روزهای من
روزهای من

روزهای من

قضیه ازکجا شروع شد؟

قضیه از یک لغزیدن ناگهانی پا شروع شد! پنجشنبه ظهر قبل از اینکه از منزل خارج شویم، چیزی را از محمد خواستم که برایم بیاورد و او همانطور که به سمتم می آمد یکباره ایستاد و با تعجب نگاهم کرد:  

- بهار زانوی چپم یهو بی حس شد! 

و بعد سعی کرد که محکم بایستد اما چند ثانیه ای طول کشید تا موفق شود. من زیاد جدی نگرفتم و گفتم چیز مهمی نیست منم یکی دوبار اینجور شدم.این گذشت تا جمعه عصر که منزل پدر و مادرم مهمان بودیم و همه دور اپن نشسته و مشغول چای خوردن و حرف زدن بودیم که یکباره محمد گفت اه اه اه پام چرا اینجوری شد؟ اصلا حس ندارم! از جایش بلند شد تا پایش را امتحان کند اما نتوانست سر پا بایستد و خورد زمین!!! چشمان من از تعجب چهارتا شده بود اما باز هم نمی خواستم قضیه را جدی بگیرم. گفتم بخاطر فوتبالی است که بازی کرده ای... خوب بابا جان من نرو فوتبال!!! و در دل برای خود تکرار می کردم که چیزی نیست فقط ضعف عضلانی است و بس اما وقتی زبان محمد هم سنگین شد و تکلم برایش سخت، دیگر درنگ جایز نبود و حتما باید پزشکی معاینه اش می کرد. بابا محمد را به درمانگاه نزدیک خانه شان برد اما بعد از نیم ساعت محمد تماس گرفت که دکتر سفارش کرده یک متخصص قلب هم الان محمد را ببیند. قرار شد برویم بیمارستان شهید مدرس. سریع حاضر شده و همرا بابا راهی بیمارستان شدیم. خوشبختانه بیمارستان چندان شلوغ نبود و ما بعد از 15 دقیقه توانستیم دکتر را ببینیم. دکتر بعد از معاینه و شنیدن حرفهای ما، تشخیص داد که این اختلال مغزی است و نه قلبی و باید حتما حتما برویم پیش متخصص مغز و اعصاب!!!! (من همچنان شوکه ام اما کاملا نگران و مضطرب) از بیمارستان که خارج میشویم با آذی دوست محمد تماس میگیرم تا از خانمش که رزدینت یکی از بیمارستانهاست صحبت کنم و از او بپرسم ساعت 8 شب جمعه محمد را کجا ببریم بهتر است؟ وقتی مشخصات را برای خانم دکتر گفتم، گفت بی معطلی ببریدش بیمارستان شریعتی ما هم الان می آییم. هرچه اصرار کردم که بابا من فقط نام یک بیمارستان از تو خواستم و به هیچ عنوان قصدم ایجاد مزاحمت نبود، قبول نکرد. به هر مصیبتی بود بابا را راضی کردم لااقل او نیاید و خودم با محمد میرویم که ای کاش این کار را نمی کردم. ساعت 8:30 ما بیمارستان شریعتی مقابل اتاق اورژانس نشسته بودیم و انتظار میکشیدیم صدایمان کنند که آذی و خانمش وارد شدند. بنا به صحبتهایی که مینا (خانم آذی) با استادش داشته احتمال سکته ی مغزی خیلی بالا بود و باید بلافاصله از سر محمد سی تی اسکن و ام آر آی گرفته شود، همچنین شب را باید بستری شود آنجا!!!!!!!!!!!!! متعجب و حیران تنها حرفهای آذی و خانمش را می شنیدم اما قدرت تجزیه و تحلیل نداشتم. مینا با روپوش و کارت شناساییش چون دیگر رزیدنتهای آنجا آمده بود تا راحتتر بتواند کمکمان کند و الحق که اگر او نبود نمیدانم چه وقت به دادمان میرسیدند و اصلا میرسیدند؟ اورژانس انقدر شلوغ بود که مینا متعجب مانده بود از اینهمه ازدحام. وقتی قرار بر گرفتن سی تی اسکن شد تازه یادمان افتاد که دفترچه محمد همراهمان نیست... اینجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم نگذاشتم بابا همراهمان بیاید (بابا بخاطر افسردگی که دارد نه باید در بیمارستان و جاهایی که ناراحتی و اعصاب خردی هست زیاد برود از طرفی دیشب هم بابا زیاد حالش خوب نبود) ناچار با بهنام تماس گرفتم که او بیاید دنبالم تا از خانه دفترچه بیمه محمد را بیاورد. خلاصه تا محمد در نوبت سی تی اسکن بماند و تا ما برویماز خانه دفترچه اش را بیاوریم و برگردیم ساعت شد 11 شب. خدا را شکر سیتی سرش نرمال بود اما خانم دکتر نورولوژیست تاکید داشت تا از سر و ستون فقرات محمد (گردنش) ام آر آی گرفته شود و هرچه زودتر، بهتر. در کمال تعجب اعتبار دفترچه بیمه محمد تا 4 مهر بود و نمیشد دستور ام آر آی را در آن نوشت اگر هم در آن نوشته نمیشد هزینه آزادش خیلی زیاد میشد. ساعت 12 شب بود و مینا باید 5 صبح دوباره برگردد بیمارستان و کشیک بماند تا یکشنبه 2 بعد از ظهر. بیشتر از این نمی خواستیم مزاحم آنها شویم قرار بر این شد که صبح شنبه به همراه مامان برویم دنبال کارهای ام آر آی. چون سی تی اسکن سرش نرمال بود و ظاهرا خطر جدی تهدید نمی کرد محمد را، شب را نگهش نداشتند. صبح اول رفتیم بیمارستان شریعتی بخش ام آر آی و دستور دکتر را نشان مسئول بخش دادیم اما خانم مسئول آنرا نگرفت و گفت سریع بروید دفترچه را تمدید کنید و برگردید. تا برویم دفترچه را تمدید کنیم و برگردیم یک ساعتی طول کشید. وقتی برگشتیم مسئول بخش دفترچه را گرفت و برای 4شنبه صبح وقت گذاشت برایمان... هرچه اصرار کردم بابا مورد ما اورژانسیست قبول نکرد! از طرفی هرچه با مینا تماس میگرفتم بلکه او بیاید به دادمان برسد او هم جواب نمیداد. ناچار آمدیم بیرون. بین راه خود مینا تماس گرفت و عذرخواهی کرد که اتاق عمل بوده... وقتی گفتم قرار برای 4شنبه صبح شده دادش به هوا رفت... گفت باید الا و بلا امروز از سر و  گردن محمد ام آر آی گرفته شود. درد سرت ندهم... با هرچه بیمارستان بود تماس گرفتم اما یا ام آر آی نداشتند یا برای 90 کیلو آم آر آی نداشتند یا وقت خالی نداشتند یا برای سه شنبه صبح وقت داشتند یا خیلی گران می گرفتند... تا ساعت 3 بعد از ظهر از این بیمارستان به آن بیمارستان آخرش هم دست از پا درازتر برگشتیم خانه!  

