امروز صبح برای بار اول و آخر با تمام وجود بهم ثابت شد که آدمیزاد کلا موجودی فراموشکار، مغرور، نادان و کله خر است و تا خداوند عالم گوشش را نگرفته و نپیچاند، او ابلهانه بر این باور است که تا ابد هیچ گزندی او را تهدید نخواهد کرد و عمری دارد تمام نشدنی! حالا این اطمینان از تمام نشدن عمر را چه کسی بدو داده را نمی دانم اما همینقدر میدانم همین اطمینان از نمردن است که باعث می شود او تمام کارهای عقب مانده اش را جبران نکند، هرگز در پی کسب حلالیت گرفتن نباشد، هرگاه که لازم است به انسانها نیکی و محبت نکند (هرگاه که دل خودش بخواهد این کار را انجام دهد)، همچنان سر مسائل بیخود و بی ارزش پشت سر مردم غیبت بکند، فرایض دینی اش را انجام ندهد و خلاصه همینجور بگیر برو تا آخر... تنها زمانی می فهمد که او نامیرا نیست بلکه خیلی هم فانی تشریف دارد که ناگهان و ناغافل ریق رحمت را سر بکشد!!! تازه آنوقت است که می فهمد چه بلایی سرش آمده اما متاسفانه آنزمان دیگر پشیمانی سودی برایش ندارد!!! اینهمه پیامبران و مردان خدا آمدند و رفتند و مدام او را هشدار دادند از لحظه ی مرگ و زمان بعد از مردن و نامه ی اعمال و چه ها و چه ها اما او به جای باور و اصلاح خود چه کار کرد؟ هیچ! مذبوحانه خود را راضی کرد که نه بابا خدا به آن سنگدلی ها هم که اینان می گویند نیست و او خود میبخشد مرا و گناهانم را... اصلا من شنیده ام که بهشت و جهنمی وجود ندارد و هر چه هست تنها در همین دنیا است و بس! در این زمینه بیشتر از این صحبتی نمی کنم چون نه عالم هستم و نه مبلغ مذهبی، وقتی آنهمه مردان بزرگ آمدند و همینها را گفتند ولی کسی توجهشان نکرد دیگر می خواهید کسی به حرف من ساده ی سراپا تقصیر توجهی کند؟!
زندگان قدر زندگانی را نمی دانند تا زمانی که از آنها گرفته شود؛ تنها آن زمان است که به تکاپو میفتند و خدای عالم را در دل فریاد می زنند که تو را به بزرگی و جلال و جبروتت قسم بار دیگر فرصتی عطایمان کن! گاه خداوند قادر متعال ارحم الراحمین دلش به رحم میاید و به آنها فرصتی دیگر می دهد گاهی هم آنها را لایق دادن فرصتی دوباره نمی بیند و فرصتشان نمیدهد... به بعضیا هم تنها به قصد زدن تلنگری و بیدار کردن او از خواب غفلت، یک حالی ازش می گیرد که اگر آدم باشد نباید تا آخر عمر آن تلنگر را از یاد ببرد.
