضائیان پرسمان
شومینه خاموش آلاله سلیمانی آموت
هیس کسی نفهمه سیمین شیردل روشا/برکه خورشید
وقتی پتی جین وبستر البرز
این بهار پرده ها را خواهم شست عاطفه خلیلی البرز
به جز مهر به جز عشق بهیه پیغمبری البرز
پنت هاوس فاطمه قدرتی افراز
عطش مبارزه سوزان کالینز افراز
حرفهایی که نگفتیم مارک لوی افراز
وقتی بزرگ بودیم آن تایلر افراز
ما در عکسها زندگی می کنیم پریناز رئیسی هیلا
سیب ترش فرشته نوبخت نشر چشمه
او را که دیدم زیبا شدم شیوا ارسطویی نشر قطره
پرچینی از اقاقیا مرجان ریاحی نشر مرکز
خلأ موقت جی کی رولینگ کتابسرای تندیس
شما ها قراره چی بگیرید؟
روزهای آخر اسفند روزهای جالبی هستند؛ همگان چنان در حال جنب و جوش و تکاپو هستند که تو گویی قرار است 29 اسفند دنیا تمام شود؛ هیجانات مردم به همان اندازه هستند. اداره جات، بانکها، مراکز خدماتی و درمانی و نظایر اینها چنان حرف از آنور سال می زنند که حس می کنی آنور سال با تو واقعا به قدر سالی فاصله دارد و نه انگار که اختلاف زمانی تنها دو هفته است... همین است که می گویم روزهای آخر اسفند روزهای جالبی هستند برای خود.
بعد با شنیدن صدای توپ، سال نو می شود. سالی که هرچند می گویند گر نکو باشد از بهارش پیداست، لیک کسی نمی داند که همراه خود چه وقایع و اتفاقاتی را به ارمغان می آورد. همه خوشحال و خندان روبوسی می کنند، به دیدار هم می روند، کنار یکدیگر عکس به یادگار می اندازند و در دل بنا را بر این می گذارند که حتما بایست سال خوبی باشد این سال.
هفته ی اول سال جدید برای ما هرچند با آرامش شروع شد و با شمال رفتن، خرید کردن، میهمانی رفتن و کمیش هم به قر و رقص و پایکوبی گذشت، ولی چند روز اول هفته دوم برایمان به شرکت در مراسم نامادری پدرم گذشت که از روز دوم عید به کما رفته بود تا دهم که به رحمت ایزدی پیوست. یک روزش به گشت و گذار در تهران و بازدید از کاخ نیاوران طی شد یک روزش به میزبانی از دوستان یک روزش به خواب یک روزه و یک روزش هم به جمع آوری آرامش برای ذخیره و استفاده در هفته ی اول کاری بعد از دو هفته، گذشت؛ که امان از این هفته ی سوم فروردین که هرچی می گذشت انگار قصد تمام شدن نداشت جانی از ما گرفت تا تمام شد!
***
این روزها حسابی با کتابهای بچه های نودوهشتیا رفته ام سر کار، هرچند که به قول مریم انگار همه شان را یک نفر نوشته است اما در واقع هر کدام هنر دست یکی از کاربران است... کتابهایی مانند اسطوره (نویسنده پگاه)، هیچ وقت دیر نیست (مهسا ظهیری) و بانوی قصه (نویسنده betse) آدم را وادار می کنند که بروی و کتابهای قبلی نویسنده را بخوانی اسطوره و بانوی قصه رمانتیکند اما هیچ وقت دیر نیست پلیسی جنایی و عاشقانه است. البته این میان بگذار آمین نگاهت باشم (شازده کوچولو) و او دوستم نداشت (پری 63) هم جزء لیست بودند اما تمام شدند؛ آمین عاشقانه بود اما او دوستم نداشت بسیار لطیف و زنانه بود به نظرم مخصوصا اینکه پری خانم روزی یک یا دو پست می گذاشت و خیلی خواننده را در خماری نمی گذاشت... در حال حاضر هم مشغول خوانندن رمان باران هستم که یه جورایی مثل داستان زنان کوچک است حتی خود نویسنده هم یه جایی اشاره به این موضوع می کند تا ببینیم پگاه خانم و مهسا خانم کی قرار است از خماری درمان بیاورند.