الان آن بی حسی دیروز را ندارد اما... روحیه اش زیر صفر و رنگ صورتش زرد زرد است؛ پای چپش را همچنان می کشد... خودش میگوید بخاطر بی حسی نیست و به خاطر زخمیست که در فوتبال اتفاق افتاده است. اما دستش چرا گیر ندارد پس؟

واقعا نمیدانم چه کنم... خدا کند خطر جدی نباشد...دیشب که رفته بودم دنبال دفترچه، تا در خانه را باز کردم و یادم آمد امشب محمد خانه نخواهد بود و بیمارستان است، دلم میخواست از ناراحتی فریاد بزنم. نمیدانم چه کنم واقعا نمی دانم... خواهش میکنم دعایمان کنید... خیلی محتاجیم به دعا... دعا کنید چیزی نباشد... دعا کنید خطری تهدیدش نکند... مامان دینا تو که پیش حضرت معصومه هستی، از او بخواه کمکمان کند... نرگس جان اگر هنوز می خوانی اینجا را تو از اما رضا کمک بخواه برایمان... مستانه جان کاش تو در نجف دسترسی به نت داشتی... دوستان خوب دعایمان کنید که بدجور محتاجشیم. 

نظرات 18 + ارسال نظر
شاذه شنبه 14 آبان 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوست جونم
انشاالله که چیز مهمی نباشه و زود زود خیالتون راحت بشه.
برای منم یه بار پیش اومد. قبل و بعدشم البته خفیف پیش اومده بود. ولی اون بار شدیدتر بود. کلی سوراخ سوراخ و اسکن و ام آر آی شدم و نتیجه می دونی چی بود؟ نیمه ی راست بدنم یخ کرده بود! به اصطلاح نوعی سرماخوردگیه که کلاً نیمه ی راستم رو بی حس می کنه. البته برای نیمه ی چپم پیش میاد، ولی راستم حساستره. نصف زبون، چشمم، دستم و پام. گرم که بکنم خوب میشه. حتی همین الانم یه ذره طرف راست زبونم یه ذره سنگینه.
انشاالله که مورد شوهرت هم به همین سادگی باشه.

