چادر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی سالگی

تجربه ایست برای خودش؛ تازه از تنور درومده و داغ داغ! گاه حس می کنی لذت بخشه و گاه فکر داشتنش عذابت میده ناجور. به خودت می گی، نگرانی برای چه؟ ‌ترس چرا؟ خوب اینم یک تجربه است مثل هزاران تجربه ی دیگه مگه چه فرقی می کنه؟ ولی باز ته دلت می‌دونی که فرق میکنه! خیلیم فرق می‌کنه! امروز من سی ساله شدم!!!! حتی گفتنش هم برام صقیله! همیشه فکر می‌کردم سی سالگی مساویه با پختگی و علم زیاد، آدمی که سی ساله ست حتما باید بدونه از زندگی چی میخواد. یک آدم سی ساله دیگه نباید شیطنت کنه و زیاد بخنده، سر به سر دیگرون گذاشتن برای همچین آدمی خیلی چیپ و سبکه! یک آدم سی ساله لابد باید خیلی هم پولدار باشه و دیگه مث بچه هالی 10-12 ساله مشکل و کمبود مالی نداشته باشه. آخه کم الکی که نیست، او یک آدم ســــی ساله است! ولی حالا که درست 4 ساعت از زمان سی سالگی شدنم میگذره، دچار تناقضی شدید شده‌ام. من سی ساله هستم ولی هنوز پرم از شیطنت؛ من سی ساله‌ام اما خیـــــــــــــــــــــــــــلی چیزا هست که هنوز نمی‌دونم؛ من سی ساله‌ام اما هنوز خیلی مسائل را از مادرم می پرسم که کدام درست است و کدام غلط! من سی ساله‌ام اما هنوزم نمی‌تونم هرچه را که می‌خواهم فی‌الفور بدست بیاورم (پارازیت... که البته این مورد همش تقصیر من نیست قسمت اعظمش تقصیر این تورم 50 درصدی لامورته که پدر ما را درآورده)، من سی ساله‌ام اما هنوز حس می‌کنم بیست ساله‌ام، هنوز سر به سر پسرهای فامیل (که همه ازم 6 تا 10 سال کوچکترند) میگذارم، مثلا همین دیروز پهلوی سامی که 198 سانت قد و 86 کیلو وزن دارد را چنان نیشگونی گرفتم که اشکش درومد! من سی ساله‌ام اما خودم را برای محمد چنان لوس می‌کنم  که اگر کسی مرا نشناسد و در آن حال ببیند که دارم عین بچه های 5 ساله خود را برای همسرم لوس می‌کنم، مطمئنا پیش خودش می‌گوید: دختره ی خرس گنده را ببینا! از ما که خجالت نمی‌کشه لااقل از قد و قواره اش خجالت بکشه! ببین چه جور لوس می کند خودش را!!!! و اینجاست که حال عمه ی مگی را در داسـتان پرنده ی خارزار می فهمم که خطاب به رالــف می‌گوید: بابا Inside this damn body, I'm still young! البته باز جای شکرش باقیه که اون هفتاد سالش بود و من هنوز سی سالمه! ولی خوب با این حال من الان حال اون و درک کردم هرچه باشه حس و قوه ی درک آدم هم مثل تکنولوژی هی پیشرفت می‌کند دیگر! البته با همه ی این حرفا می دانم سال دیگر مثل الان اینقدر پنچر و گرفته نمی شوم، همه ی سختیش مال امساله که من هنوز با عدد سی بیگانه و غریبم... تا یخ هر دویمان آب شود همان یک سال را طول می‌کشد گمانم! خلاصه که حسیست برای خودش این سی سالگی! 

بهترین سال و تبعاتش!

گفت بهترین سال عمرت چه سالی بوده؟ نیازی به فکر کردن نیست؛ جواب سال 1382ست. تو این سال وقایع و اتفاقات خوبی برام رخ داد و تو بگو حتی یه روز بد یا ناخوشایند من تو این سال داشتم، نداشتم. پس صادقانه جوابشو میدم. از جواب صادقانه ام قلبش میشکنه... با ناراحتی برمیخیزه و به حالت قهر از اتاق میره بیرون. واکنش من==>واااا! خوب راستش و گفتم! جواب درست از نظر اون==> 20 بهمن 1383 ساعت 10 شب!

نتیجه اخلاقی برای اون:

گاهی اوقات شک و دودلی بهتر از یقین و اطمینانه... یا یک سوالی و که جوابش برات خیلی مهمه نپرس، یا اگه پرسیدی و جواب اونی نبود که انتظارش و داشتی، مرد باش و تحمل کن! قرار نیست همه چی مطابق میل تو باشه که! لوس!