او دوستم نداشت (کلیک)
***
سریال پایتخت سریالی بود که بعد از چند سال توانست مرا بیننده ی سریال صدا و سیما کند، دوستش داشتم، دست بازیگرانش درد نکند (چون از کارگردانش خوشم نمی آید، دلم هم نمی خواهد از او تشکر کنم)
در حال حاضر سریال گریم جزء سریالهای مورد علاقه ام است
***
این مدت بارها آمدم که اینجا را آپ کنم اما هر بار اتفاقی می افتاد که نمی شد، تا الان که بالاخره فرصتش دست داد که بیایم و یک دل سیر که نه (هنوز خیلی حرفها دارم برای گفتم اما چون وقت ندارم)، یک دل نمیه سیر باهاتان صحبت کنم. ممنونم از دوست جون، مینا گلی، غزل عزیز، شاذه ی مهربان و الی جانم که جویای حالم بودید و عید را تبریک گفتید.
امیدوارم سال جدید برای یکایکتان سرشار از سلامتی، شادکامی و بهروزی باشد
من کاری ندارم که ولنتاین (روز عشاق) خارجی است و ما خودمان خیلی خیلی قبلتر روز سپندارمذگان را داشته ایم به چه خوبی و خوشمزگی، من به این کار دارم که اگر ما همچین روزی داشته ایم خیلی قبلترها، که همگان دوستش داشته اند و به یادش بوده اند، پس چرا هیچ طرفدار عشق لعنتی اینهمه سال از این روز حرف نزد؟ چرا در تقویممان نیست همچین روزی و چرا تا روز ولنتاین به طور غیرمستقیم وارد روزهای خاصمان شد، بعضیا یادشان آمد که ای داد و ای بیداد باز ما غرب زده شده ایم؟! من روز عشق را با ولنتاین شناختم و دلم هم میخواهد این روز را در همین تاریخ 14 فوریه و 26 بهمنش تبریک بگویم به هرکه طرفدار عشق و دوستیست و نه در تاریخ 29 بهمن؛ پس عزیزان من، روز عشق و دوستیتان مبارک و امیدوارم لحظات زیبایی را داشته باشید در این روز گل رز، شکلات و عشق :)
صدا ناگهان و ناغافل در راهروی اداره پخش می شود؛ بی آنکه مجالت دهد کمی خودت را جمع کنی و اصلا بفهمی که چه شد و از کجا آمد. محکم و لاینقطع پخش می شود:
آمده موسم فتح ایمان
شعله زد بر افق نور قرآن
در دل بهمن سرد تاریخ
لاله سر زد ز خون شهیدان
لاله ها قامت سرخ عشق اند
سرنوشت تو با خون نوشتند
پیکر پاکت ای جان به کف را
از ازل با شهادت سرشتند
پیکر پاکت ای جان به کف را
از ازل با شهادت سرشتند
صدا پخش می شود و من پرت می شوم به خانه پدربزرگ آن زمان که زنده بود و صدای رادیویش همیشه باز بود؛ من پرت می شوم به حیاط خانه پدری آن روز که برف می بارید از آسمان و مدارس تعطیل بود؛ همان روز که مامان از اداره مرخصی گرفته و در خانه منتظر بود تا آن کتابخانه و میز تلویزیون دوست داشتنی را از فروشگاه گازُر برایش بیاورند؛ و کانال دو سریال چاق و لاغر را نشان می داد در ضمن و من کلاس پنجم بودم. من همچنان در حال پرتاب به عقب هستم و صدا همچنان شنیده می شود:
بهمن خونین جاویدان
تا ابد زنده بادا قرآن
بهمن خونین جاویدان
تا ابد زنده یاد شهیدان
صدا پخش می شود و من وارد دبستان هدف می شوم. ایام، همین ایام است و خانم محسنی (معلم کلاس سومم) دارد سعی می کند با وسائل زینتی کلاس را تزئین کند. همان روزی که آویز طلایی خوشگل مامان را برایش برده بودم مدرسه تا خانم با آن کلاس را خوشگل کند اما خانم بدون کسب اجازه از من آویز طلایی خوشگل مامان را از وسط به دو نیم تقسیم کرد و من چقدر ترسیدم از اینکه نکند مامان دعوایم کند بخاطر این دسته گل خانم معلم! البته هنوزم نفهمیدم آخر کدام احمقی آویز یا به عبارتی ریسه را از وسط به دو نیم می کند؟!
