ای که خدا بگویم چه کارتان کند؛ آنقدر همهتان از گذشته و خاطرات خوب و بد آن دوران گفتید و گفتید که منی که همینجوری نزده میرقصم و مدام مترصد شنیدن حرفی یا دیدن اشارتی هستم که فرتی پرتاب شوم به دوران قدیم، باز پرتاب شدم به دوران قدیم! و حالا در حال غرق شدن در آن زمان میباشم! تازه برای این منظور نه تنها شما که انگاری تمام مردم تهران دست به دست هم دادهاند که خوب مرا از پای بیاندازند با این احساسات نوستالژیکی که در من ایجاد میکنند! یکی صدای ضیط ماشینش را آنقدر بلند کرده است که از اینجا تا عرش کبریایی حتی صدایش قابل استماع است و چه گوش میکند==> بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا...بیا بنویسیم روی برگ، روی آّب، توی دفتر موج، رو دریا... نه با صدای فروغ که خود مهستی برایت میخواند بلند بلند! آن یکی با وانت پر از میوه و سبزیجاتش و آن ترازوی کهنه اش مرا میبرد به محلۀ قدیمی مان آن زمان که آقای نیسان وانتی میوهفروشمان هر پنجشنبه میآمد و در بلندگویش فریاد میزد که: آی خونهدار و بچهدار زنبیل و بردار و بیار سبزی خوردن، کوکوسبزی، پرتقال، نارنگی و ... کیلو ۱۰۰ تومن! بدوبیا که تموم شد! و بعد سرها و کلههای مبارک همسایگان عزیز بود که از پنجرهها آویزان میشد و فریاد میزدند==> وانتی! وایسا!
صدای ناظم مدرسهای که همین نزدیکیهاست پرتم میکند به دبیرستان امام جعفر صادق و یادم میفتد آن ازجلونظامهای مسخره و آن تکبیرهای مسخره تر از ازجلو نظامها! سوار ماشین میشوی و نمیدانی روی چه حسابی جناب راننده رومانتیخ از آب در میآید و برایت از دوران قدیم میگوید و تو همانگونه که به حرفهای او گوش می کنی روحت آهسته آهسته عقبگرد می کند و آنقدر عقب می رود که وقتی به خود می آیی که دخترکی 13-14 شده ای و در حیاط قدیمی خانه ی بابا نشستهای و زل زده ای به آسمان بلکه ستاره ات را پیدا کنی! یادت می آید آن وقتها که مثل الان نبود که تمام ساختمانها 5 طبقه یا هفت طبقه باشند؛ همه یک طبقه نهایتا دو طبقه بودند و اگر دست بر قضا ساختمانی 3 طبقه میداشت از نظر اهل محل خیلی خوش به حالش بود زیرا که از آن بالا تمام تهران زیر پایش بود و چه منظره ی زیبایی داشتند پیش رویشان شبها! (پارازیت... این شیرکاکائوی دنت عجب چیز مزخرفیست! اه) بالاخره تسلیم می شوی...
بسیار خوب! اعتراف میکنم که من هم دلم برای قدیم تنگ است ولی اینکه چیز تازهای نیست... کیست که نداند من همیشه دلم برای قدیم تنگ است از بسکه اینجا، اینجا، اینجا و اینجا از دلتنگیم گفتهام... برای آن صفا و صمیمتها، برای آن سادگیها... برای آن وقتها که میشد راحت و بیخیال و بدون فکر اینکه کاری که انجام میدهم باکلاس است یا چیپ، بلند بلند زد زیر خنده و حالا نخند و کی بخند و تازه کسی هم به عقلت شک نمیکرد آخر آن وقتها هنوز مردم نیمچه امیدی داشتند و کسی به این راحتیا افسرده نمیشد اصلا کسی با افسردگی آشنایی نداشت، میدانی که الان تازه چند سالیست که لغت افسردگی وارد جملات و مکالمات ما شده است و قبل از آن همه شاد و سرحال بودند چه کسی باور بکند چه نکند! آن زمانها که پارک و بوستانی نبود به این فراوانی، دلم برای آن وقتها تنگست که عصرهای تابستان بابا باغچه را آب میداد و برگهای درختان را تر میکرد تا با وزش باد از لابلای درختان هوای حیاط خنک شود و بعد بساط چای و هندوانه بود که روی آن تخت قدیمی وسط باغچه گذاشته میشد و همه رویش مینشستیم و یا بساط شام یا صبحانه را پهن میکردیم در بالکن