1. همه چی آرومه تو به من دل بستی این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم
مامانم بالاخره اومد
2. ***عید همگی مبارک***
این روزا انقدر گرفتارم و پرمشغله که وقت
نمیکنم یه ذره به خودم برسم... از یه طرف یک دسته از کارتهای ولیمه مامان
اینا رو دستم مونده که باید ظرف امروز و فردا حتما برسه دست صاحباشون، از
یه طرف تدارکات اومدن مامان اینا رو باید انجام بدم، از یه طرف آخرین خواهر
محمد هم جمعه عقد کرد و خوب کارای مربوط به اونم بود، از یه طرف این طفل
معصومه که مظلومانه و بی سروصدا داره تو وجودم رشد میکنه و بزرگ میشه بی
اونکه اذیتم کنه و مشکلی برام ایجاد کنه! این یک ماه چهل روزه با اینکه سخت
گذشت اما خوب سریع هم گذشت انقدر که اصلا نفهمیدم کی ماه ششم بارداریم
تموم شد و وارد ماه هفتم شدم! حالا پنجشنبه که مامان اینا بیان ما تا یک
هفته-ده روز درگیر مهمون بازی و این حرفاییم اما بعدش هم مجالی برای
استراحت ندارم باید بیفتم دنبال آماده کردن اتاق بچه و خرید وسائلش
امیدوارم خدا بهم توان بده و کمکم کنه (همونجور که تا حالا کنارم بوده و
کمکم کرده). پاهام از بسکه که دوندگی کردم و سرپا بودم کلی ورم کرده اند
خودم باورم نمیشه که دارم هرشب غذا درست میکنم (الهی بمیرم برای مامانم که
همیشه تمام این کارا رو انجام میداد بی اونکه خم به ابرو بیاره)... خلاصه
که دارم لحظه شماری میکنم تا هرچه زودتر بیاد مامانم.
درمورد اسم کودکم هم... متاسفانه فکر کنم مجبور به قبول اسم باران بشم چون هیچ اسمی نظرمو جلب نمیکنه... اگه اینقدر از این بچه پررو باران کوثری بدم نمیومد، با کمال میل این اسم رو برای کودکم انتخاب میکردم اما چه کنم که تا یکی میگه باران، من فرتی یاد این دختره میفتم! کاش آسمان یه ذره راحتتر بود تلفظش و اینقدر همه نمیگفتند اسم سنگینیه!
فعلا همینا رو دارم بگم راستش انقدر خسته ام که ذهنم اصلا و ابدا یاری نمیکنه... اگه بی ربطه حرفام به بزرگی خودتون ببخشید.
شاد باشید دوستان.
این اسم اس رو بهنام اول صبحی برام فرستاد از مکه و جاتون خالی هم اشکمو درآورد حسابی هم بدجور دلم خواست منم الان اونجا بودم... خوش به حالش که لیاقتشو داشت و تونست تو 30 سالگی بره مکه:
سلام. نمیتونم بگم جات خالی یا خدا قسمت کنه. اینجا جای تعارف و لوس بازی نیست. بی پرده خودتی و خودش؛ اصلا انگار به هرچی فکر می کنی به صورت زندده روی سرت داره پخش میشه. نمیدونم تا حالا توی یه جمعیت زیاد بودی یا نه، ولی اینجا وقتی ساعت 2 شب میری که یه جای نزدیک به کعبه پیدا کنی اونوقت فقط تو خیابون شونصد متر اونطرفتر جا گیرت میاد؛ میگی آخدا پس من کی باید بیام که بهت نزدیکتر بشم؟ ولی عجیبترین چیزی که اینجا حس میکنی، درددلت با اوستا کریمه، آقا تو همون خیابون همچین هست که انگار تو یه حبابی که جنسش از خداست! اینا همه فقط مال بیرونش بود؛ اما از لحظه ای که میری تو و با اون وضعیتی که فشار قبرو یادت میاره، میری واسه طواف...عجیبترین و عظیمترین اصل اسلامو میبینی: یگانگی بی شریک! هرکی هستی هرچی هستی، توی حلقه ی طواف، هیچی نیستی، هیچی هیچی هیچی... جای غریبیه اینجا! خدا کمکم کنه، یه خرده دارم کم میارم. اونا که تجربه دارند میگن اینجا تازه عشق بازی و حال کردنشه؛ میگن تو صحرای منا قیامتو میبینی. شما که اونجایید نمیفهمید چی میگم، من قلبم داره میاد تو دهنم. بدترین دعا واسه کسی که آماده ی این کارزار نیست، دعای سفر حج کردنه! خلاصه بگم اینجا با کسی شوخی ندارند اگه آماده نیستی حتی واسه عمره هم این طرفا آفتابی نشو! اینجا برای کنجکاوی و امتحان اصلا جای مناسبی نیست!
گاهی اوقات بعضی حسها هستندکه نمیتوانی با احدی تقسیمشان کنی. البته اولش خیال میکنی که می توانی آن را با مادرت، همسرت و یا دوستت در میان بگذاری اما بعد، خوب که فکرش را میکنی می بینی تو در این حس با احدی شریک نیستی و باید خودت به تنهایی تحمل کنی هم آن حس را و هم هرآنچه را که به آن مربوط است! فکر اینکه بعدش چه می شود، یا نکند یکوقت...، چه کنم اگر فلان جور شود یا چه کنم اگر فلان جور نشود و و و مغزت را می خورد اما تنها کاری که از دستت برمیاید نظاره کردن با دلی متلاطم و ذهنی پرهیاهوست هرچند که از ظاهرت چیزی پیدا نباشد!