صدا همچنان می خواند:
آمدی با پیامت خمینی
از رهایی و از"غم" سرودی
آنکه بر ظلم شب حمله ور شد
ای خمینی تو بودی تو بودی
صدا می خواند و من یک بغض گنده، خیلی گنده، در گلویم گیر کرده است. دلم برای قدیم تنگ است. دلم برای آن صفا، خلوص و صمیمیتی که در صدای این خوانندگان مشهود است، تنگ است.... راستی چه شد که اینگونه شد؟ آن مردان به کاری که کرده بودند اعتقاد داشتند؛ آن مردان به خدای علی و محمدشان از ته دل ایمان داشتند؛ آن مردان به نوامیس مردم واقعا به چشم خواهران خود می نگریستند به این امید که دیگران هم به نوامیس آنها هنینگونه بنگرند؛ آن مردان برای زندگی و آینده ای بهتر قیام کرده بودند ولی آخر پس چه شد که اینگونه شد؟ آن مردان حالا کجایند؟ ایمان و اعتقادشان کجاست؟ آیا خدای علی و محمد هنوز هم خدایشان است؟ نوامیس مردم چه؟ آیا همچنان خواهرانشانند یا نه، نوامیس مردم کنیزکانی بیش نیستند برایشان؟ آن مردان آیا هنوز هم می توانند با همان صفا و صمیمیت بخوانند؟ اصلا نفسی برایشان مانده آیا؟ اول صبحیِ اولین روز هفته دلم بدجور ناگهانی گرفته است. کاش صدا را قطع کنند. کاش تمامش کنند، من دارم زیر هجوم خاطرات خوب و بد گذشته له می شوم؛ کاش صدا را قطع کنند...
صدا اما همچنان بی محابا در ده طبقه پخش می شود:
بهمن خونین جاویدان
تا ابد زنده بادا قرآن
بهمن خونین جاویدان
تا ابد زنده یاد شهیدان
تا ابد زنده یاد شهیدان
تا ابد زنده یاد شهیدان
12 بهمن 1392 ساعت 9:30 صبح، اداره
تقریبا یک سال پیش همین وقتها من تنها نگران به دنیا آمدنت بودم دخترکم و هیچگونه نظری نداشتم که بعد از به دنیا آمدنت زنده می مانم آیا یا نه، از بس که دکترهای محترم مرا از خطر آمبولی و چه و چه ترسانده بودند. یک سال پیش همین وقتها من جدای از ترس از آمبولی مثل چی از خود زایمان هم می ترسیدم و فکر می کردم جراحی برابر است با درد و سختی وحشتناک. یک سال پیش همین وقتها من خبرم نبود از دنیای عجیب ولی دوست داشتنی مادر شدن. من خبرم نبود از لذت نگاه کردن به چهره معصوم و صورت دوست داشتنی تو و نمی دانستم چگونه قرار است کوهی از مسئولیت و نگرانی برای تو درست با به دنیا آمدنت سمت دلم و قلبم روانه شوند یک سال پیش همین وقتها!