و در هوای آزاد غذایمان را میخوردیم آنهم با چه لذتی! مثل حالا نبود که وقتی به خانه برسی باید عین مرغ وارد واحدت شوی و خارج نشوی از آنجا مگر به بهانه ی خروج کامل از منزل چون خانه ی جنوبی ما تنها یک پارکینگ مسقف دارد به چه کندگی و چهار تای دیگر هم در طبقۀ 1- دارد و بس! همین، نه از حیاط خبری هست و نه از باغچه هرچه هست سنگ و سیمان است و با اینکه حالا طبقه پنجم هستیم ولی هیچ خوش به حالمان نیست چومکه ساختمان مقابلمان هم 5 طبقه است و ساختمان مقابل او هم به همین ترتیب و... این درست که تهران زیر پایمان است ولی بجای دیدن مناظر زیبا در شب، باید مراقب باشیم که پنجرهها را خوب با پردههای کلفت بپوشانیم مبادا که همسایۀ روبرویی از خانهمان فیلمبرداری کند و فردا و پس فردا با عنوان دوربین مخفی در یوتیوپ قرارمان دهد!!! دلم حتی برای سماور برقی مادربزرگ تنگ است که همیشه چای داغ تازه رویش بود و تو هر وقت اراده می کردی میتوانستی یک استکان چای داغ تازه دم قند پلو بنوشی و حالش را ببری! مادر بزرگ هنوز هم آن سماور برقی زیبا را دارد ولی دیگر هیچ چای داغ تازه دمی رویش وسوسهات نمیکند چون مادربزرگ تعریف این چایسازهای خارجی را شنیده است که ظرف سه سوت آب را میجوشاند و شنیده است مارک بیمش خیلی خوبست پس سماور قدیمی جایش را به چایساز جدید پیشرفته داد و حالا تنها کاربردش، قشنگ کردن دکور اپن آشپزخانۀ عزیز خانم است و بس چرا که شنیده است دکوراسیون سنتی خانه را شیک و قشنگ میکند!!! من حتی دلم برای آن در و پنجرههای چوبی خیلی قدیمی نیز تنگ است هرچند که سن من به آن دوران قد نمیدهد ولی به هر حالم دلم برایشان تنگ است؛ من از این پنجرههای دوجداره ی پی وی سی هیچ خوشم نمیاد که اجازه نمیدهند حتی یک سوز کوچک هم از لایشان درز پیدا کند!!! خلاصه که دلم برای کریمر علیه کریمر، برای علی کوچولو، برای خیابان مهران و مدرسه بنتالهدی صدرش، برای دبیرستان مریم، برای دانشگاه، برای زهرا، آرزو و سیهلا، برای میس مارپل و شرلوک هولمز، برای کتاب پنجره و بازگشت به خوشبختی، برای بابا لنگ دراز و جری جوان،برای اتوبوسهای دوطبقه، برای آن پنکه سبزرنگ قدیمی و برای اتاق خواب قدیمیم با آن تختخواب گندهام و برای سینما عصر جدید حتی، تنگ است؛ و دلم برای آن روزی که با بچههای آموزشگاه زبان در را به روی معلم مردمان قفل نمودیم و هرچه آن بنده خدا دستگیره در را میچرخاند بلکه در باز شود ولی نمیشد چومکه قفلکش کرده بودیم خوب و بعد در کمال تعجب دیدیم که ناگهان یک جفت لنگ دراز از پنجره داخل کلاس شد نیز تنگ است! به نظرت بس است یا باز هم بگویم دلم برای چه چیزهایی تنگ است؟ هاین؟
من فکر میکنم دلتنگیمان برای آن زمان نیست
که آنزمان شاید سختی زیاد بود و جنگ و عواقب بعد از آن
دلتنگی برای حال و هوای کودکیمان است شاید
بیخیال و رها و بی مسئولیت
بدون آینده اندیشی و برنامه ریزی
و آرزوهای کوچک.............
کدوم دبیرستان امام جعفره صادق؟ کجا بود؟
امام جعفر صادقی که تو جنت آباده هنوزم هست ولی از زمین تا آسمون فرق کرده با دورانی که من توش تحصیل می کردم.
بهره جون می بینم که رفته ای به گذشته و خاطراتش ...
نمی دونم توی دنیا ملتی هست که به ادازه ی ما گذشته براش مهم باشه ؟
نگو بهار... دیگه نگو. تا همین جاشم بغضم گرفت. چقدر سخت و سنگی شده همه چیز. دلم لک زد برای بوی هندوانه های خنکی که بابا عصر تابستون قاچ میکرد و به من همیشه شتری می داد چون بچه آخر بود و کوچیکتر از همه.