1. پاراگراف بالا وصف حال الان من است... هم به وضعیت جسمانی الانم مربوط است و هم هیچ ارتباطی با آن ندارد (منظورم اینست که نگرانیم مختص دخترم تنها نیست)!
2. اینترنت اداره مان را قطع کرده اند و در عوض در هر واحدی یک دستگاه استیشن مزخرف اعصاب خرد کن گذاشته اند به این عنوان که این دستگاه هست برای زمانی که نیاز به اینترنت دارید ولی عملا این دستگاه هیچ غلطی نمی تواند بکند! یک سایت معمولی را هزار سال طولش میدهد تا باز کند دیگر چه رسد به اینکه بخواهی مدام ازش کار بکشی، اصلا فکرش را نکن!
3. راستش را بخواهی من از اداره راحتتر میتوانستم نت گردی کنم، هم کارم را انجام میدادم و هم وقت آزادم را میگذاشتم و چند دقیقه ای میگشتم در نت برای خودم، از خانه اما باید کارهای خانه را انجام دهم، شام و ناهار درست کنم و اصلا راستش را بخواهی اوقات بیکاریم را در خانه بیشتر ترجیح میدهم کتاب بخوانم یا فیلم ببینم به جای نت بازی... و مهمتر از همه اینکه برای آپ کردن کامپیوتر ثابت خیلی خیلی بهترتر است از لپ تاب یا لااقل من اینجور راحتترم.
4. از یکشنبه نقل مکان کرده ایم منزل مامان جان. مامان امشب با بهنام عازم سفر حج هستند و بابا و بهزاد تنها می مانند از طرفی فاصله خانه مامان تا اداره ما خیلی خیلی کم است و از آنجایی که شنبه اول مهر ما برای رسیدن به اداره روح جد بزرگان احضار شد مقابل چشمانمان، تصمیم گرفتیم حالا که قرار است از سه شنبه شب بیاییم خانه مامان خوب چرا دو روز زودتر نیاییم؟! از خانه مامان اینها هم دسترسی به نت دارم اما راستش را بخواهی من خیلی هنر کنم برسم خانه و ریخت و پاشهای بابا و بهزاد را جمع کنم و برای شام شب و ناهار فردا غذایی درست کنم باور کنید دیگر با وضعیتی که دارم از این بیشتر ازم برنمیاید به همین دلیل از حالا تا 40 روز دیگر (تقریبا) من نقش شبح را در دنیای مجازی بازی میکنم ببخشید من را اگر همه جا کمرنگم
5. پنجشنبه ی پیش با محمد رفتیم بازار تا هم برای دخترکم چندتایی عروسک بخرم و هم برای خودم و محمد عطر بگیریم. اول رفتیم بازار اسباب بازی فروشها و یک فروند باربی گنده بک به انضمام یک فروند باربی اندازه معمولی به انضمام یک عروسک خوشگل و دوتا ی دیگر خریدیم بعد عازم کوچه مروی شدیم. برای خودم که میدانستم چه میخواهم اما برای محمد میخواستیم یک عطر جدید برای سر کار و یک عطر جدید دیگر برای بیرونش بخریم. پسرک فروشنده هم فرصت طلب تا توانست هی عطرهای مختلف را پیس پیس ول میداد در هوا یکدفعه دیدم حالم دارد بد میشود؛ کیفم را سپردم دست محمد و رفتم نشستم کنار پیرمرد بساط فروش! محمد بعد از چند لحظه آمد دنبالم و یک صندلی برایم از مغازه دار گرفت و گذاشتکنج دیوار. همینقدر یادمه که نشستم روی صندلی و بعد دیگر چیزی خاطرم نیست. ظاهرا غش کرده بودم! بعد از چند لحظه که بهوش آمدم دیدم کف خیابان ولو شده ام و دخترکی زیبا سعی دارد آب به خوردم دهد، محمد نگران و وحشت زده مدام صدایم میکند و یک آقا سرم را در دست گرفته و انگشتانش را مقابل چشمانم گرفته و مدام میپرسد خانم بگو این چندتاست!!! خلاصه... بعد از ۵ دقیقه و بعد از خوردن چند فروند شکلات، به حال عادی برگشتم و هول هولکی عطرها را گرفتیم و برگشتیم خانه! تازه یک عالمه چیز دیگر بود که میخواستم بخرم اما محمد انقدر که ترسیده بود دستم را گرفت و حتی اجازه نداد بایستم و یک شکلات دیگر بخرم میخواستم بعد از خرید عطرها برویم شرف الاسلام و یک ناهار مشتی بخوریم اما خوب این برنامه ی غش کردن من همه چیز را بهم ریخت! اصلا فکرش را نمیکردم که انقدر توانم کم شده باشد
6.اندازه ی ۶ تا پست برایتان حرف زدم ها... پنجشنبه این هفته هم قراره خاله جانها بیایند خانه مامان اینها تا برای مامان و بهنام آش پشت پا بپزیم... خلاصه اینم از حال و روز ما.
