خانه عناوین مطالب تماس با من

روزهای من

روزهای من

درباره من

چیز خاصی نیست که بگم ... من هم یک <من> هستم مثل تمام <من> های دیگه! ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • نی نی داری
  • لینک زن
  • عطر برنج
  • رویا

پیوندها

  • دلنوشته های یک خیال کبود
  • عاشقانه های من و عسلیم
  • خانه فلفل بانو و شوهر خان
  • لحظه های دوستداشتنی
  • تو را من چشم در راهم
  • روزنگار تقویم زندگی ما
  • روزهای آبی بی پایان
  • در رهگذر اندیشه ها
  • تلاطم های وجودم
  • عروس فصل برفی
  • روزنگار خانم شین
  • آن خط سوم منم
  • یادداشتهای الی
  • تنهایی یعنی ...
  • نوشته های من
  • ماه هفت شب
  • آدم آدم دیگه ...
  • خانه‌ای دیگر ...
  • کوچه خلوت دل
  • مثل زندگی من
  • نیلوفر و بودنش
  • یک دنیا عشق
  • وبلاگ داستان
  • من و حرفهایم
  • مثل هیچکس
  • صورتی ملایم
  • نی نی داری
  • دل می نوازد
  • دکتر پرتقالی
  • قالب وبلاگ
  • نوستالوژى
  • خانه سبز
  • دنیای من
  • خودمونی
  • این روزها
  • عطر برنج
  • آسمونی
  • کتابناک
  • آخر خط
  • چالش
  • ماه نو
  • Cup
  • رویا

ابر برجسب

این روزا ناخوشی ها اشعار مخملی تجربه ی مرگ کتاب ناگوار دوست داشتنی ها من و بارانم باران روزمرگیام

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • ام آر آی!

نویسندگان

  • بهاره 556

بایگانی

  • مهر 1394 2
  • فروردین 1394 1
  • اسفند 1393 1
  • بهمن 1393 1
  • دی 1393 2
  • آبان 1393 1
  • شهریور 1393 2
  • مرداد 1393 1
  • تیر 1393 2
  • خرداد 1393 2
  • اردیبهشت 1393 2
  • فروردین 1393 1
  • اسفند 1392 1
  • بهمن 1392 2
  • دی 1392 5
  • آذر 1392 4
  • آبان 1392 3
  • مهر 1392 2
  • شهریور 1392 4
  • مرداد 1392 3
  • تیر 1392 7
  • خرداد 1392 8
  • اردیبهشت 1392 7
  • فروردین 1392 3
  • اسفند 1391 7
  • بهمن 1391 3
  • دی 1391 3
  • آذر 1391 2
  • آبان 1391 5
  • مهر 1391 4
  • شهریور 1391 5
  • مرداد 1391 8
  • تیر 1391 12
  • خرداد 1391 10
  • اردیبهشت 1391 8
  • فروردین 1391 4
  • اسفند 1390 11
  • بهمن 1390 6
  • دی 1390 8
  • آذر 1390 9
  • آبان 1390 9
  • مهر 1390 8
  • شهریور 1390 8
  • مرداد 1390 7
  • تیر 1390 11
  • خرداد 1390 10
  • اردیبهشت 1390 10
  • فروردین 1390 7
  • اسفند 1389 7
  • بهمن 1389 15
  • دی 1389 11
  • آذر 1389 12
  • آبان 1389 14
  • مهر 1389 12
  • شهریور 1389 8
  • مرداد 1389 10
  • تیر 1389 11
  • خرداد 1389 10
  • اردیبهشت 1389 9
  • فروردین 1389 5
  • اسفند 1388 7
  • بهمن 1388 13
  • دی 1388 9
  • آذر 1388 9
  • آبان 1388 5
  • مهر 1388 5
  • شهریور 1388 6
  • مرداد 1388 9
  • تیر 1388 3
  • خرداد 1388 4
  • اردیبهشت 1388 5
  • فروردین 1388 4
  • اسفند 1387 6
  • بهمن 1387 7
  • دی 1387 7
  • آذر 1387 10
  • آبان 1387 10
  • مهر 1387 9
  • شهریور 1387 10
  • مرداد 1387 9
  • تیر 1387 11
  • خرداد 1387 10
  • اردیبهشت 1387 12
  • فروردین 1387 4
  • دی 1386 1
  • آذر 1386 5