بابا به من شتری بده...
آخ آخ آخ... مدینه گفتی و کردی کبابم!!!
این دوست دیگرم هم پست قشنگی درباره ی دلتنگیهایش نوشته
http://sooksesia.persianblog.ir/
دوستم کتاب ما هیچوقت نامزد نبودیم رو خوندی؟ اگر نخوندی حتما حتما بخون. تو نودهشتیا هست. تو چند تا سایت دیگه هم برای دانلود هست.
می دونی مهم نیست که داستان تلخه و یا اصلا هیجان بخصوصی نداره. موضوع اینه که تمام کودکی من و تو رو به تصویر کشیده. خیلی از شخصیتها هم واقعی هستن. مثل رجال 30 یا C یا مجریان اخبار و غیره...
اینقدر تو نوستالوژیهای این داستان غرق شدم که حد نداشت!
من زیاد دلم برا قدیم ها تنگ نمیشه .......گاهی چرا. برا محله مون . برام خونه مون . برای رضا دیوونه که بعد از سیزده سال دیدمش و هنوز مثل همون موقع هاش بود! مامان میگه غمی نداره که پیر شه . واسه مدرسه... معلم ها . شیطون نبودم! اما یه کارای شیطونی کردم که شرمنده ام فقط!
واییی که همه اینا رو مزه مزه کردم...
بهار؟! همون راهنمایی بنت الهدی صدری که تو مهران آیت الله کاشانیه؟؟ هم مدرسه ای بودیم یعنی ؟ :)
آخ که دلم شب خوابیدنهای روی پشت بام زیر آسمان پر ستاره تابستانهای هزار سال پیش را خواست.
سلام دوست قشنگم.
نوستالژی چیزی است که آدم را به مرز جنون می رساند. منم خیلی دلم برای دوران دانشجویی ام تنگ میشه دورانی که ایده آلهای خوبی داشتم زمانی که بی خیال ساعتهای توی تختم میموندم و دلم نمیخواست از جام پاشم . کاش دوباره بیاید آن روزها.
چقدر دلم بی خیالی میخواهد.
راستش من یه کمی به دلیل دلسردی کمتر دلتنگ میشم...
ولی شما منو به فکر بردی که گاهی باید دلتنگ هم بشم...
شاد و سلامت باشین.
ماکارونی پختی ؟!
نه
محمد خان دلش قورمه سبزی می خواست
بهاره جونم... نمی دونم این گذشته چی داره که من رو واقعا احساساتی می کنه... یه وقتهایی هم یواشکی گریه می کنم... دلم تنگ می شه برای این همه یک رنگی...
انگار توی گذشته مردم مشغله ها و گرفتاریشون کمتر بود بیشتر به خودشون و دیگران فکر می کردن و آدم های دور و بر براشون بیشتر اهمیت داشت...
به الی هم می گم که به نظرم استحکام خانواده ها توی ایران و شادی های کودکانه ای که دیگه برامون تکرار نمی شه عامل اصلی این هستن که ایرانی ها بیشتر از سایر مردم جهان به گذشته بر می گردن
چه جالب! ما هم جنت آباد هستیم!!!
از قبل هم همسایه بودیم و نمی دونستیم
پس بابا بچه محلیم که
بازم باید خوشحال باشین که این همه آرامشو دیدین و مثل ماها مجبور نیستین که چنین دنیایی رو فقط با تصورات خودتون بسازین
سلام بهاره ی عزیز
اصولا؛ ایرونیا آدمهای نوستالوژیکی هستن.خیلی یاد قدیم ندیما می افتن.جالبه که همه ش هم از اون گذشته مون فراری هستیم و نشونه هاش رو داریم ویران می کنیم.
آخ که چه خاطاتی داشتیم از دبیرستان.من هر بار که جنت اباد رو می اومدم پائین می رسیدم به اونجا راهمو کج می کردم و از دورترین مسیر ممکن رد میشدم.
اوووه چقدر بچه محل
پس فکر کنم شما یا 22 بهمن میرفتید یا بادامچی؟ هاین؟
بهاره عزیز خوشحالم یعنی خیلی خوشحالم که بهم سر زدی و نظر گذاشتی برام .خیلی وقته که می خونم نوشته هاتو و دوستشون دارم
اگه خواهش زیادی نیست بیا و باز بهم سر بزن .دلم میخواد بتونیم باهم دوست باشیم