باز هم اگر تونستم و وقت کردم میام پیشتون...امیدوارم هرجا که هستید سلامت و خوشبخت باشید
خوب یادمه همین ۷-۸ ماه پیش منزل مادر محمد بود که ایستاده بودم مقابل پنجره و زل زده بودم به آسمان آبی. میدانی خانه مادرشوهرم جای بسیار منحصربفردی است٬ ۶۰ کیلومتری غرب تهران در یک منطقه ی ییلاقی خوش آب و هوا و مشرف به باغهای زیبای فشند و سبزستان نفسگیر کوشک زر. خانه، روی تپهای مرتفع قرار دارد و انگار کن که از جنوب شهری زیر پایت و از شمال کوههای زیبای البرز مقابلت قرار دارند. آسمان اینجا آبی و هوا بسیار مطبوع است. شبها سکوت مطلق را صدای گوشنواز ساس و جیرجیرک میشکند (من صدای این دو را خیلی دوست دارم) و مخلص کلام اینکه آرامش و انرژی عجیبی دارد جایی که این خانه بنا شده است. آن روز هم که من بی هیچ فکر و غرضی زل زده بودم به آسمان آبی لاجوردی٬ یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر قرار بود خداوند عالم فرزندی به من عطا کند چه زیبا میشد اگر نامش را آسمان مینهادم. آسمان٬ که پاک است و خالص٬ که خوش رنگ است و آرامبخش؛ که همه جا یکرنگ و است و بی ریا و صد البته سخاوتمند، بله خودش است حتما نام او را آسمان میگذاشتم البته اگر دختر میبود. میدانی من از تأثیر اسامی بر سرنوشت آدمها خیلی میترسم برای همین هیچ وقت دلم نخواسته که اسم شخصیت معروفی را برای کودکم انتخاب کنم حالا می خواهد آن شخصیت آتیلا (خونخوار تاریخ باشد) می خواهد امیرارسلان نامدار باشد! چون میترسم سرنوشتی مانند شخصیت اصلیش بیابد یا آنکه اصلا روح فرزندم نتواند تحمل کند عظمت آن نام را (منظورم اسامی ائمه و پیامبران است) پس قطعا اسمی را باید انتخاب میکردم که نام هیچ شخصیت معروفی نباشد. از طرفی خیلی هم تکراری یا قدیمی نباشد و صد البته که می بایستی ایرانی ایرانی باشد! از اینرو آسمان را خیلی دوستدار شدم. هم ایرانی است، هم نام هیچ شخصیت معروفی نیست، هم قدیمی نیست و هم اوصلا فکر نمی کنم اسمی باشد که مردم روی فرزندانشان بگذارند یا لااقل من ندیده ام کسی نام فرزندش را آسمان بگذارد. از طرفی محمد که همیشه سرش درد میکند برای سربه سر گذاشتن با دیگران٬ یک روز که دانیال را بغل گرفته بود٬ از روی شوخی و مزاح به او گفت یک وقت اگر بزرگ شدی به سرت نزند بیایی طرف دختر من ها٬ من به تو دختر بده نیستم! دانیال اما به جای هر جوابی از او پرسید اسم دختر شما چیه؟ (آن زمان هنوز هیچ خبری از بچه نبود) محمد هنوز داشت فکر میکرد که ناگهان از دهان من خارج شد: آسمان! اسم دختر ما آسمانه! دانیال طبق عادتی که دارد چند باری اسم جدید را زیر لب تکرار کرد و بعد از محمد پرسید: اسم دختر شما آسمانه؟ محمد هم که هیچ وقت فکرش را نمیکرد ممکن است تا چند وقت دیگر واقعا درگیر نام یابی برای کودکش شود٬ گفت آره. و تمام شد؛ از آن روز به بعد این نیم وجبی به هرکس که رسید گفت اسم دختر عمه بهاره آسمانه. و اینگونه بود که شوخی شوخی جدی شد! و حالا که خداوند عالم قرار است واقعا دختری به ما هدیه کند٬ من هیچ اسمی به دلم نمینشیند بجز آسمان اما... حالا که قضیه جدی شده است محمد با تمام قوا مخالفت میکند و میگوید اسم صقیلیست و بعدها دخترمان را مسخره میکنند! اسمش را بگذاریم باران! و حالا نوبت من است که مخالفت کنم چون باران علی رغم زیبایی و ملاحتی که دارد٬ مرا یاد باران کوثری میندازد و خوب راستش را بخواهی چندان از او خوشم نمیآید... دانیال اما همچنان اصرار دارد که این آسمان است که در دل من قرار دارد... چند روز پیش بغلش گرفته بودم که ناگهان فریاد زد: عمه بهاره منو بذار زمین آسمان رو له کردی!!!! این جملهاش انقدر برایم دوست داشتنی و شیرین بود که خدا میداند هم از این نظر که بچه سه ساله هم مراقب و نگران عمهاش است و هم از این نظر که بی چانه و بی بهانه نظر عمهاش را قبول کرد و کسی چه میداند شاد بخاطر همین قبول کردن آسمان به عنوان دختر عمه بهاره ی او بود که خدا دلش خواست به ما دختری هدیه کند! نمیدانم هرچه که هست من فعلا بجز آسمان نمیتوانم به گزینه ی دیگری برای دخترم فکر کنم.