به قول خانم لیقوانی، به سادگی خوردن یک فنجان چای، صبح امروز مُردم!!! قرار بود صبح که بیدار شوم به کارهای عقب مانده ام برسم اما وقتی بیدار شدم نه کسی مرا میدید و نه من قادر بودم با کسی ارتباط برقرار کنم و نه آنکه دستم قادر به لمس جسمی بود. در همین حین و بین بود که چه بر من رفته است که دیدم شبحی سیاهپوش آمد به کنارم و در کمال آرامش گفت تو مرده ای و نامه ی اعمالت هم دست من است. این را گفت و رفت. بعد از رفتنش به فکر فرو رفتم که ای دل غافل دیدی چه شد؟ نامه ی اعمالم در دست اوست، من هم که مرده ام پس دیگر هر کار که کردم و نکردم دیگر در آن نامه ثبت شده است و قابل تغییر نیست. برعکس گفته های دیگرانی که مرده بودند و دوباره زنده شده بودند، من به همان راحتی که مردم، مرگم را نیز قبول و باور کردم حتی ناراحت هم نبودم از اینکه مرده ام تنها افسوس بود که می خوردم برای تغییر نکردن آن نامه ی اعمال کذایی که ناگهان مامان را دیدم که باران را بغل گرفته و از مقابلم رد شد. تازه آنزمان بود که دلم لرزید... از اینکه باران بشود مثل آن دخترکانی که بارها سرگذشتشان را خوانده بودم، همانها که مادر را در کودکی از دست می دهند و دیگر هرگز کسی برایشان جای خالی مادر را پر نمی کند، از اینکه بارانم بی مادر بزرگ شود، آنقدر ترسیدم و وحشت کردم که خدا میداند... به دست و پا افتادم که حالا چه کنم که ناگهان یادم افتاد مرا هنوز تشییع نکرده اند! آنجا بود که نور امید به قلبم تابید و با تمام وجود دست به دامان خدا شدم، آنقدر گریه کردم و او را به اولیایش قسم دادم که به من فرصتی دوباره دهد، آنقدر زار زدم و زار زدم که نفهیمدم کی چشمانم را باز کردم از خواب و دیدم فرصتی را که می خواستم در کمال سخاوت و مهربانی به من داده است! می شد هم فرصتی بهم ندهد و مرا همانگونه که در خواب دیده بودم، در خواب از دنیا ببرد اما او آنقدر رحیم، مهربان، بزرگوار و بخشنده است که به تضرعم پاسخ مثبت داد و برم گرداند روی زمین. شاید بخاطر باران باشد، شاید بخاطر مادرم باشد یا حتی پدرم و محمد، شاید بخاطر انجام اندک اعمال نیکی باشد که انجام داده ام، نمی دانم، فقط همینقدر می دانم که او هزاران برابر از آنچه که او را رحیم و مهربان می نامند، رحیم و مهربان است... او آنقدر مهربان است که مرا لایق زدن این تلنگر دید و مرا از خواب غفلت بیدار کرد. احساسی که الان دارم قابل گفتن و وصف نیست... انگار واقعا مرده و دوباره زنده شده ام... حال عجیبیست حالی که دارم. میگویند خوابهای معنی دار را نباید تعریف کرد اما این خواب را نمی شد تعریف نکرد و در دل نگه داشت چون احتمال قریب به یقین بعد از مدتی فراموشش می کردم پس باید می نوشتمش تا بارها و بارها بخوانمش و یادم باشد که چه ها بر من گذشت صبح 30 تیر 1392.
چند روز است که مدام حال و هوای جنگل و دریا می آید سراغم و می رود، و بعد دوباره می آید سراغم و می رود. دلم می خواست هوا گرم و شرجی نبود آنجا تا به سمت شمال پرواز می کردم اما میدانم که فعلا نمی شود؛ یعنی نه آنکه نشود ها، نه، می شود اما به من خوش نخواهد گذشت! هیچ وقت دلم نخواسته زیر آفتاب داغ و هوای شرجی آنجا با مانتو و روسری بروم کنار دریا و با حسرت پسران و مردانی را نگاه کنم که با خیال راحت، بدون هیچ پوشش لعنتی و اضافه ای، در آبی دریا شیرجه میزنند و بیرون می آیند! به این کار ندارم که آب دریا کثیف است و آدم بیماری پوستی می گیرد و چنین و چنان که به نظر من اینها آن زمان که زیر آفتاب داغ نشسته اید و رطوبت دارد خفه تان می کند، اصلا و ابدا مهم نیست؛ آب شما را می طلبد و باید مغزتان را خر گاز گرفته باشد که دلتان نخواهد شیرجه بزنید در آب! درست انگار که از تشنگی در حال تلف شدن باشید و کسی لیوان آبی دستتان بدهد، آیا آن زمان به اینکه لیوان تمیز است یا آب، آب شیر است یا آب معدنی یا افکاری از این دست فکر می کنید؟ مسلما نه، به سرعت لیوان را قاپ می زنید و لاجرعه سر می کشیدش و تازه بدنبال بقیه اش هم می گردید! میل به شنا در آب دریا هم همینگونه است. منتهی از آنجا که دوست ندارم با مانتو و روسری بروم در آب، ترجیح میدهم همانجا کنار ساحل مدتی بنشینم و بعد از گرما فرار کنم به سمت جایی که کولر داشته باشد و هوایش خنک باشد!