جستجو


آمار : 358712 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • من و باران در آستانه ی چهارماهگیش شنبه 21 اردیبهشت 1392 00:28
    این روزا که در آستانه ی چهارماهگی باران هستم، به این فکر میکنم که چقدر زمان داره زود میگذره و من چه غافلم از بزرگ شدن روز به روز باران! دخترم داره روز به روز تغییر میکنه، خودش، عاداتش حتی منو هم با تغییرات خودش تغییر میده. این روزا حس میکنم صبر و تحملم نسبت به قبل بیشتر شده. باران تازگیا اصلا دلش نمیخواد افقی دراز...
  • نمایشگاه امسال پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1392 09:25
    برای اولین بار تو عمرم، روز اول نمایشگاه کتاب، رفتم اونجا و چه کیفی هم کردم از خلوتی راهروها، دیگه از این به بعد هر سال روز اول میرم ؛ هرچند کلی برنامه ریزی کرده بودم که صبح اول وقت باران رو بسپرم دست مامان و زود بریم نمایشگاه، اما طبق معمول باز دقیقه نود برای مامان کار پیش اومد و کل یوم (به قول قلعه نویی) برنامه مو...
  • باید زن باشی و عاشق آشپزی تا ..... یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 09:29
    زن که باشی و عاشق آشپزی و خانه داری، برایت هیچکدام از شعارهای زنان دیگر مبنی بر زن نباید مانند کلفت در خانه کار کند و کنار گاز بایستد و بوی قورمه سبزی بدهد، به قدر پشیزی ارزش ندارند؛ تو می توانی خانه ای مرتب داشته باشی و احساس کلفتی نکنی، می توانی قورمه سبزی بپزی فرد اعلی اما درنهایت به جای بوی قورمه سبزی، رایحه ی گل...
  • امان از فیس بوک! شنبه 7 اردیبهشت 1392 12:56
    عجبا! این فیس بوک و فیس بوک بازی هم شده حکایتی برا خودش؛ پاک آدم رو از ک ار و زندگی میندا زه! یعنی راستش برای منی که تو خونه موندم و کار خاصی هم ندارم انجام بدم مگر بازی و حرف زدن با باران ، خوندن مطالب بچه های گروه و شرکت در بحث ایی ک ه مطرح می کنند، برام شده یه ج ور سرگرمی، از طرفی لب تاپو آوردم رو تختم و کنار تخت...
  • باران ِ ددریِ من! پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 00:05
    امروز برای اولین بار همراه باران رفتم اداره! چند روزی بود که همکارانم تماس می گرفتند تا برای پر کردن فرم بیمه ی تکمیلی و تعیین وضعیت بیمه عمرم بروم اداره اما خوب فرصتش دست نمی داد البته نه که نشود بروم، می شد اما باید یک آدم بیکار پیدا می کردم تا باران را بسپارم به او ولی خوب نشد که بشود؛ امروز دیگر بهم گفتند بخاطر تو...
  • خاطرات جوانی برنگردد دریغا! دوشنبه 26 فروردین 1392 14:01
    جوان که باشی مذبوحانه بر این باوری که دنیا مال توست، زندگی آنقدر زیبا و دوست داشتنی ست که حد ندارد؛ در زیبایی و ملاحت لنگه نداری؛ به دنیا آمده ای که مدام خوش بگذرانی، با دوستانت به گردش و تفریح بپردازی و باکت نباشد از آینده ای که هنوز نیامده! جوان که باشی احمقانه بر این باوری که بزرگترانت همه از اول همانگونه بوده اند...
  • چی می شد اگه می شد؟! یکشنبه 18 فروردین 1392 14:27
    آدمی هیچ وقت به آنچه که می خواهد نمی رسد چون همیشه وقتی به خواسته های خود می رسد که آن خواسته ها، جایشان را با خواسته های دیگری تعویض کرده اند یا نه، تعویض هم نکرده اند اما از شدت و حدت خواهش آدمی برای محقق شدن آن آرزوها کم شده است، خیلی خیلی کم! در حال حاضر تنها آرزوی من داشتن مامنی در دل کوه و جنگل است که روی تراس...