راستی! دیدید حسم درست میگفت...حتی در شعری هم که گفته بودم تمام نامها دخترانه بود... ولی امیدوارم خدا سخاوت را حق ما تمام کند و فرزندی سالم٬ عاقل و صالح نصیبمان کند.
جمعه میتوانست روز خوبی باشد؛ بعد از خرید مایحتاج خانه٬ بعد از ناهاری که خانه مادر خوردیم٬ بعد از گفتگوهای بامزه ی دانیال و محمد٬ بعد از سر به سر گذاشتنهای بهنام و محمد٬ بعد از نقشههایی که مامان برای ولیمهاش میکشید و برایمان تعریف میکرد==> میهمانی را در همین سالن ساختمان خودمان میگیریم٬ چهار شب٬ شبی صد نفر از دوستان و بستگان را دعوت میکنیم٬ یک شب از هانی غذا میگیرم٬ دو شب از فارسی یک شب هم از صفا؛ صد البته که هر چهارنفرتان (من و محمد٬ بهنام و حدیث) باید در این چهار شب حضور داشته باشید! جمعه میتوانست روز خوبی باشد؛ بعد از چرت دلچسبی که بعد از مدتها در خانه پدری زدم٬ بعد از شوخیها و سر به سرهایی که با بابا داشتم٬ بعد از خوردن آن عصرانه ی واقعا دلپذیری که مامان برایمان مهیا کرد٬ بله٬ جمعه میتوانست روز خوبی باشد تنها اگر ساعت ۱۰ شب آن اس ام اس کذایی از جانب خانم مدیر برایم ارسال نمیشد! اگر تمام تنم را لرزی شدید فرا نمیگرفت٬ اگر قبل از آنکه بترسم کمی فکر میکردم و یادم میآمد که آن اشتباهی که خانم مدیر در اس ام اسش برایم زده بود٬ عملا تقصیر بچههای انفورماتیک بود و من چهار هفته قبل آن فایل لعنتی را که اشتباهی برای بعضی از اعضا ارسال شده بود٬ اصلاحش کرده بودم و اگر خانم مهندس آی تی به خودش زحمت میداد و از فولدرمشترک لیست اصلاح شده ی اعضا را برمیداشت٬ دیگر ما اینقدر مضطرب و نگران نمیشدیم!
میتوانستم جمعه شبی آرام را بگذرانم٬ پوآرو ببینم٬ کمی میوه بخورم٬ یک دوش آب گرم بگیرم٬ خورشی را که بار گذاشته بودم که تا صبح برای خودش قل بزند٬ چند باری مزه میکردم تا بهترین شود٬ لباسهای فردای خودم و محمد را آماده کنم؛ اما عملا هیچکدام را انجام ندادم! پوآرو را دیدم اما نه با حواس جمع٬ دهانم باز نشد یک قلپ آب بخورم بلکه خشکیش برطرف شود دیگر میوه پیشکش٬ حمام را که دیگر حرفش را نزن! محمد هم بالاخره چیزی برای پوشیدنش پیدا میکند فردا لباسهای خودم هم که مشخص است! خورش را هم همان ادویهجاتی که بهش زدم کفایت میکند و اصلا مگر بعد از اینهمه سال آشپزی هنوز مقدار و اندازه ی مواد افزودنی را نمیدانم که لازم باشد مرتب بچشم غذا را؟! همانها که ریختم کافی است!
میتوانستم جمعه شب را با خیال راحت بخوابم٬ بعد از پوآرو تلویزیون و ماهواره را خاموش کنم٬ مسواک بزنم٬ دست و صورتم را بشویم و آن کرم خوشبوی جدید را بمالم به دست و صورتم و نهایتا بعد از چند دقیقه خوابم ببرد اما... بعد از پوآرو تلوزیون را خاموش کردم اما یادم نیست ماهواره را هم خاموش کردم یا نه٬ مسواک نزدم٬ صورتم را گربه شور کردم و نهایتا یک طرف صورتم را کرم زدم یک طرف را نزدم٬ خواب؟ نیامد سراغم تا ۳ صبح! بعد از آن هم خوابم نبرد بلکه بیهوش شدم و ساعت شش و نیم نشده بیدار بودم!
حالا ادارهام و برای اطمینان بار دیگر فایل اصلاح شده را چک میکنم؛ فایل درست است! حالا میروم سراغ ایمیل واحدمان٬ وارد سنت میشوم و لیست اعضا را نگاه میکنم... سکوت... حرفی ندارم بزنم جز سکوت... انقدر ناراحت و عصبانیم که نمیدانم چه بگویم!!! خانم مهندس آی تی که چهارشنبهها فایل پاورپوینت ما را برای اعضا ای میل میکند٬ با آنکه بارها تاکید کردهایم که تو از فایلی که در فولدرمشترک میگذاریم استفاده کن و لیست اعضا را از آنجا بردار٬ همچنان از فایل گندیده ی سال گذشته ی خودش استفاده میکند و حتی به خودش زحمت نداده که یک نگاه به لیست آپدیت شده ی اعضا بیندازد! این یعنی من تمام دیشب یا به عبارتی بامداد دیشب را بخاطر گناه نکرده حرص خوردم و نگران بودم! این یعنی تمام آن استرسهای لعنتی که من و کودکم تحمل کردیم دیشب و امروز تنها بخاطر کوتاهی این خانم بود! این یعنی نمیدانم دادم را به کجا ببرم واقعا! به من نگویید مراقب خودت باش و حرص نخور که نمیشود! مگر میشود حرص نخورد؟ مگر من دیشب میتوانستم بیخیال باشم؟ مگر میشد؟ اطلاعات محرمانه ی اداره ی ما که اتفاقا برای خیلیها مفید است٬ از روی اشتباه این خانم برای جاهایی ارسال میشد که نباید! دیگر واقعا نمیدانم چه میشود٬ همان صبحی با صدایی که از روی ناراحتی میلرزید با خانم مدیر تماس گرفتم و ماجرا را گفتم اما خوب هنوز معلوم نیست چه میشود! مسلما خانم مهندس میزند زیرش٬ اما باز خدا را شکر که کوتاهی از طرف من نبود که واقعا ظرفیت این یکی را نداشتم که بعد از اینهمه کار و تلاش بیوقفه٬ سر یک اشتباه توبیخ شوم!
