روزهای من
روزهای من

روزهای من

پرستار

روزهای سختی بودند روزهای تیر و مرداد امسال؛ از 11 تیر که روز عملم بود تا الان، روزی نبوده که لحظه ای بی دغدغه از جا برخیزم، در خانه چرخی بزنم و به کارهای روزمره برسم؛ هر لحظه اش برایم دردناک و سخت گذر بود. روزهای اول بعد از عمل، خوب طبیعتا جای عمل و بخیه هایم درد می کردند، بعد از اون دردهای عضلانی به سراغم آمدند، بعد از آن عفونت لعنتی آمد به سراغم و دوباره مجبور شدند بدنم را آبکش کنند تا عفونت از آن خارج شود که نشد فقط درد مرا زیادتر کرد. دوباره تا آمدم به دردی که حالا داشت کمتر می شد عادت کنم، باز هم عفونت آمد سراغم و هنوز ولم نکرده! تو این مدت خانم پرستاری که صحبت کرده بودم برای باران بیاید، آمد و باران را نگه داشت از طرفی مامان هم یک ماه کار و بار و خانه و زندگی را ول کرد و آمد اینجا تا هم از من مراقبت کند و هم از باران و خوب نگفته پیداست که چقدر اذیت شد و دوباره دست درد و پا دردش عود کرد. بعد از مامان نوبت خواهرهای محمد بود که مزاحمشان شویم، چند روزی سارا آمد و از همه بیشتر سهیلا بود که خیلی خیلی به زحمت افتاد، امیدوارم خداوند عالم خیرش دهد، هنوز هم اوست که کنارمان مانده و خواهرانه و مادرانه از من و باران مراقبت می کند؛ فقط امیدوارم بتوانم محبتهایش را جبران کنم. در این 40 روزی که خانم پرستار می آمد اینجا، خوب به کارهایش دقیق شده بودم و هرچند رفتاری آرام و محبت آمیز با او داشتم اما این دلیل نمیشد که حواسم به کارهایش نباشد و جایی که لازم بود به او تذکر ندهم. اما خوب متاسفانه نتوانست در این یک ماه و خرده ای نظرم را جلب کند. اول از همه موضوع شستن دستهایش بود که من خیلی به این نکته حساسیت داشتم و دارم. وقتی کسی به باران دست می زند و خاصه وقتی که می خواهد به او غذا دهد حتما حتما باید دستهایش را بشوید اما با وجود تذکراتی که چند بار به او دادم باز هم میدیدم که تنها صبح که می آمد سرسری دستها را می شست و دیگر تمام! از طرفی کمی حواس پرت بود؛ یکبار بعد از این که قطره ی مولتی ویتامین را به باران داد و شیشه ی قطره را زمین گذاشت دیدم به جای ویتامین به بچه قطره ی استامینوفن داده!!! موضوع بعدی نوع برخوردش با دیگران بود؛ دوست نداشت به جز من کسی به او بکن نکن بگوید حتی از محمد هم ناراحت میشد اگر حرفی به او می زد. ایراد بعدیش اصرار بیش از حدش به خواباندن باران بود در صورتیکه باران دیگه نباید بیشتر از 12-13 ساعت در شبانه روز بخوابد؛ خوب 7-8 ساعت که از شب تا صبح می خوابد مابقی باید طی روز جبران شود اما نه آنکه صبح که بیدار شد شیر بخورد و پوشکش عوضش شود و بعد دوباره از ساعت 9 بخوابد تا 1 بعد از ظهر!!!! پس پرستار را برای چه گرفته بودیم؟ که با بچه بازی کند، ماساژش دهد غذا به او دهد و حالا یکی دو ساعتی هم بخواباندش اما نه اینکه یه کله 4-5 ساعت بچه را بخواباند و بعدش بچه ی سرحال را بگذارد برای ما و برود! خلاصه همه ی این عوامل دست به دست هم دادند و باعث شدند تصمیم بگیرم جوابش کنم که این کار را 5شنبه ی پیش انجام دادم. اما حالا به چه کنم چه کنم افتاده ام شدید! از طرفی آدم مطمئنی سراغ ندارم که بچه، خانه و زندگی را بدهم دستش و با خیال راحت بروم اداره (تازه جریان این محمد طاهای طفلکی هم که پیش آمده حسابی چشم مرا ترسانده و می ترسم غریبه راه دهم خانه) از طرفی مشاور تاکید اکید کرد که تا 3 سالگی بچه را مهد کودک نبریم، از آن طرف مامان محمد که از ما خیلی دور است مامان خودم هم که با آن پا درد و دست درد زیاد نمی تواند کمکم کند تازه مامان هنوز مشاور چند شرکت مختلف است و خوب این یعنی اغلب موارد صبحها خانه نیست بعضی وقتها هم از صبح تا عصر خانه نیست. خلاصه این روزها بزرگترین دغدغه ی فکریم همین مساله ی نگهداری باران است وقتی که من برگردم سر کار... لطفا دعایم کنید تا خداوند عالم بهترین راه را پیش پایم بگذارد