  • عشق مادری شنبه 26 اسفند 1391 10:03
    درست 20 آذر پارسال بود که برایتان از ترسم از مادر شدن گفتم ؛ از اینکه نکند با اولین نگاه آن جریان عجیب مغناطیسی وارد روح و قلبم شود و من بیچار ه شوم از فشار سنگین آن جریان عجیب مغ ناطیسی که هم گان نامش را عشق گذارده اند ! از اینکه از یک طر ف حس شیرین مادر شدن بیاید و از آن طرف آ رام و قرا رم پا بگذراند به فرار!...
  • اندر احوالات اینجانب در خانه ی پدری پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 09:25
    خانه ی جدید پدری من سه اتاق خواب دارد که همگی در یک قسمت از خانه و در حصار راهرویی واقع شده اند. از آنجاییکه من همچنان و هنوز در نگهداری از باران به تنهایی ناتوانم، چند وقتیست که کوچ کرده ام اینجا تا بلکه بتوانم کمی از تجربیات مامان جان استفاده کنم و هم اینکه دست تنها نباشم. مامان جان هم که ید طولایی در میهمان نوازی و...
  • یادش بخیر قدیما چهارشنبه 9 اسفند 1391 15:15
    این روزها گذشته از من و حال و هوای جدیدم، خیلی چیزها هم تغییر کرده است. بگذریم از گرانی، تورم، نداری و اعصابهای درب و داغان مردم؛ بگذریم از نداشتن هوای پاک و سالم، آرامش و امنیت و خیلی چیزهای دیگر، بگذریم از اینها. من این روزها دلم برای خانه های ویلایی یا نهایتا دو طبقه ی قدیم تنگ است... برای آن زمانها که می توانستی...
  • دوست جون یکشنبه 6 اسفند 1391 15:00
    اومدم اینجا تا یه چیزی بگم، اما قبل از اینکه حرفی بزنم یه سر به دوست جون زدم و اونجا خبر فوق العاده شو خوندم؛ بعدش انقدر ذوق کردم که کلا یادم رفت چی می خواستم بگم میدونید مادر شدن به نظر من مثل خیلی از چیزای دیگه به بعضیا میاد به بعضیا هم نمیاد... دوست جون از اون افرادیه که مادری خیــــــــــــــــــــــــــلی بهش...
  • بعد از کمی آرامش، دوباره من و احساسم جمعه 4 اسفند 1391 00:38
    ساعت 12 نیمه شبه؛ باران را تازه خوابانده ام. نمی دانم انگار او هم حس کرده بود که مادرش دچار دپرشن شده است امروز که اینقدر شیرین و دوست داشتنی شده بود و حرکاتی می کرد که نه یک بار و دو بار که بارها و بارها دل را در سینه ام لرزاند و خنده را میهمان لبانم کرد. این درست نیست که این روزها فقط و فقط نگران و دلواپسم و دلم...
  • من و احساسم پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 15:11
    راستش پست امروز برای خودم است که بعدها بیایم و از حال و روز این روزهایم بخوانم. برای خودم است که تخلیه ی روانی شوم چون این حال و هوا را نمی توانم با اطرافیانم درمیان بگذارم به هزار دلیل! نگرانشان میکنم، شاید ناراحت شوند، ممکن است غمگینشان کنم و و و. اما پستم را رمزدار نمیکنم اگر دوست داشتید شما هم بخوانید اما محض رضای...
  • یک ماه مثل برق گذشت! چهارشنبه 2 اسفند 1391 10:01
    باران خانم در یک ماه و دو روزگیش نـــــــــــــــــــگیر دادش!!! شطرنجیش کن! پ.ن. سانی جان برات درخواست دوستی فرستادم، اکانتت رو چک کن دوستم.