شنبه میتواند روزی خوب و آغاز هفتهای آرام باشد تنها اگر خداوند عالم خودش بخیر بگذراند...
پ.ن. به دوست جون من سر بزنید برایتان یک عالمه سوپرایز دارد و تازه شاید مرا هم آنجا دیدیدفقط باید بگردید و پیدا کنید
راننده٬ نمیدانم چه در آهنگهای هندی دیده است که تنها آنها را گوش میدهد! آهنگها هم انصافا همه ملایم و قشنگند و صدای جیغ مانند خواننده ی زنش عین سوزن در گوشت فرو نمیرود. یک جورهایی ملایم و آرام است صدایش. همینطور که به آهنگ گوش میهم٬ آرام آرام در ذهنم سالهای عمرم را میروم عقب٬ عقب و باز هم عقبتر؛ آنقدر عقب میروم تا میرسم به کلاس سوم راهنمایی؛ یعنی همان زمانی که فیلم «دل» امیر خان خیلی بین ایرانیها گل کرده بود؛ همان زمان که با آنها قرار میگذاشتم که فیلم از آنها و دستگاه ویدئو از من٬ همان تابستانی که بعد از رفتن مامان و بابا به اداره با آنها مجلس جشنی راه مینداختیم و دعوتشان میکردم خانهمان و سه تایی با هم هی فیلمای مختلف امیر خان را تماشا میکردیم و اینجاست که یادم میاید چقدر آن زمانها عاشق امیرخان بودم!!! مامان آن وقتها زیاد خوشش نمیامد با آنها نشست و برخاست کنم چون...
آنها هماسایه روبرویی ما بودند آنها جنوبی و ما شمالی. پنجره ی اتاق خواب من درست روبروی پنجره ی آشپزخانه ی آنها بود و کافی بود تو دلت برای یک کدامشان تنگ شود٬ دلتنگیت زیاد دوامی پیدا نمیکرد چون هر ۱۰-۱۲ دقیقه کله ی یک کدامشان از پنجره بیرون بود و کوچه را تماشا میکرد. پدرشان کارگر بود و آنها جمعا ۶ خواهر و برادر بودند ۴ پسر و ۲ دختر. پسرها در خانه ی آنها پادشاهی میکردند و خوب مسلم است هر کجا پادشاهی باشد کنیز و کلفتی هم هست!!! دیگر معلوم است کلفت آن خانواده چه کسانی هستند دیگر==> مادر و دو دخترش! کوچکترین دختر از من ۸ سالی بزرگتر بود و خواهر بزرگترش غلط نکنم ۱۲-۱۱ سال از من بزرگتر بود. بزرگه نامش شهربانو و کوچکه نامش شهناز بود. کلا خانوادگی ضریب هوشیشان خیلی پایین بود اما ماشاءالله پشتکارشان مثال زدنی بود منکه ندیدم هرگز دست از تلاش بردارند. حتی یکی از برادران بخاطر هوش خیلی خیلی پایینش از سربازی معاف شد. البته همان معافی را هم مدیون تلاش بیوقفه ی خواهر بزرگترش بود که آنقدر رفت و آمد و مدارک پزشکی رو کرد تا توانست معافی برادرش را بگیرد. در آن خانواده شهناز از همه باهوشتر و زیبا بود و تا همین ۵ سال پیش که در آن محل زندگی می کردم٬ شاهد بودم که بالاخره بعد از اینهمه سال و درس خواندن در مدارس شبانه و غیره و غیره توانست به هر بدبختی خودش را وارد دانشگاه کند! به دلیل همان زیباتر بودن از خواهرش یکبار نامزد کرد اما سر مسائل اعتقاداتی٬ نامزدیش بهم خورد و دیگر هرگز ازدواج نکرد. کلا خانوادگی آدمهای مومنی بودند پدر و برادرانش بسیجی بودند و مادرش حتی یک رکعت نماز را در خانه اش نمیخواند٬ صبح و ظهر و شام وقت نماز زینب خانم در مسجد بود همیشه و خوب یادم است آن وقتی که بابا ماهواره خرید و دیشش را گذاشت در ایوان٬ چقدر همگی میترسیدیم که نکند زینب خانم برود لومان بدهد چون به طور جدی فکر میکرد هرکه ترانههای آنورکی گوش کند مشکل اخلاقی دارد دیگر تو خودت حساب کن چه جور میخواست با وجود ماهواره در همسایگیش کنار بیاید٬ لابد خانه ی ما را خانه چیز (...) میدانست پیش خودش. دیگر کار به جایی رسید که دو خواهر به ما پیشنهاد دادند قبل از اینکه دیش ماهواره به رویت زینب خانم برسد٬ ما حصیری چیزی بگذاریم جلوی دیش تا از دید زینب خانم در امان بماند. بخاطر همین اعتقادات سیخنوکی بود که دو خواهر به هیچ عنوان دست به سر و صورت خود نمیبردند و همیشه ساده و بی آرایش بودند یعنی اجازه نداشتند حتی آن کرکهای پشت لبشان را بردارند چون اگر یک تار مو از پشت لبشان کم میشد٬ پدر و برادرانشان خون به پا میکردند (آخه مرد هم اینقدر بی کار؟!) اما اگر دستی به صورت میبردند به جرات میتوانم بگویم که هر دو از دختران زیبای محل به شمار میرفتند (در عروسی دختر یکی دیگر از همسایگانمان چون پدر و مادرشان حضور نداشتند هر دو کمی آرایش کرده بودند و هنوز یادمه که چقدر زیبا و دوست داشتنی شده بودند) شهربانو٬ خواهر بزرگتر٬ در ۲۵ سالگی مشکل قلبی پیدا کرد و دکترها مجبور شدند قلبش را عمل کنند٬ بعد از عمل تا مدتها از نظر روحی و جسمی آسیب دیده بود اما کی به او توجهی میکرد٬ تنها توجهی که به بیماری او شد در مورد خواستگارنش بود٬ تمام فامیلشان مواظب بودند دیگر کسی را برای او نفرستند چون چه کسی حاضر است با یک دختر بیمار مریض قلبی ازدواج کند؟ از طرفی اکثر مواقع در خانه شان جنگ و دعوا بود چون پدر وحشیشان چپ میرفت و راست میرفت زینب خانم بدبخت بیچاره را به باد کتک میگرفت و حالا که دیگر پسرها بزرگ شده بودند و زور در بازویشان گندیده شده بود٬ آنها هم به حمایت از مادر بلند میشدند و درنتیجه خانه میشد محشر کبری! حتی یکبار یکی از پسرها برای پدر چاقو کشیده بود و اگر خواهرانش هراسان و متوحش نیامده بودند در خانه ی ما و با گریه و زاری پدرم را با خود نبرده بودند٬ هیچ معلوم نبود حسین آقا هنوز هم زنده باشد! در نتیجه بخاطر تمام این داد و بیدادها٬ اهل محل هم کسی را برای دختران آن خانواده کاندید نمیکردند و همین شد که هر دو دختر علیرغم آنکه دوست داشتند ازدواج کنند٬ هرگز ازدواج نکردند! اما چیزی که جالب بود٬ اخلاق و روحیه این دو خواهر بود. هر دو به طرز اعجاب انگیزی عاشق فیلمهای هندی بودند و هر کدام کشته مرده ی یک نفر٬ شهناز عاشق امیر خان بود و شهربانو از همان زمانی که سلمان خان آمد تا همین الان٬ عاشق و شیدای اوست. خودش میگفت من تا سلمان نیاید سراغم ازدوج نمیکنم (نمیدانم شاید اینها به ضریب هوشیشان مربوط میشد) خلاصه... علیرغم دعواهای مامان برای معاشرت نکردن من با آنها و علیرغم فاصله سنی زیادمان من اما دوستشان داشتم. دخترانی مهربان و درنوع خودشان (نسبت به خانوادهشان) روشنفکر بودند. بخاطر همان شرایط خانوادگیشان بود که مامان اگر میفهمید من چپ و راست آنها را میاورم خانه و سه تایی با هم فیلم هندی تماشا میکنیم٬ روزگارم را سیاه میکرد! حتی یادمه چندباری هم در نبود اهل منزل آنها٬ من دستگاه ویدئو را بردم خانهشان و در کنار هم به تماشا نشستیم فیلمهای هندی را. یادش بخیر... چه دورانی بود. بعدها که دیگر من دبیرستانی و پشت بندش دانشجو شدم و راستش را بخواهی دیگر علاقهام را به فیلمهای هندی از دست دادم٬ ارتباطم با آنها کمتر کمتر شد و دیگر گهگداری در خیابانی جایی میدیدمشان و سلام و احوالپرسی میکردیم با هم. بعد از ازدواجم و بعد از جابجایی مامان اینها از آن محل که دیگر به کل رابطهمان قطع شد با هم. تا.... این چند وقته نمیدانم چرا مدام تلفن منزلشان میامد مقابل چشمانم تا اینکه دیروز بالاخره از اداره تماس گرفتم باهاشان. شهربانو گوشی را برداشت و چقدر خوشحال شد از اینکه بعد از مدتها جویای حالشان شدم (یعنی دیروز حالم از خودم بخاطر اینهمه بیمعرفتیم بهم خورد!) اما بعد از رد و بدل کردن چند جمله و بعد از انکه من شروع کردم تک تک حال همهشان را پرسیدن٬ حال خودم گرفته شد اساسی! ظاهرا شهناز دچار بیماری سرطان سینه (بدخیم) شده است٬ عمل کرده و قسمت بیمار را خارج کردهاند از بدنش و شیمی درمانی شده و نهایتا تمام موهایش ریخته. دیروز اما خانه شان نبود با پدر و مادرش رفته بود به دهاتشان بلکه کمی آب و هوا عوض کند و حالش بهتر شود. خواهرش میگفت دکتر گفته باید ۱۷ تا آمپول بزند هرکدام به قیمت ۴ میلیون!!! و چون پدرشان ندارد (نه آنکه نداشته باشد ها نمیخواهد خرج دخترش کند وگرنه همان خانه ی ۳۰۰ متریشان را اگر بفروشد چیزی معادل یک میلیارد و ششصد یا هفتصد میلیون تومان گیرش میاید و میتواند براحتی ۱۰۰ میلیونش را بگذارد برای مداوای دخترش و با مابقی دومرتبه خانهای بخرد اما موضوع اینجاست که خوب نمیکند این کار را دیگر) دکتر گفته فعلا قرص میدهم بخوری تا ببینیم بدنت چه طور جواب میدهد. راستش را بخواهی خیلی خیلی حالم گرفته شد از شنیدن این خبر. بیشتر دلم به حال مظلومی این دو خواهر و سرنوشت نه چندان دوست داشتنیشان سوخت آنهم نه یک ذره و دو ذره ها٬ خیلی دلم سوخت برایشان. شاید به همین دلیل بود که وقتی شهربانو ازم سراغ بچهام را گرفت به دروغ گفتم فعلا خیال بچه دار شدن نداریم!