نتیجه اخلاقی برای من:

خوب میمردی بخاطر دل اونم که شده چاخان می کردی؟ تو هنوز نمی دونی نباید با مرد جماعت زیادی صاف و ساده و صادق بود؟ خیلی وقتها نگفتن حقیقت بهتر از گفتنشه!  

پ.ن. اگر این سردرد لعنتی بگذارد ...

گزارش وضع حال این روزا!

بعد از شونصد دفعه صحبت کردن با مستر عثمان از ترکیه و سنگ قلاب کردن جناب نامبرده با وعده‌های سر خرمن که رئیسم این هفته جواب نامه‌تان را می‌دهد... نه دو هفته ی دیگر پاسخ می‌دهد... امروز کاملا در حد نمنه باهاش صحبت کردم! یعنی تا می‌خواستم مطلبی را بگویم نمیدوانم چرا این مغز لامذهبم کامپلیتلی بلاک می‌شد و یادم می‌رفت چی می‌خواستم بگم و اصلا داشتم می‌گفتم بعد فکر کن مردک فلان فلان شده فکر کرده بود از ذوق اونه که هی مغز من ارور میده برگشته با یه لحن مکش مرگ ما میگه کی میشه بیایید ترکیه و از نزدیک همدیگه رو ببینیم و من حسابی از خجالتتون در بیام؟!!!!!!!! یعنی فقط خدا بهش رحم کرد که مغز من امروز تعطیله وگرنه ............ وگرنه هیچ غلطی نمی‌تونستم بکنم و باید خفه‌خون می‌گرفتم! هرچه باشد من یک کارمند دولت هستم و ناسلامتی می‌بایست مودب بوده و با مودیان خارجی (حتی آن پر رو و پدرسوخته هاش! هم) مث بچه آدم حرف بزنم. درنتیجه فقط تونستم بگم بنده عمرا ترکیه نیومدم و نمیام و نخواهم آمد؛ چرایش هم نان آو یور بیزینس بچه پررو!

ادامه مطلب ...

سکوت

گاهی تو زندگی هر کسی لحظاتی پیش میاد که آدم دوست نداره با احدی تقسیمشون کنه. لحظاتی که تو رو صبور، متفکر و گاهی هم غمگین می‌کنه. اینجور وقتا آدم نمیتونه لب از لب باز کنه و کلامی به زبون بیاره... شاید ده ها حرف و جمله رو دلش سنگینی بکنند و کم کم توان و تحمل نگهداریشون رو از دست بده، ولی بازم دوست نداره از اونهمه حرف و حدیث کلامی به زبون بیاره. نمی‌دونم چرا اینجوریه و یا چرا درست الان این حرفا به ذهن من اومدن. فقط اینو میدونم که دقیقا تفاسیری که برات گفتم شرح حال کنونی منه. دلم میخواد یه دنیا حرف بزنم ولی نمیتونم. دلم میخواد از خوشحالی‌هام، ناراحتیام، موضوعی که چند روزیه فکرم و به خودش مشغول کرده، از جابجایی جالبی که برام پیش اومده، از نگرانیم از وضعیت آینده دنیا، ایران و اصلا خودم بگم ولی نمی‌تونم. نمی دونم چرا دوباره دست و دلم به نوشتن نمی ره. این روزها برای بار هزارم دارم افسوس می خورم و به خودم لعنت می فرستم که چرا دنبال یادگیری چیزایی که دوست داشتم نرفتم؟ مثلا چرا نرفتم نقاشی ای رو که اونهمه دوستش داشتم یاد بگیرم؟ منکه استعداد و علاقه و حوصله شو دارم پس چرا نرفتم دنبالش؟ چرا نرفتم زدن تنبوری و که اونهمه دوستش دارم یاد بگیرم؟ چرا مث بچه آدم نمیرم دنبال یک مربی خوب آواز؟ چرا دارم خودم رو درگیر مسائل روزمره میکنم؟ چرا گاهی اوقات (بهاره) رو فراموش میکنم؟ یادم میره بهاره کی بود و کی هست؟ چرا آمال و آروزهای بهاره الان برام اینقدر پیش پا افتاده شدند؟ چرا بهشون اهمیت نمیدم؟ بهاره ای که من میشناختم همیشه دنیا و آدماش و رنگی و زیبا میدید، این بهاره چرا همه چی رو تیره و تار و تاریک می‌بینه؟ بهاره ای که من میشناختم شاد و سرحال و خندون بود، این بهاره ای که الان تو وجود منه چرا اینقدر گوشه گیر و ساکت شده؟ چرا اینجور مچاله آخه؟ نمیدونم. فقط اینو میدونم که دلم برای خودم، بهاره ی قدیم با همه ی آمال و آرزوهاش تنگه حسابی. این بهاره دیگه داره کم کم حال من و به هم میزنه! 