  • من و بارانی چهارشنبه 18 بهمن 1391 15:40
    دخترک که خواب است، دلم می خواهد بیدارش کنم، درآغوش بگیرمش و تا می توانم قربان صدقه اش بروم؛ اما دخترک که بیدار می شود، بعد از اینکه دو ساعت تمام شیر خورد و همچنان بیدار ماند، دلم می خواهد التماسش کنم که جان مادرت بخواب بارانی، گردن و کمر برایم نگذاشتی مادر آخر! اما انقدر شیرین و خوشمزه است که باز هم دلم نمیاید به زور...
  • تولد باران جمعه 6 بهمن 1391 14:51
    به تقویم و به طور طبیعی قرار بود تو 13 بهمن 1391 به دنیا بیایی اما از آنجا که خداوند عالم مادری ترسو و بزدل را نصیبت کرده دخترکم، از تاریخ طبیعیش ترسید و قرار بر این شد که 10 روز جلوتر و در تاریخ 3 بهمن 91 پا به دنیا بگذاری؛ اما ظاهرا تو بیشتر از ما عجله داری! از دیروز تا حالا امانم را بریده ای مادر، فکر کنم آخرش نه 3...
  • باران من... دوشنبه 2 بهمن 1391 19:27
    فعلا عجالتا این را داشته باشید تا سر فرصت بیام و تعریف کنم براتون.
  • یک سال پیش همین وقتها پنج‌شنبه 21 دی 1391 09:35
    یک سال پیش همین وقتها، احتمالا به همراه مامان در تکاپوی مهیا کردن بساط شله زرد بودیم و اصلا باکمان نبود که هوا کثیف است، که دلار ناگهان از 1100 تومان رسیده به 1700 تومان، که طلای گرمی 50 تومان شده 90 تومان، که تحریمهای خفنی در راه است که قرار است سرویس کنند همه چیز را هم قیمت اجناس را هم فک مبارک مردمان را! یک سال پیش...
  • رمز سه‌شنبه 19 دی 1391 21:48
    دوستان اگه رمزو میخواهید اینجا برام پیغام بگذارید... ببخشید خودم نمیام یکی یکی رمزو بهتون بدم باور کنید بیشتر توانمو آپلود عکسا گرفت
  • اتاق باران سه‌شنبه 19 دی 1391 21:40
    نمای بیرونی اتاق باران: کمد عروسکها و لباسهای زیر هنر دست بهاره خانم... این قبلا کتابخونه ی من بود که رنگش کردم و حالا شده دکور اتاق باران خانم کمد لباسها به همراه صندلی غذا این که دیگه نیاز به توضیح نداره اینم دیگه توضیح نمیخواد اینم...
  • من و کارهای عقب مونده و توانی که برام نمونده! یکشنبه 26 آذر 1391 20:58
    کمتر از 50 روز دیگه حضرت والا باران خانم قراره پا به عرصه ی وجود بگذارند. با اجازه ی همگی بنده کم گرد و قلنبه بودم، حالا کلی گرد و قلنبه تر شدم اما نمیدونم رو چه حسابی هنوزم که هنوزه خیلیا نمیفهمند بنده باردارم!!! یعنی از بس خودم گرد و قلنبه بودم همه فکر می کنند بنده خودم چاقتر شدم نه اینکه 8 ماهه باردارم!!! البته یک...
  • این روزها دوشنبه 6 آذر 1391 22:21
    زندگی جور دیگری شده است این روزها؛ من، منِ دیگری شده است؛ محمد، محمد دیگری شده است؛ حتی هوا هم هوای دیگری شده است این روزها! بهاره ای که کمتر ناراحت میشد و عمرا گریه اش می گرفت، این روزها به طرفه العینی ناراحت می شود و قلبش می شکند، اشکش را که دیگر نگو، مدام دم مشک است! از طرفی خونسردیم نسبت به بعضی مسائل برای خودم هم...
  • هویجوری دوشنبه 29 آبان 1391 11:37
    مبلمان استیلی را که ۲ سال پیش خریدیم، بخاطر جولانهای آینده دخترکم، فروختم و به جایش یک دست مبلمان راحتی سفارش دادم که تا هفته ی دیگر تحویلم می دهند. یک سرویس خواب خیلی زیبا هم دیدم برای خانم اما خوب خیلی گران است ولی از طرفی بجز این سرویس خواب هیچ چیز دیگری نظرم را جلب نمی کند نمیخواهم سرویس خوابی تکراری با رنگهای جیغ...
