ساعت 12 نیمه شبه؛ باران را تازه خوابانده ام. نمی دانم انگار او هم حس کرده بود که مادرش دچار دپرشن شده است امروز که اینقدر شیرین و دوست داشتنی شده بود و حرکاتی می کرد که نه یک بار و دو بار که بارها و بارها دل را در سینه ام لرزاند و خنده را میهمان لبانم کرد. این درست نیست که این روزها فقط و فقط نگران و دلواپسم و دلم مدام گریه می خواهد؛ نه درست نیست! در کنار نگرانیهای شاید بی موردم، من این روزها مدام خداوند عالم را شاکرم که بارانم را به من هدیه داد؛ ازش ممنونم که بهم فهماند برخلاف نظر خودم، می توانم مادر شوم و اگر لوس بازی و ننر بازی را کنار بگذارم چه بسا که مادر خوبی هم از آب دربیایم! من این روزها وقتی به چشمان نافذ و معصوم دخترکم نگاه می کنم، دلم می خواهد بگذارمش در دستگاهی چیزی تا زودتر بزرگ شود تا بتوانم هرچه زودتر با او درد دل کنم و بگویم خدا او را در عوض خواهری که هرگز نداشتم به من هدیه داد، دلم میخواهد همان دم در آغوش بگیرمش و آنچنان در بغل بچلانمش تا بلکه کمی آرام شوم. این روزها جملات و حرفهایی می آیند بر زبانم که پیش از این خودم هم با آنها ناآشنا بودم چه رسد به دیگران؛ ترانه هایی را می خوانم برای باران که باور کنید نمیدانستم من ترانه ی این آهنگها را حفظم، نمونه اش ترانه ی: خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا.... اما کسی (باران) من نمیشه... لاله رو میگند نوبر بهاره... برای من تو نوبری همیشه... یا همین ترانه ی معروف یه دختر دارم شاه نداره ی شماعی زاده و این درحالیست که نه اندی و نه شماعی زاده جز خوانندگان محبوبم نیستند که بماند تازه از اندی خیلی هم بدم میاید!!!
خلاصه من می گویم این روزها خیلی قاطی پاطیم اما شما خیلی حرفهایم را جدی نگیرید چون در کنار بی قراری ها و ناآرامیها، دارم کیف عالم را می کنم از بودن با بارانم. راستش را بخواهید نگرانی ها وقتی به سراغم می آیند که دخترکم در خواب است و چنان معصوم و بی دفاع است در خواب که ناخودآگاه تپش قلبم را چند برابر می کند وگرنه که وقتی این مسخره خانم بیدار است و به قول محمد گوهر خرج می کند، مگر می تواند نگران و بی قرار بود؟ هاین؟
ادامه مطلب ...
باران خانم در یک ماه و دو روزگیش
نـــــــــــــــــــگیر دادش!!! شطرنجیش کن!
یک سال پیش همین وقتها، احتمالا به همراه مامان در تکاپوی مهیا کردن بساط شله زرد بودیم و اصلا باکمان نبود که هوا کثیف است، که دلار ناگهان از 1100 تومان رسیده به 1700 تومان، که طلای گرمی 50 تومان شده 90 تومان، که تحریمهای خفنی در راه است که قرار است سرویس کنند همه چیز را هم قیمت اجناس را هم فک مبارک مردمان را!
یک سال پیش همین وقتها مطمئنا به همراه مامان به دنبال پیدا کردن کپسول بودیم که وصلش کنیم به اجاق گاز تا 28 صفر که رسید رویش شله زردی بپزیم فرد اعلی و اصلا به ذهنمان خطور نمی کرد که ممکن است در شب قدری که گذشته باشد خداوند عالم برایمان مقدر کرده باشد که امسال در آستانه ی 28 صفرش در انتظار رسیدن فردی باشیم که با رسیدنش قرار باشد زندگی همگیمان دچار تغییر و تحول شود تا آخر عمر! همچنین یک سال پیش ما بطور مذبوحانه ای همچنان فکر میکردیم آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند و مگر ممکن است آنکه مدام غلط می کند همش ما باشیم؟ و دیگر خبر نداشتیم از دلار 3 هزار و خرده ای تومان و طلا گرمی 130 هزار تومان و ... .