ولی تو به دنیا آمدی ساده و راحت؛ و درست که درد داشتم اما نه به آن وحشتناکی که فکر می کردم و در ضمن خبری از آمبولی نیز نبود! چشمان من چه زیبا به آب نشستند با دیدنت برای اولین بار... هنوز روی تخت اتاق عمل دراز کشیده بودم و قادر به چرخاندن سرم نبودم که دکتر صورت قشنگ و کوچکت را آورد مقابل صورتم و گفت این هم از دخترت مامان خانمی؛ تو آنجا بودی دلبرکم در آغوش دکتر اما من هنوز باورم نشده بود که دیگر مادر شده ام و نمی دانستم چه لذتبخش و چه سخت است مادر شدن. قبول کن شیرینم اینکه بدانی آینده و سرنوشت آدمی بستگی به نوع رفتار و تربیتی دارد که تو با او داشته باشی خیلی ترسناک و دلهره آور است؛ بعدها خود مادر می شوی و حال مرا درک خواهی کرد. اما خوبیش می دانی چیست؟ اینکه پدری داری عزیزکم دلرحم و دلسوز و متاسفانه همانگونه که از قبل حدس می زدم بسیار بسیار مهربان و این یعنی آنکه نقش خانم هاویشام خانه را من باید بازی کنم و این حتی از آن حسهای مسئولیت و نگرانی و مادرانه هم سختتر است! خیلی سختتر!
یک سال از زمان به دنیا آمدنت گذشت و من در باورم نمی گنجد که چگونه؛ وقتی خوب فکرش را می کنم می بینم هیچ سالی مثل این سالی که گذشت اینقدر لحظه لحظه اش به یادم نمانده است. هنوز دو ماهت تکمیل نشده بود که در کمال تعجب اولین قلت را زدی، گذاشته بودیمت روی تشک و به توصیه دکتر روی شکم خوابانده بودیمت تا باد معده ات گرفته شود اما ظاهرا این به روی شکم خوابیدن به مذاقت خوش نیامده بود، آنقدر خودت را به این ور و آنور تکان دادی و آنقدر زور زدی تا بالاخره توانستی کامل بچرخی و از آن وضعیت ناراحت کننده (برای خودت) خود را نجات دهی و با این کار لبخند رضایت را بر لبم و نور امید را در دلم نشاندی و روشن کردی چون فهمیدم تو از آن دسته افراد خواهی بود که برای رسیدن به هدف دست از طلب برنخواهی داشت و طی این یک سال گذشته نمونه این کار را بارها و بارها انجام دادی و نشان دادی که برای رسیدن به هدف ثابت قدمی! کافیست نیت کنی کاری را انجام دهی، زمین برسد به آسمان تو باز هم کار خود را انجام می دهی. بنا به گفته ی مشاور از 5 ماهگی به روی شکم می خواباندیمت و دستها را پشت پایت می گذاشتیم و تشویقت می کردیم که سینه خیز حرکت کنی، این کار علاوه بر اینکه باعث شد تو خیلی زودتر از دیگر همسالانت چهار دست و پا حرکت کنی ظاهرا قرار است کمکت کند در آینده ریاضی را خوب یاد بگیری حالا سینه خیز رفتن چه نسبتی با یادگیری ریاضی دارد را دیگر باید از خانم مشاور پرسید!
مثل فیلم هنوز مقابل چشمانم است که چطور قهر کردی با من وقتی یک شبانه روز بخاطر عملی که انجام دادم در بیمارستان ماندم و ندیدمت؛ تا ده روز تمام محل سگ هم به من ندادی؛ نه انگار که 5 ماه تمام مونس شب و روزت بودم و این یعنی خدا به داد برسد که در لجبازی و سرتقی دست مرا هم از پشت بسته ای و وقتی قهر کنی حالا حالاها از خر شیطان پیاده نخواهی شد!