واقعا از صمیم قلب دعا میکنم برای شهناز تا دوباره سلامتیش را به دست بیاورد. دیروز که کلی غصه خوردم و امروزم که این راننده با این آهنگ هندیش دوباره مرا برد پیش آنها. اصلا میگویم نکند این هم یک نشانه است و لابد باید من کاری بکنم؟ حالا چند وقت دیگر که شهناز آمد و تا قبل از اینکه من خیلی بیشتر از این چاق و تابلو شوم٬ حتما یا خودم میروم به دیدنشان یا دعوتشان میکنم که آنها بیایند پیشم فقط امیدوارم بیایند پیشم.
زندگی را که سخت نگیری، او هم برایت سختش نمیکند؛ غلطک روزگارت را طوری میچرخاند که آب در دلت تکان نخورد؛ از مسیری هدایتت میکند که به مانع زیادی برخورد نکنی و راحت طی کنی عمرت را. اما درست از لحظهای که شروع میکنی دو دوتا چهارتا را، درست از لحظهای که احساس میکنی تاکنون خیلی شل گرفته بودی زندگی را، درست از همین لحظه، او هم هشیار میشود که زیادی لی لی به لالایت گذاشته تاکنون و دیگر خیلی خوش به حالت بوده این همه وقت، پس با دیدن اولین دستانداز به جای جاخالی دادن غلطک از روی آن، اتفاقا مستقیم غلطک روزگارت را طوری میچرخاند که تالاپی بیفتی درون آن دستانداز و بعدش همچین یک هفت-هشت دوری دور خودت بچرخی و آخرش هم نفهمی چه شد که آنگونه شد. برای همین است که مشکلات، غمها و غصهها همیشه دسته جمعی با هم سراغ آدمی میآیند؛ هیچ وقت نشده یک مشکل یا غم یا غصه، خودش به تنهایی بیاید سراغت، نه امکان ندارد. همیشه هم درست در بدترین زمان ممکن سراغ آدمی میآیند چون آدمی درست در بدترین زمان ممکن یادش افتاده که زندگی همیشه خوبی و خوشی و راحتی نیست؛ بلکه غم هم دارد، غصه هم دارد، مشکل هم دارد! بیخود نیست که اینهمه بزرگان توصیه کردهاند که زندگی را سخت نگیرید تا سخت برایتان نگذرد یا آنکه سخت میگیرد جهان بر مردمان سختگیر!
پ.ن۱. پنج سال پیش چنین روزی!
پ.ن.۲. سونو رفتم اما دکتر گفت زود آمدهای و الان تنها میتوانم بگویم ۸۰-۹۰ درصد فرزندت (...) است! بگذارید مطمئن ۱۰۰٪ شوم آنوقت میایم و همه جا جار میزنم اینم برای دوستان گل و مهربانی که مشتاقند از این فسقلی بیشتر بدانند
بانو جان من با این اینترنت لعنتی اداره نمی تونم برات نظر بذارم، تا خونه برسم هم نمیتونم طاقت بیارم، عزیزم خوندن خبر متاثر کننده ات واقعا منقلبم کرد؛ خیلی خیلی خیلی متاسفم از شنیدن این خبر
اصلا فکرشم نمیکردم که دوران باردای به این سرعت طی بشوند! چشم رو هم گذاشتم و باز کردم دیدم شوخی شوخی چهار ماه گذشت! راستشو بخواهید حالا که دارم به عقب نگاه میکنم، یه جورایی دوست ندارم تموم بشه این دوران! بله اینا رو بهارهای داره میگه که از همون اول جریان شوک زده بود و متعجب و ترسیده! اما حالا دوست دارم هی کش بیاد زمان. هنوز هیچ کار خاصی برای نی نی نکردم؛ اتاقشو مرتب نکردم، وسیله نخریدم و خیلی کارای دیگه. ولی میترسم با این سرعتی که زمان داره میگذره یهو به خودم بیام و ببینم 5 ماه بعدی هم گذشت بیاونکه من کارامو انجام داده باشماما خوب بالاخره شروع میکنم. حالا فقط کارم شده اینکه بشینم از خدا بخوام اتفاقی برای نی نی نیفته و صحیح و سالم به دنیا بیاد؛ با تمام وجود دعا میکنم هم برای بچه خودم و هم برای تمام بچههای کوچولویی که تو دل ماماناشونند و منتظرند تا نوبتشون بشه و یکی یکی به دنیا بیان.