یک سال پیش همین وقتها من همچنان فکر می کردم که هرگز مادر نخواهم شد و زیر بار مسئولیت خطیر مادری نخواهم رفت و غافل بودم از کارهای خدایی که وقتی امر به انجام کاری می دهد خودش به بهترین وجه ممکن همه چیز را راست و ریست میکند و اجازه ی گنده گویی به بنده اش نمی دهد!!! ظاهرا در طالع من اینگونه آمده است که مادر شوم فقط خدا خودش به فرزند من رحم کند و اجازه دهد این طفل معصوم مادر داشته باشد تا وقتی که بزرگ شود! یک سال پیش اگر می دانستم که قرار است سال دیگر همین وقتها خدا دختری در دامانم بگذارد، بالاخره یک فکری برای این چاقی لعنتی می کردم که دیگر مثل الان از درون مثل سگ نترسم که نکند چربی وارد خونم شود و به قول دکترا نکند از آمبولی بمیرم؟! یک سال پیش همین وقتها من انسانی احمق و بی فکر و خودخواه بودم که فکر میکردم همه چیز دست خودم است و وقتی می گویم قرار نیست بچه دار شوم و نگران این چیزها باشم پس حتما بچه دار نمی شوم و خودم را به هیچ عنوان به دردسر نمی اندازم!
حالا، فقط امیدوارم که سال دیگر همین وقتها، هنوز زنده باشم و باز هم به همراه مامان در تکاپوی آماده کردن مقدمات برپایی تولد یک سالگی دخترم باشیم و فکر کنم به اینکه چقدر سال پیش همین وقتها نگران بودم و استرس داشتم و واقعا واقعا واقعا آرزو میکنم این غول ترسناک سزارین آنقدرها ترسناک و وحشتناک نبوده باشد!
دیگر چیزی به آمدن دخترم نمانده و امیدوارم این روزهای باقی مانده هم به خیر بگذرند و دخترکم بدون دردسر به دنیا بیاد؛ بیش از هر چیز آرزو میکنم سلامت و تندرست باشد و امیدوارم خداوند عالم دلش نخواسته باشد که صبر و توان مرا مانند مادرم محک بزند چون خودش بهتر از هرکسی میداند که من مثل مادرم نیستم و زود میشکنم... لطفا برایمان دعا کنید که این روزها بدجور محتاج دعای خیر هستم و هستیم.
اگر بنا به هر دلیلی، نشد که دوباره پیشتان باشم لطف کنید و بدی های این خواهر کمترینتان را به بزرگی خودتان ببخشید و حلالش کنید.
این آخرین پست من قبل از به دنیا آمدن باران خواهد بود... همگیتان را به خداوند قادر متعال میسپارم... شاد و سرفراز، در پناه حضرت حق باشید.
نمای بیرونی اتاق باران:
کمد عروسکها و لباسهای زیر
کمد لباسها به همراه صندلی غذا
این که دیگه نیاز به توضیح نداره
اینم دیگه توضیح نمیخواد
اینم...
زندگی جور دیگری شده است این روزها؛ من، منِ دیگری شده است؛ محمد، محمد دیگری شده است؛ حتی هوا هم هوای دیگری شده است این روزها! بهاره ای که کمتر ناراحت میشد و عمرا گریه اش می گرفت، این روزها به طرفه العینی ناراحت می شود و قلبش می شکند، اشکش را که دیگر نگو، مدام دم مشک است! از طرفی خونسردیم نسبت به بعضی مسائل برای خودم هم تعجب برانگیز است حتی دیگر چه رسد به دیگران! از مامان و خاله مینا و خاله نینا بگیر تا خانم دکتر و خانم همکار و خیلی های دیگر مدام نگران سلامتی من و کودکم هستند من اما در دل هیچ نگرانی ندارم، یک جورهایی که نمیدانم چه جورهاییست، یقین دارم به سلامت طفلم، من یقین دارم این موجودی که درون من است نه تنها سلامت و تندرست به دنیا خواهد آمد بلکه همه را هم متعجب خواهد کرد البته چه جوریش را دیگر نمیدانم فقط همینقدر میدانم به قول فروغ کسی می آید که مثل هیچ کس نیست، مثل من نیست، مثل محمد نیست، مثل مامان نیست، مثل بابا هم نیست در عین حال اما شبیه همه مان هست. فقط امروز برای اولین بار و آنهم تنها برای چند ثانیه از ذهنم گذشت که نکند یک وقت... نه نه زبانم لال؛ اصلا نمیخواهم دوباره یادش بیفتم و تمام باورهایم بهم بریزد! بر شیطان لعنت که تخم شک و دودلی را در دلم کاشت!!!