ادامه مطلب ...

رقص نیم ساعته یک زن در نمایشگر روبروی مصلی!

جمهوری اسلامی نوشت: از اردبیل خبر می‌رسد پخش یک فیلم غیراخلاقی از تابلوی تبلیغاتی در خیابان اصلی این شهر موجب اعتراض و تعجب جمع کثیری از اقشار مختلف مردم شده است.
این دستگاه که به صورت یک نمایشگر بزرگ در خیابان اصلی روبروی مصلی و دفتر امام جمعه اردبیل () با مجوز رسمی از دستگاههای ذیربط توسط شهرداری جهت بخش آگهی‌های تبلیغاتی نصب شده است ساعت 8 صبح به مدت حدود نیم ساعت فیلم یک زن که با وضع مبتذل درحال رقص بود را پخش کرد.
هنوز علت و انگیزه پخش این فیلم مشخص نشده ولی مجری و پیمانکار این طرح می‌گوید فیلم از حافظه دستگاه خود به خود و بدون دخالت انسان پخش شده است اما به این سؤال که چنین فیلمی در چنین مکان حساس چرا در حافظه دستگاه گذاشته شده جوابی داده نشده است! 

ادامه مطلب ...

برف

دلم هوای برف کرده خدا. از اون برفای سنگین سنگین سنگین ... از اونا که باعث بسته شدن خیابونا و مدارس و اداره جات و ... میشوند. از اونا که پارکها و حیاط خونه ی ما رو انقدر خوشگل می کنند که تو دلت میخواد این لحظه هیچ وقت تموم نشه و اصلا ای کاش ههمه ی فصول زمستون و برفی بود... دلم میخواد هوا اینجوری بشه و منم تو این هوای سرد سرد برفی و زیر اون برف زیبا برم یه کافه ی دنج بشینم و کاپوچینو بخورم یا شایدم دلم هات چاکلت خواست یا شایدم اصلا هوس بستنی کردم، نمیدونم؛ فقط اینو میدونم دلم میخواد میشستم اونجا و در حین خوردن نوشیدنی گرم یا سردم زل می زدم به خیابون خلوت بی ماشین و پوشالای زیبا و سبک برف که میشینند روی زمین و بعدشم آی کیف می کردم؛ آی کیف می کردم! 

ادامه مطلب ...

بهاره شاعر می شود!

تو جاری توی رگ‌هامی
همه عطر نفس‌هامی
تو شادی، وقت غم‌هامی
همه شوق غزل‌هامی
بری از هرچه ناپاکی 
clean و طاهر و پاکی
تو عاری از غم و غصه
دل آسا و دلارامی
عزیزی، نازنینی، جان مایی
تو مینویی، تو زهرایی، تو مامی
عسل بانو، شکر بانو، پری روی 
حبیبی، دلنوازی، ناب نابی
تو مهربانو، تو ناز‌بانو، تو خانوم
تو خاتونی تو خاتونی تو ماهی
تو میمی، مثل مه‌بانو، مهین گل
مامانی، مادری، امی 
ولیه، والده، جانم! تو آنایی!     


پ.ن. این شعر و گفتم فقط برای مامان مینوی ناز و خوشگل خودم که چند روز دیگه تولدشه اولش عکس خودش و گذاشتم ولی ترسیدم زنده به گورم کنه برا همین عوضش چردم

تو رو که دارم

تو رو که دارم، همه چی خوبه، همه چی زیباست 

 آسمون آبی، زندگی پویاست 

 تو رو که دارم، سختی بی معنیست،  

غمها گریزون، غصه فراریست 

تو رو که دارم، قصه شیرینه، فیلم تماشائیست 

ستاره پر نور، شب چراغونیست 

 تو رو که دارم، همه چی خوبه؛ همه چی زیباست 

 تو رو که دارم ...   

بی‌ملاحظه!

دقت کردی چقدر بعضی آدما بی‌فکر و بی‌ملاحظه‌اند؟! آدمایی که بدون فکر و نسنجیده چنان رفتار می‌کنند که بچه 5 ساله مثل اونا عمل نمیکنه. حرکات ژانگولری تو محیط کار، وسط خیابون، تو مهمونی و ... (درواقع مکان براشون فرقی نمیکنه اینا یه الگوی رفتاری دارند برای تمام اماکن!) از علائم ظاهری این افراده! مثلا

ادامه مطلب ...