این روزها هم که برای خودش داستانی است وقتی چیزی می خواهی و بهت نمی دهیمش چنان داد و هوار راه میندازی که مجبور می شویم مثل بچه آدم یا آن چیز را بهت بدهیمش یا چیزی مشابه آن را که خطرناک نباشد؛ فقط خوشم میاید لوس و ننر و نق نقو نیستی، فقط عتاب خطاب می کنی اما از گریه خبری نیست... هنوز کلمات را خوب ادا نمی کنی (هرچند انتظار داشتم زود به حرف بیفتی) اما با همان نصفه نیمه ها نیاز خودت را برطرف می کنی، ظاهرا از عدالت و برابری هم آکاهی داری زیرا که هم مرا و هم پدرت را بایی خطاب میکنی، چون بابا ترا خطاب می کند باران بابایی و همه گان مرا خطاب می کنند بهاره و خوب هم بابایی ب دارد و هم بهاره پس تو خود را راحت کرده و هر دو را بایی صدا می زنی که قربان آن بایی گفتنت بروم! عزیز مادر.
چه خوب که از آسمانها به زمین آمدی، چه خوب که ما را به عنوان پدر و مادرت انتخاب کردی، چه خوب که به زندگیمان هدف و انگیزه دادی، چه خوب.
عزیزکم یک سالگیت مبارک
رئیس کل اداره ما 4 تا معاون داره، هر معاون 3 مدیر داره و هر مدیر یک معاون؛ ما غالبا براى اینکه معاونین مدیران رو با معاونین رئیس کل اشتباه نکنیم، معاونین رئیس رو همون معاون خطاب میکنیم و معاونین مدیران رو با اسم خودشون. پس اینجا وقتی حرف از معاون میشه منظور یکی از بالاترین مقامات اداره ست. زمانی که من رفته بودم مرخصى زایمان یکی دو نفر از این آقایون عوض شدند و هیچ وقت نشد که از نزدیک بببینمشون، تا اینجا رو داشته باش تا باقیشو بگم.
چند وقت پیش رفته بودم پیش بچه های واحد قبلی که بهشون سر زده باشم، اتفاقا اون روز مدیرشون نیومده بود و از اونجا که همیشه کار خدا با برعکسه، اون روز یه کار خیلی فوری پیش اومده بود و بچه ها باید اطلاعاتی رو خیلی فوری میفرستادند وزارتخونه چون وزیر منتظر بود و تاکید هم کرده بود که اطلاعات تا11 برسه دستش؛ از طرفی پیک هم هنوز نیومده بود و خلاصه حسابی اوضاعشون قاراشمیش بود ساعت هم 10:20 بود در ضمن. بعد از چند لحظه یکی از بچه ها از اتاق رفت بیرون و اون یکی هم تلفنش زنگ زد براى آقای س هم مهمان اومد و خلاصه تنها فرد بیکار اونجا من شدم. یه دفعه آقایی که شباهت زیادی به پیکها داشت اومد تو اتاق و سراغ آقای س را گرفت، منم خیلی خونسرد اشاره به اتاق بغل کردم، خانم همکار هم که داشت با تلفن صحبت می کرد شروع کرد به بال بال زدن که بگو پیکیه بیاد اینجا، ولی تا من به خودم بیام پیکیه از جلو اتاق ما رد شد، گفتم چه کار کنم چی کار نکنم دیدم بهترین کار اینه که آقای س را صدا کنم که پیک و نگه داره، همین کارم کردم بلند داد زدم اقای س لطفا به این آقای پیک بگید صبر کنه، یهو دیدم آقای س تو سر زنان اومد تو اتاق که خانم مانوی هیییییییییییس!!! این آقای پ بود معاون جدید!!! گفتم اگه این آقا معاون بود پس چرا ریخت پیکیها رو داشت آخه؟ معاون باید با کت و شلوار بیاد اداره نه اینکه پیرهنش رو بندازه روی شلوارش! !!