چند روز پیش خانم خانما هوس کرده بود از جایش جم نخورد، نه تکانی نه لگدی نه هیچ چیز دیگری، در دلم تنها سکوت بود و سکون؛ هر چه صدایش کردم که عزیزم دخترم یک تکانی بخور لگدی بزن که بدانم هستی اما جوابم تنها سکوت بود و سکوت... تا اینکه یادم افتاد وقتی وروجکی هوس میکند که در دل مادرش تکان نخورد، کافیست مادر چیز شیرین محرکی بخورد تا وروجک خانم یا خان را وادار به حرکت کند! خوب من هم همین کار را کردم، یک شیرکاکائو شیرین خوردم و به پهلوی چپ خوابیدم، بعد از چند لحظه حضرت والا منت به سر بنده گذاشته و بالاخره تکان خوردند!!! ناگهان بدجنسیم گل کرد، در کمال قصاوت زل زدم به چشمان محمد و گفتم هنوز وول نمی خوردمن فقط کمی مرض ریختم و خدا شاهد است که فکر نمیکردم انقدر این پدر بعد از این را ناراحت کرده باشم... ظرف ایکی ثانیه قیافه آقای پدر اینگونه==>
و اینگونه==>
و نهایتا اینگونه==>
شد! یعنی جگرم را آتش زد با آن قیافه ای که برای خودش درست کرده بود هیچی دیگر مجبور شدم فوری بگویم نه نه عزیزم شوخلوخ کردم به گورآن، دارد تکان تکان میخورد
میدانید بالاخره تسلیم نظر جمع شدم، با آنکه ته دلم خیلی راضی نیستم اما خوب که فکرش را میکنم میبینم باران هم اسم بدی نیست، نه؟ فقط من باید نهایت سعیم را بکنم که یاد باران از نوع کوثریش نیفتم! والا!
به قول آقای صالح علاء دوستان جان، کتاب جدیدی نخوانده ام تنها من سیمین شیردل را کمی خواندم و کناری گذاشتمش دوست ندارم مدتها معلق بمانم، میگذارمش وقتی ادامه اش چاپ شد، هر دو را با هم میخوانم! الان دارم کتاب «چه دیر» را میخوانم اما راستش را بخواهید دلم برای نیکوی داستان خیلی می سوزد، چقدر بدبخت است فیلم هم ندیده ام فقط وقت کردم کارتون «Brave» را ببینم و بس
پنجشنبه تنها وقت کردیم کاغذ دیواری و سنگ قیچی را انتخاب کنیم آقایون نصاب هم آخر این هفته می آیند برای نصب چون در تعطیلات میخواستند تشریفشان را ببرند به ولایتشان برای همین هرچه اصرار کردیم جان مرگ ما جمعه بیایید، نیامدند نامردها! تمام تعطیلات را به همراه محمد مشغول تکاندن خانه بودیم به این صورت که بنده به محمد میگفتم چه چیزی را کجا بگذارد یا نگذارد آن بنده خدا هم انجامش میداد، طفلکی حسابی خسته شد ولی در عوض خانه تمیز و آماده شدممنون از تک تکان که جویای حالم بودید، حالم هم شکر خدا بد نیست فقط مدام نوسان دارم دیگر که آن را هم کاریش نمیشود کرد
فعلا همینها را داشتم بگویم... شاد باشید همگی