  • خاله رورو! دوشنبه 22 آبان 1391 14:27
    آقا جریان این خاله رورو چیه که تا هرکی بهم میرسه فوری میگه: خاله رورو چطوره؟! این رورو ارتباط مستقیم با توپ قلقلی داره آیا؟ یا نه چومکه خانومای باردار در ماههای آخر بارداری تاتی تاتی راه میروند بهشون میگن رورو یا که اصلا چی؟! یکی بیاد منو روشن کنه در این زمینه لطفا! پ.ن1. دوستای گلم از لطف و محبت تک تکتان ممنون و...
  • حال و هوای این روزا ۲ چهارشنبه 17 آبان 1391 11:57
    قدیما نوشتن مثل آب خوردن بود، کافی بود صفحه ی سپید ورد را باز کرده و انگشتان را روی کیبورد گذاشته و ناخودآگاه شروع کنم؛ به همین راحتی به همین خوشمزگی! اما حالا، نمی دانم طی چه فعل و انفعلاتی نوشتن اینقدر سخت شده برایم! حتی حال ندارم پشت کیس بشینم چه رسد به اینکه صفحه ی سپید ورد را باز کرده، انگشتان را روی کیبورد...
  • همه چی آرومه شنبه 13 آبان 1391 12:34
    1. همه چی آرومه تو به من دل بستی این چقدر خوبه که تو کنارم هستی همه چی آرومه من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم مامانم بالاخره اومد 2. ***عید همگی مبارک***
  • حال و هوای این روزا یکشنبه 7 آبان 1391 22:33
    این روزا انقدر گرفتارم و پرمشغله که وقت نمیکنم یه ذره به خودم برسم... از یه طرف یک دسته از کارتهای ولیمه مامان اینا رو دستم مونده که باید ظرف امروز و فردا حتما برسه دست صاحباشون، از یه طرف تدارکات اومدن مامان اینا رو باید انجام بدم، از یه طرف آخرین خواهر محمد هم جمعه عقد کرد و خوب کارای مربوط به اونم بود، از یه طرف...
  • اس ام اسی از مکه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 11:00
    این اسم اس رو بهنام اول صبحی برام فرستاد از مکه و جاتون خالی هم اشکمو درآورد حسابی هم بدجور دلم خواست منم الان اونجا بودم... خوش به حالش که لیاقتشو داشت و تونست تو 30 سالگی بره مکه: سلام. نمیتونم بگم جات خالی یا خدا قسمت کنه. اینجا جای تعارف و لوس بازی نیست. بی پرده خودتی و خودش؛ اصلا انگار به هرچی فکر می کنی به صورت...
  • بوی خوش خاطره‌انگیز دوشنبه 17 مهر 1391 12:50
    سوار آسانسور می‌شوم و کلید 10 را فشار می‌دهم، قبل از اینکه آسانسور حرکت کند یکی از همکاران هم وارد می‌شود و بالاخره سر می‌خوریم سمت بالا. آقای همکار طبقه ‍پنجم پیاده می‌شود و همزمان با باز شدن درب آسانسور، بوی خوراک لوبیا می‌پیچد در دماغم؛ ناگهان به سرعت نور برمی‌گردم به دوران کودکی و آن زمان که همراه مامان به...
  • دنیای این روزای من سه‌شنبه 4 مهر 1391 10:54
    گاهی اوقات بعضی حسها هستندکه نمیتوانی با احدی تقسیمشان کنی. البته اولش خیال میکنی که می توانی آن را با مادرت، همسرت و یا دوستت در میان بگذاری اما بعد، خوب که فکرش را میکنی می بینی تو در این حس با احدی شریک نیستی و باید خودت به تنهایی تحمل کنی هم آن حس را و هم هرآنچه را که به آن مربوط است! فکر اینکه بعدش چه می شود، یا...
  • 556
  • 1
  • 2
  • صفحه 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 19