هیچی دیگه الان دارم به این فکر میکنم که لازمه برم خودم استعفام رو بنویسم یا نه آقا؟
قبلا که برای خود غذا می آوردم اداره، اگر مقداری از غذا اضافه می آمد (مخصوصا نان و برنجش)، انگار که وحی منزل آمده باشد که من باید تمام دانه دانه برنجها را بخورم، اگر از سیری در حال ترکیدن هم می بودم، باید تمام آن دانه دانه برنجا را می خوردم؛ حتی اگر از سیری حالت تحول (به قول یه بابایی که خوب البته منظورش تهوع بوده) هم میگرفتم، من باید آن برنجها را می خوردم! گذشته از اینکه اینجانب غالبا عاشق غذا می باشم (پارازیت ... آنهم از نوع خوشمزه اش یعنی بنده اساسا غذای بدمزه را نمی خورم پس وقتی از غذا صحبت میکنم تو بدان که قطعا غذای لذیذ منظورم است) پس حیفم می آمد که غذا را دور بریزم خوب وقتی این خندق بلا هست دیگر چرا سطل آشغال؟ هاین؟ کلا بدم می آمد که برکت خدا را دور بریزم چون هم گناه دارد و هم اینکه کلی وقت و هزینه برای آن غذا رفته است خوب! این گذشت تا اینکه در پی نقل و انتقال بنده در اداره، طبیعتا اتاقم هم عوض شد و در این جای جدید من صاحب دوستان جدید و بامزه ای شده ام. چند روز اول که هنوز نمی شناختمشان همچنان بر عادت قدیم بودم و تا آخرین نفس، آخرین دانه برنج را هم می خوردم و بعد به غلط کردن می افتادم از بس که سنگین میشدم. تا اینکه بعد از چند روز دیدم خانم همکار خیلی شیک می رود کنار پنجره و باقی مانده ی غذایش را می ریزد پشت پنجره!!!! بعد اتفاق جالبی می افتاد، این پرندگان دوست داشتنی گله ای حمله می کردند پشت پنجره و باقی مانده ی غذای خانم همکار را می خوردند و تازه سر اینکه کی زودتر آن دانه های برنج را بخورد با هم دعوا می کردند! حالا، به جای اینکه آنقدر بخورم تا بترکم، از غذایم می ریزم پشت پنجره و از همهمه ی ایجاد شده آن پشت لذت می برم
نمیدانم پرییشب خواب بود؟ رویا بود؟ توهم بود یا واقعیت؟ ولی میدانم هرچه بود بسیار شب سختی بود...
چهارشنبه مثل بقیه ی روزها با خانم همکار راهی خانه شدیم. به میدان شهرک که رسیدیم، پیرمردی ژندهپوش را دیدم که ظاهرا نشسته بود برای گدایی؛ از پشت سر که نگاهش میکردی چیزی را در آغوش داشت که به نظر من آمد کودکی را همراه خود به گدایی آورده به همین دلیل در دل گفتم به او کوفت هم نخواهم داد که با این سنگدلی طفل معصومی را در این سرما آورده گدایی! اما از کنارش که گذشتم دیدم اشتباه فکر کرده بودم و آنچه که او در آغوش داشت کیسه ی سیاهی حاوه سیم ظرفشویی بود و بس! با این وجود همچنان به راهم ادامه دادم اما چند قدم که رفتم، به خودم گفتم او زحمت خود را برای کار کردن می کشد باقیش دیگر با ماست که کمکش کنیم، پس راه رفته را برگشتم و از قیمت سیمهایش پرسیدم: سه تا، دو هزار تومن. خریدم هزارتومن هم بیشتر گذاشتم کف دستش و به راهم ادامه دادم. شب قرار بود آزی و همسرش میهمان ما باشند چون محمد و همسر آزی قرار بازی پلی استیشن داشتند با هم. شب حدودای ساعت 10 و نیم باران خوابید منم نیم ساعتی بیدار بودم بعد شب بخیر گفتم و خوابیدم. نیمه شب یادم است محمد آمد خوابید و چراغ خواب هم روشن بود. دوباره خوابم برد تا