پراید سفید کنج خیابون...

صبح به صبح که جلو در مجتمع سوار ماشین می شم، می بینمشون؛ ماشینشون گوشه ی خیابون پارکه؛ یه پراید صندوقدار سفید رنگ. هر دو درشت هیکل و چهار شونه‌اند. زن که راننده ماشین هم هست، حدودا 40 ساله به نظر میاد و ظاهری داره شبیه قمر خانوم. معلومه که اطرافیانش حسابی ازش حساب می برند، و اگه کسی انجام نده چیزی رو که اون میخواد، خودش باید بره با دستای خودش قبر خودش و بکنه! از طرفی از ژست و فیگورایی که برای مرد میاد، مشخصه که عاشقشه! مرد اما یه چیزیه تو مایه های شیرعلی قصاب! مو فرفری و سیبیل از بناگوش در رفته، اونم 45-40 ساله به نظر می رسه و از ظاهر اونم پیداست که با کسی شوخی نداره و وقتی حرفی می زنه باید مو به مو اجرا بشه، ولی اینا همه ظاهریند چون قلبی داره قد یه گونجیشک!!! اینم از قیافه عاشق و خجولی که پیش زن گرفته مشخصه. همیشه زن از دستش ناراحته؛ آرنجش و میذاره کنار پنجره و دستها رو روی شقیقه که یعنی خیلی ازت ناراحتم و با این حرفا از دلم در نمیاد! تا پدرت و درنیارم نمی تونم ببخشمت! مرد هم همیشه نصف بدنش سمت پنجره است مابقی سمت زن، یه دستش و میذاره پشت صندلی زن و یه دستشم رو داشبورد. هر روز صبح بی برو برگرد اون کنج نشستند. به خیال خودشون اومدند یه جای خلوت که کسی نبیندشون ولی نمی دونم چطور پیش خودشون حساب کردند اینجا خلوته؟! یه مجتمع 16 بلوکه آخه چطور میتونه خلوت باشه؟! اینجا از 5 صبح مردم در حال رفت و آمدند تــــا خود 5 صبح فردا! اوایل که می‌دیدمشون یه حس بدی بهم دست میداد چیزی تو مایه های چندش و انزجار؛ آخه فکر میکردم رابطه پنهانی ای با هم دارند، یا مرد داره به زنش خیانت میکنه یا زن داره به شوهرش نارو میزنه وگرنه چه دلیلی داره اینا از 7 صبح بشینند تو ماشین تا 8 ونیم 9 صبح؟! (آخه تو زمانهای مختلف که رد شدم اینجور بوده یعنی راستش و بخوای آمار من از 7 تا 9 ست از 9 بیشترش و دیگه خبر ندارم) خوب اگه رابطه پنهانی نداشته باشند می تونند تو این سر و سیاه زمستون تو خونه شون برا هم ناز و اطوار بیان، نـــــــــــــــــــــه؟ غلام؟ بعد پیش خودم گفتم دختر تو مگه فضولی مردمی؟ که البته معلومه بسیار سوال احمقانه ای پرسیدم از خودم؛ خوب معولومه که فضول مردمم اگه نبودم که اینجور میخ نمی‌شدم به روابطشون! دوباره یه مدت که گذشت فکر کردم شاید اصلا با هم خواهر و برادرند!!! اینجورشم ممکنه دیگه مگه نه؟ معلومه که نه خنگ خدا آخه کدوم خواهری برای برادرش اینجور عشوه خرکی میاد؟ هاین؟ بعد دیگه گفتم اصلا به من چه هر کی هستند و هر چی هستند به خودشون مربوطه! ولی کم کم به وجودشون عادت کردم. اگه روزی باشه که نباشند اونجا، دلم براشون تنگ میشه و نگرانشون میشم. خوب اینم یه جورشه دیگه، همه عشقا که نباید علنی باشند و همه عالم و آدم ازش خبردار باشند، اصلا همه ی قشنگی عشق به پنهانی و نهانی بودنشه. عشق اگه علنی بشه و هم عالم و آدم ازش باخبر بشوند که دیگه جذابیتی نداره، داره ها ولی مثل قدیم که یواشکی بود و کسی ازش خبر نداشت، به دل آدم نمیشینه. حالا داره یواش یواش به این عشق در خفاشون حسودیم میشه. دلم میخواد یه جوری بشه که اینا به همدیگه برسند ولی شاید خودشون اینجوری بیشتر دوست دارند... اینجوری یه بهانه ای دارند که صبحا زود از خوا بیدار بشوند و بشتابند سمت قرار... انگار که دوباره تبدیل شدن به دختر و پسری کم سن و سال و عاشق... حالا دیگه نه تنها ازشون بدم نمیاد، بلکه دوستشون هم دارم، خلاصه که من و اون کنج خیابون به حضورشون بدجوری عادت کردیم 

بانو...