بهترین زمان برای مسافرت به شمال از نظر من پاییز، زمستان و دو ماه اول بهار است یعنی زمانی که هوا خنک و بلکه هم سرد است و تو می توانی با خیال راحت و بدون وسوسه ی شیرجه در آب خنک، ساعاتی را کنار دریا بنشینی و زل بزنی به آبی بیکران و گوش دهی به صدای روحنواز امواج و لذت ببری از برخوردملایم باد خنک با پوست صورتت! هیچ وقت فرصتش دست نداده بود که مهرماه به مسافرت روم اما امسال فکر کنم بتوانم. راستش میخواستم اول مهر یعنی یک ماه زودتر از پایان مرخصی زایمان به اداره برگردم اما حالا منصرف شده ام! مگر قرار است چند بار در طول زندگی مجال یابم 9 ماه تمام در خانه بمانم و از وجود دخترکم لذت ببرم، مسافرت روم و تازه در آخر حقوق هم دریافت کنم؟ گمان نکنم بیشتر از همین یکبار اتفاق بیفتد پس با خیال راحت می مانم خانه و حالش را می برم. از این روی، پا روی دل مبارک می گذارم و تا اواسط مهر صبر می کنم و بعد هفته ی سوم مهر که مطمئن شدم هم هوا خنک است و هم از شلوغی جاده ها خبری نیست، روانه می شوم سمت جنگل و دریا و آرامش... آری همین است... فقط باید تا آن موقع دندان روی جگر بگذارم؛ همین.
دیروز یه مطلب نوشتم و تنظیمش کردم که فردا ظهر پابلیش بشه اما امروز خبری رو خوندم که خیلی ناراحتم کرد. خانم فهیمه رحیمی در اثر سرطان معده دار فانی را وداع گفتند! همین! این یه خطر خبر باعث شد اشک تو چشام جمع بشه؛ یعنی باور کنم خالق پنجره، تاوان عشق، اتوبوس؛ بازگشت به خوشبختی و یک عالمه کتاب شیرین و دوست داشتنی که تمام دوران نوجونیم رو باهاشون سپری کردم، دیگه بینمون نیست؟! به همین راحتی دار فانی را وداع گفتن بی اونکه هیچ رسانه ی لعنتی از قبل پیش زمینه ای برامون فراهم کرده باشه! این درست که من الان سالیان ساله که دیگه کتابی ازش نخوندم اما هرگز فراموش نمی کنم که اگه الان میتونم ادعای یه رمان خون حرفه ای رو داشته باشم، تنها مسببش همین خانم رحیمی هستند و بس! من و خیلی از همنسلان من رمان خونی رو با کتابای ایشون شروع کردیم و خیلیامون مدیون ایشون هستیم. کسی که یادمه یه سال رکورد فروش رو چنان زد که روزنامه ها مجبور شدند برند دنبالش که ببین این فهمیه رحیمی کیه که اینهمه کتاباش فروش دارند؟ حالا داستانای عامه پسند می نوشت که می نوشت، چند درصد مردم مگه اهل کتابای خاص خوندن بودن و هستن؟ چند درصد مردم حال می کنند از خوندن یک کتاب سیخونکی؟ من مطمئنم همون روشنفکر نماها هم گاهی تو خلوتشون میرند سراغ همین کتابای عامه پسند لمپن در پیت به زعم خودشون و کیف عالم رو می کنند. دلم سوخت برای خانم رحیمی که چه مظلومانه رفت، بی اونکه بعد از اینهمه سال نوشتن تجلیل درست و حسابی ازشون بشه و یه خسته نباشید دلنشین بهش بگیم. امیدوارم خداوند عالم روح این بانوی مهربان رو که عشق ورزی رو یاد خیلیا داد، همواره قرین رحمت کنه و به آرامش برسونه. روحشون شاد.