اینکه باز چند لحظه ای بیدار شدم اینبار برقها رفته و همه جا تاریک تاریک بود؛ اهمیت ندادم، لابد برقها رفتهاند دوباره خودشان باز میگردند؛ دوباره خوابیدم! فکر نمی کنم زیاد از خواب مجددم گذشته بود که همزمان صدای شلیک شنیدم و متعاقب آن ساختمان لرزید! هراسان بلند شدم و محمد را صدا کردم: بیدار شو فکر کنم دارند یکیو تو کوچه میکشند! پاشو!!! او هم غرغر کنان از اینکه چقدر من فضولم و به همه چیز کار دارم، از خواب بیدار شد. رفتیم کنار پنجره ولی هرچه سعی کردیم نتوانستیم پایین را ببینیم اما چشمان من در کمال وحشت به پنجرههای ساختمان روبرویی افتاد که همگی رنگ سرخ را نشان میدادند این یعنی هر چه هست به ساختمان خودمان مربوط است و بس! هراسان رفتیم از خانه بیرون بلکه از پنجرههای راه پله بتوانیم بفهمیم چه خبر است. همچین که در را باز کردیم، بوی دود و سوختگی مشاممان را پر کردم! یا حضرت فیل این دود از کجاست؟ تا محمد دو تا پله رفت پایین صدای یکی از همسایههایمان از پایین آمد که لوله گاز ترکیده و آتیش سوزی شده! نصفه شبی فقط دنبال دلیل سرو صدا و دود و آتیش بودم و وقتی شنیدم، تو سر زنان برگشتم داخل خانه و دیگر اصلا به این فکر نکردم که آخر عقل کل اگر لوله گاز ترکیده و آتش گرفته بود که تو الان باید جزغاله شده باشی! در آن لحظه تنها به این فکر می کردم که باران را بیدار کرده برایش شیر آماده کنم؛ محمد را هم بفرستم برایش چند بسته شیر خشک بگذارد داخل ساکش و چند دست لباس گرم برایش بردارد. اما تنها رسیدیم باران را لباس گرم بپوشانیم و برایش یک شیشیه شیر درست کنیم چون چند لحظه بعد مأمورین آتشنشانی در واحدمان را زدند و گفتند سریع خانه را تخلیه کنیم. فکر کردم باید برویم پایین اما گفتند پایین نمیشود و باید بروید پشت بام! بیچاره شدیم حتما آتش تمام پله را ها را گرفته خوب حالا پشت بام هم رفتیم آنجا باید منتظر باشیم تا آتش بهمان برسد و کبابمان کند؟ مأمور آتشنشانی گفت آتش نیست خانم دود همه جا را گرفته، تمام کونتورهای برقتان آتش گرفته به همین دلیل دود زیادی ساختمان را پر کرده و اگر پایین بروید خفه میشوید. بعد دستور داد یکی برگردد داخل خانه و تمام پنجرهها را باز کند تا دود خارج شود. دردسر ندهم این فرآیند ترسآور تا 3:30 صبح ادامه داشت بعدش دیگر اجازه دادند برگردیم داخل خانهای که مثل فریزر سرد شده بود. شرح ماوقع به این ترتیب بود که ظاهراً همسایه ساختمان بغل قرار بوده 5شنبه اسباب کشی کند به همین دلیل تا دیروقت بیدار بودند و مشغول بسته بندی وسایل خانه که ناگهان بوی سوختگی را حس میکنند، اول به خیال اینکه یخچالشان اتصالی کرده، آن را از پریز میکشند اما وقتی از بوی سوختگی کم که نمیشود هیچ تازه بیشتر هم میشود، پنجره را باز میکنند که ببینند چه خبر است که میبینند از پارکینگ ساختمان ما دود و آتش است که بیرون میزند پس اول زنگ میزنند 125 و بعدش خودشان میآیند و با آهن میکوبند به در ورودی ساختمان بلکه اهالی ساختنمان را بیدار کنند، این همان صدای تلق تولوقی بود که من شنییده بودم و با صدای شلیک تنفگ اشتباهش گرفته بودم، همسایههای طبقه اول و