عسل بانو هنوزم پیش مایی
اگرچه دست تو، تو دست من نیست
هنوزم با توام تا آخرین شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنهاترینم
هنوزم زیر رگبار ترانه
کنار خاطرات تو میشینم 

بانو دلم برات تنگه... برای هم صحبتی و درد دل کردن با تو... برای خرید رفتن و خندیدن با تو... برای شوخی ها و سر به سر گذاشتنهات... برای بوسیدنها و بغل کردنهات... هستی پیشم، ولی ولی انگار که نیستی... به حرفام گوش میدی ولی نه با دقت... حواست و جمع کردی برای کار و جای دیگه... بانو! این مدت که انبوهی از مشکلات ناجوانمردانه حمله کردند سمتت، حس می‌کنم فرسنگها ازم دوری... به قول مریم: نه مهربونی، نه واسم میخندی، هر دری و من می‌زنم می‌بندی... دیگه نه حال و حوصله خندیدن داری، نه وقتی برای صحبت و درد دل کردن... دیگه حتی سر به سر محمد هم نمیذاری... بانو! ای کاش می تونستم و در توانم بود که یه جوری راضیت کنم... یه جوری کمکت کنم که دوباره خودت بشی... که دوباره بلند بلند بخندی... که دوباره محمد و بذاریش سر کار... که دوباره به بهانه خرید یواشکی با هم بریم بیرون و آب آنار محمد بخوریم... که دوباره هوس خرید چیزای شاخ در بیار بکنه دلت... بانو! حرفای تو سینه ام دارند خفه ام می کنند ولی نمیشه که باهات درمیونشون بذارم... تو دیگه ظرفیتت تکمیل تکمیله... ولی بانو! خودت میدونی که داره کم کم همه چی درست میشه... این سختی نهایتش تا یک ماه دیگه ست... تو رو خدا دوباره خودت بشو... آخه تو که اینجوری نبودی... تو که به این راحتیا خودت و به دست غم و غصه نمی دادی... تو که به این راحتیا نمی باختی خودت رو... پس چی شد که اینجوری شد؟ بانو! حس میکنم داری تلافی همه ی اون اوقات خوشی رو میکنی که با هم داشتیم... حواست هست داری از دماغم در میاری؟؟؟ بانو! تو رو خدا زودتر خودت بشو... خواهش میکنم ازت... التماست می کنم... آخه بابا! بانو جونم، مامان جونم! دلم برات خیلی تنگ شده، خیــــلی تنگ! 

عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم
منو یاد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگین نگاهم
بازم بارون دلتنگی بباره 

  

بالاجبار اضافه می‌شود:

ببین عزیز دل! بیخودی نه وقت خودت رو بگیر نه وقت من رو... من مایل به تبادل لینک با جنبالو نیستم... اصلنم زیبا و پر محتوی نمی نویسم... کی گفته؟ تو اصلا خوندی ببینی من چی گفتم که هی الکی میایی 2 خط به به و چه چه و 20 خط تبلیغ وبلاگت و میکنی؟! بیخودی هندونه تو زنبیل من ننداز... نه تنها نمیام پیشت بلکه نظرت رو هم تأئید نمیکنم... لطفا، خواهشا، پلیز، جون مرگ من نظر نذار برام لطفا!

خودت یه اسمی براش بذار...

آمده‌ام که سر نهم
عشق ترا به سر برم
ور تو بگویی‌ام که نی
نی شکنم شکر برم 

ادامه مطلب ...

دستبردی از اون یکی وبلاگم...

اگه بهت بگن فقط ۶ ماه وقت زندگی داری، چی کار میکنی؟ به دیدن کیا میری؟ از کیا دلجویی می کنی؟ راز مگوی دلت و که مدتها تو سینه ات سنگینی می کرده به کی می گی؟ برای انجام ندادن چه کارایی دلت می سوزه و افسوس می خوری؟ از انجام دادن کدوم کارات پیش خودت خجل و شرمنده میشی؟ دوست داری با چه ظاهر و روحیه ای بری پیش خدا؟ از کیا میخوای بعد از رفتنت ناراحتی و بی قراری نکند؟ 

                                                        ***

آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند؟               فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟

دیوانه کنی، هـر دو جهانـش بـخـشـــی               دیوانـه تو هـر دو جهان را چه کنـد؟!

ادامه مطلب ...