این چند وقته زیاد رو مود نوشتن نیستم و تمام ذوق نوشتنم فعلا در معرفی کتابه و بس
این چند روز تعطیلی رو قرار بود بریم ترکیه اما بخاطر کار محمد نشد که بریم و برنامه مون عقب افتاد عوضش سه روز اول هفته رو تونستیم بریم شمال و یک نیمچه خستگی در کنیم... ترکیه هم عقب افتاد رفتنش تا ببینیم خدا چی میخواد برامون.
فعلا همینا... تا بعد.
یادم آمد:
شمال که بودیم، یک روز دسته جمعی رفتیم رستوران جنگلی سیسنگان، رفتید تا حالا؟ ورودی اول نه، ورودی دوم جنگل را هم که رد کردید، کمی جلوتر یک تابلوی زردرنگ مقابلتان پدیدار می شود که وعده ی یک رستوران جنگلی مشتی را بهتان می دهد؛ از آنجا به بعد باید سرعت اتوموبیلتان را کم کنید که یک وقت رستوران را رد نکنید. داخل رستوران تا چشم کار می کند چوب است و چوب است و چوب. سقف چوبی، میز و صندلیها چوبی، قاب پنجره ها هم چوبی. از طرفی پرسنل و کارکنانش هم، همه خانم هستند و تمام اینها دست به دست هم می دهند تا فضای دلنشین و دوست داشتنی رستوران آتیه* را برایت تداعی کنند. حتی مزه ی خوش جوجه کباب، کباب بره و کوبیده هم به طور منحصربفردی لذیذ است و تو را یاد دستپختی ماهرانه و زنانه می اندازد و همین موضوع نیز باز باعث می شود چهره ی آتیه بیاید مقابل چشمهایت آن زمان که می گوید ==> «در این رستوران باید همه چیز عالی باشد، مشتریهای من باید راضی از این در بروند بیرون!»
و واقعا هم غذای این رستوران لذیذ و دلچسب است و محیطش بقدری دوست داشتنیست که وادارتان می کند چند عکس دسته جمعی دور میز غذا بیندازید.
بعد از غذا وقتی با لبخند و رضایت رستوران را ترک می کنید، حس میکنی خستگی یک روز شلوغ و پر کار را از تن خسته ی آتیه در کرده اید و او نیز راضی و خشنود پشت میز آشپزخانه اش رفتنتان را نظاره می کند.
دوباره هوس کرده ای بروی سراغ آتیه و دار و دسته اش.
* قهرمان فیلم «ماهی ها عاشق می شوند»
خیلی ممنون از دوستانی که زحمت کشیدند و نظر گذاشتند برام. راستش خیلی وقت بود این فکر تو ذهنم بود اما همیشه یا تنبلی مانع از اون میشد که بخوام یک همچون وبلاگی رو راه اندازی کنم یا اینم که فکر میکردم اغلب شما دوستای خوب خودتون کتابخونای قهاری هستید و ممکنه اون کتابایی رو که من معرفی میکنم خونده باشید قبلا و خوب واضحه که تکرار مکررات چیز جالبی نخواهد بود. تا اینکه ۴شنبه ای پیش خودم گفتم خوب چه اشکالی داره من از کتابایی که خوندم و دوستشون دارم بنویسم؟ درسته ممکنه خیلیا اون کتابا رو خونده باشند اما ممکنه خیلی ها هم نخونده باشند! اصلا شاید مثل من کتابی رو ۱۵ سال پیش خونده باشند و با یادآوری اسم اون کتاب دوباه خاطرات شیرین قدیم براشون زنده بشه... ولی باز با این حال دودل بودم نمیدونستم نظر شماها چیه و برای همین ازتون پرسیدم. خوشبختانه نظر اکثریتتون مثبت بود و همین راغبم کرد که کاری و که مدتهاست تو فکرشم عملی کنم.
اما به جای راه اندازی یک جای کاملا جدید، ترجیح دادم اون وبلاگی رو که پارسال راه اندازی کردم اما نیمه کاره ولش کردم رو دوباره آپدیت کنم. اغلبتون اون خونه رو با اسم «حسی تازه» میشناسید اما از امروز به بعد اسم اون خونه تبدیل به «رمانهای دوست داشتنی من» میشه، آدرس همون آدرسه فقط اگر در لینکدونیتون اسمشو تغییر بدید دیگه همه چیز حل میشه
دوستانی هم که ندارند اون آدرسو میتونند اینجا کلیک کنند.
دوست دارم نظرتون رو در مورد اولین پست (کتابی) اون خونه بدونم. کدوماتون خوندید اون کتابارو؟ اگر خوندید نظرتون دربارشون چیه؟