دوم زودتر از دیگران متوجه میشوند و میایند از خانه بیرون، خدا به همسایه طبقه دوممان رحم میکند اینجا چون تا وارد پارکینگ میشود و آتش را میبیند، شلنگ آب را برمیدارد که بگیرد روی کونتور برق تا آتش را خاموش کند، خدا به دادش رسید که همسایه دیگر متوجه میشود و اجازه نمیدهد تا این کار را انجام دهد. بعد دیگر آتشنشانی سریع میرسد و خلاصه آتش را مهار میکنند و تازه حالا زمانی است که ما از خواب بیدار شده بودیم!!! نمیدانم بخاطر کمک به آن پیرمرد ژندهپوش بود یا به خاطر کمک محمد به پیرزنی در مترو یا بخاطر کارهای خیری که دیگر همسایگانمان انجام داده بودند که خدا رحمش آمد و رندگی دوباره بهمان داد. چون اگر همسایه بغلی بیدار نبود و آتشنشانی را خبر نمیکرد و اهالی ساختمان را بیدار، قطعا آتش به کونتور گاز که با فاصله ی اندکی با کونوتور برق داشت میرسید و از آن طرف هم آتش به ماشینها میرسید و خلاصه 5 شنبه صبح شما در روزنامهها میخواندید که اهالی محلهای در غرب تهران در آتش سوختند! به همین سادگی.اینهمه شنیده بودم که مرگ به قدر نفسی با آدم فاصله دارد اما هیچ وقت اینقدر از نزدیک حس نکرده بودمش!
این وقت سال که میشه، همیشه یه شور و هیجان عجیبی وجودم رو فرا میگیره، یه جنب و جوش و حرکتی میاد تو وچودم مثل تطلاطم و جنب و جوش شب عید. همونجور که تحویل سال نو برام جذاب، زیبا و دوست داشتنیه، راستش رو بخواهی شب کریسمس و سال نوی میلادی هم برام جذاب و دوست داشتنیه! دلم شب تاریک و سرد آذر ماه رو دوست داره و اگه این شبِ زیبا برفی و زمین سپیدپوش هم باشه که دیگه همه چی برای من تکمیلِ تکمیله.
چقدر خوب بود قدیما تلویزیون حداقل یه کارتون اسکروچ رو پخش می کرد تا نشون بده مملکت اسلامی فقط به فکر خودش و دین خودش نیست بلکه به اقوام و ادیان دیگه هم اهمیت میده و احترام میگذاره؛ اما الان خیلی ساله که ندیدم فیلمها و برنامه های کریسمسی بذاره که اونم پیشکش حداقل اون مجریان محترم دو تا تبریک خشک و خالی بگند به مسیحیان ساکن وطن! خوب همونجور که اواخر اسفند تمام برنامه ها رنگی، شاد و حالبه، چی میشه که اواخر پاییز هم چند تا برنامه بذارند با این حال و هوا؟ بده آدم بی بهانه و با بهانه شاد باشه و همه جا رنگای شاد ببینه؟ از 365 روز سال، زیاده اگه دو روز هم مال مسیحیان عزیز باشه؟
خاطرات کریسیمسی من همیشه همراهه با تنها در خانه ی یک و دو، اسکروچ همیشه خسیس، و خوب چند سال بعد خاطرات بریجیت جونز، وقتی هری سالی رو دید، سرندیپیتی (سرندیپیتی در انگلیسی به معنی خوشبختی است) و حلقه ی خانواده ی استون هم به اون چند خاطره و حس و حال دوست داشتنی اضافه شد. الان ولی خیلی وقته که نه فیلمی با تم کریسمسی دیدم که منو عاشق خودش کنه و نه کتابی در این زمینه خوندم که منو جذب خودش کنه. خیلی خوشحال میشم اگه شما فیلمی تو این مایه ها دیدید و دوست داشتید و یا کتابی خوندید و دوست داشتید بهم معرفیش کنید.
خلاصه اینهمه گفتم و گفتم و که بگم دوستان مسیحی مسلک من، کریسمس و پیشاپیش سال نویتان مبارک؛ امیدوارم سالی سرشار از شادمانی، آرامش، موفیت، خوشبختی و بهروزی پیش رویتان باشد.