دیشب ساعت 12 شب
همه ریخته اند بیرون و چنان دست و پایکوبی می کنند که انگار همه چیز درست شده است و دیگر غم در دل کسی لانه نکرده است!!! انگار گرانی روزافزون رفته است و جایش را به ارزانی داده است! دخترکان تازه سر تخم درآورده چنان به پهنای صورت می خندند و فریاد می زند تو گویی که از فردا قرار است همانگونه که دوست دارند بپوشند و از حقوقی برابر مردان بهره مند شوند! امشب از پیر و جوون، مرد و زن ریخته بودند در خیابانها و حالا داد نزن و کی داد بزن، حالا بوق نزن و کی بوق بزن! این فریادهای شادی 4 سال بود که در سینه ها خفه شده بود و بالاخره امشب نفسهای راحت از سینه ها مجال خروج یافتند. دلم میسوزد برای خودم و مردمم که به چه چیزهای ساده و ابتدایی خوشحال می شویم؛ به مرگ گرفتنمون که به تب راضی شویم. نمی دانم آقای روحانی چه جور می خواهید ایرانی را که طی 8 سال گذشته به قهقهرا رفته را نجات دهید؛ اما برایتان آرزوی موفقیت می کنم و شما را به خدا سوگند می دهم که حداقل امیدمان را نا امید نکنید! نگذارید احساس حماقت بهمان دست دهد برای انتخاب شما؛ اغلب افرادی که هنوز هم در حال بوق زدن و فریاد زدن و خوشحالی هستند همان جوانانی هستند که نوید آینده ای بهتر دادیدشان؛ هوایشان را داشته باشید؛ می دانم که سخت است میدانم که شاید تا پایان ریاست جمهوریتان شاید تنها بتوانید گندهای محمود را پاک کنید اما مرد است و قولش؛ یادتان باشد قول داده اید!
میگویند شهرداری بیانیه داده است که از امشب آشغالها را خودتان جمع کنید تیر تپرها!!!
این روزا نافرم احساس قدرت می کنم؛ آخه کم الکی که نیست==> من میتونم قل بخورم!!! من میتونم اون مکعب پارچه ای رو که مامان میذاره نزدیک صورتم، با دو تا پاهام بگیرم و پرتش کنم اون طرف! از قل خوردن گذشته من بازم می تونم==> پستونک رو از دهنم دربیارم بیرون، یه ذره نگاش کنم بعد دوباره بذارمش تو دهنم!!! تازشم یه کار دیگه هم هست که میتونم انجام بدم==> بالشمو از زیر سرم دربیارم بیرون و فرتی بکنمش تو دهنم!!! فکر کنم همه ی این تواناییها مربوط به همون 4 ماه و ده روز معروفه که اگه آدم رد کنه دیگه خیلی سرش میشه، هم آروم شده هم قدرت بیناییش بیشتر شده و هم قدرت حرکتیش؛ ولی با همه ی اینها یه کار لعنتی هست که هنوز نمی تونم انجام ندم؛ نه اشتباه تایپی نیست، برعکس همه ی اون کارایی که میتونم انجام بدم این یکی رو انجام میدم اما میخوام انجام ندم اونم==> نخوابیدن با صدای لالایی مامانه!!!! یعنی من از این کار متنفـــــــرم! وقتی مامان یه عالمه تکون تکونم میده که بخوابم و نمیخوابم، وقتی پستونک میذاره دهنم که بخوابم و نمی خوابم، وقتی باهام بازی می کنه که خسته بشم و بخوابم ولی نمی خوابم؛ اونوقت دیگه مامان در کمال نامردی برگ برنده شو رو می کنه و تا برام میخونه: یه شب تو خواب وقت سحر... شهزاده ای زرین کمر؛ من ناخودآگاه چشمام رو هم میفتند و هرچی زور می زنم که نیفتند رو هم، لامصبا بازم بسته میشند، آخه این آهنگه یه جور ناجوری آروم و خواب آوره؛ دیگه تا مامان برسه به شهزاده ی رویای من شاید تویی... آنکس که شب در خواب من آید تویی، من دارم خواب 7 تا پادشاه رو با هم می بینم! ولی دارم رو این نقطه ضعفم کار می کنم حسابی؛ من از حالا میخوام در مقابل حرف زور سر خم نکنم؛ حالا می بینیم مامان خانم؛ فقط به شرطی که نامردی نکنی و تا من مقاومتم رو مقابل این آهنگ بالا بردم، با یه آهنگ آروم دیگه خوابم نکنی!