خدا از زبونت بشنوه دوستم... والا اینجور که خانم دوست محمد گیر داده و هی اصرار میکنه ما رو هم ترس برداشته وگرنه من اصولا زیاد جدی نمیگیرم

شاذه شنبه 14 آبان 1390 ساعت 08:13 ب.ظ

آره بابا... منم دوست شوهرم هول برش داشته بود و نصف شب هر زحمتی تونست کشید تا اسکن شدم و شبم الکی الکی خوابیدم بیمارستان و فردام آزمایش و ام آر آی و این دکتر و اون دکتر و خلاصه که... خدا رو شکر هیچی نبود. بعدش شنیدم برای خیلیا پیش میاد. در حالی که تمام علائم بالینی رو داشتم. ولی الهی شکر که تو اسکن و ام آر آی هیچی نبود. حتی یکی دو سال قبلشم به همین آقای دکتر دوست شوهرم گفتم دکتر من گاهی نصف زبونم بیحس میشه خیلی اذیت می کنه. ولی اون موقع هیچ تشخیصی نداد.
الان که کامل حس می کنم. چشم راستم کمتر میبینه. دستم پام و از همه بدتر زبونمه که اذیت می کنه.
انشاالله خیالت راحت و دلت خوش بشه دوباره

خدا کنه همینطور باشه که تو میگی دوستم... خیلی نگرانشم و تا ام
آر آی نگیره خیالم راحت نمیشه

فرناز ( گاز نگیر) شنبه 14 آبان 1390 ساعت 09:16 ب.ظ

خانم دوستتون حق داره که گیر بده، البته طبق تجربه ای که دارم چون سیتی چیزی نشون نداده بدترین احتمالات حذف میشه ولی هر چه زودتر مشخص بشه مشکل چیه زودتر درمان را شروع می کنید و مشکل زود حل میشه و به جاهای سنگین نمی رسه

ممنون فرناز جان.

بانو شنبه 14 آبان 1390 ساعت 10:11 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

انشالله چیزی نیست... همش برای اعصابه...
بیشتر مواظب خودتون باشین...

افرا یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 07:44 ق.ظ

خدا بزرگه عزیزم نگران نباش

ممنون افرا جان.

الی یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 09:52 ق.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

امیدوارم که چیز مهمی نباشه و آقا محمد زودی خوب بشه

مرسی الی جون

تینا یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 10:29 ق.ظ

الهی چیز خاصی نباشه ... دعا می کنم بهار جانم

خیلی ممنون تینا جان
پ.ن. دلم برات تنگ شده بود ها

مموی عطربرنج یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 11:32 ق.ظ http://attrr.com

ایشالا چیزی نیست دوستم...همون ام آر آی بکنه همه چی معلوم می شه...
یه حمله کوچیک عصبی بوده!بگو زیاد تو خودش نریزه چون اصلا ارزششو نداره به خدا!

مرسی دوستم از لطفت دعا کن برامون ممویی

آرزو یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 01:56 ب.ظ http://rahgozareandisheha.blogfa.com/

دوست جونم اصلا نگران نباش...واست از ته دلم دعا می کنم ...توکلت به خدا باشه..ایشالله که چیزی نیست گلم

قربونت برم آرزو جانم... ممنون

افسانه دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 01:26 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

مطلبتو که خوندم خیلی نگران شدم. ان شالله که چیزی نسیت خاله. با یه ام آر آی همه چیز معلوم می شه. سی تی اسکن که سالمه خدا رو شکر و این یعنی یه نشونه خوب. نگران نباش. احتمالا بعد از ام آر آی یکی دو جلسه فیزوتوراپی می تونه مشکل رو کاملا حل کنه. من و علیرضا هم برای آقا محمد آرزوی سلامت داریم.

خیلی ممنونم خاله جانم از دلگرمی و دعای خیرت...ایشالا که نفست حق باشه دوستماز علیرضا خان هم تشکر کن از طرف من

نازلی سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 10:27 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

بهاره جان خیلی ناراحت شدم امیدوارم که چیزی نباشه کاش میدونستم و بهت میگفتم بری ام آر آی سهروردی عمه بهراد هم اونجاست برات سریع وقت میگرفتم.
بهت زنگ میزنم اینطوری دلم آروم نمیگیره.
مراقب خودت باش.

قربون محبتت نازلی جونم... مرسی از احوالپرسیهایت عزیزم
تو هم مراقب خودت باش دوستم

fafa سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 03:29 ب.ظ http://WWW.LONGLIVEAHMAD.BLOGFA.COM

نمی دونم باور میکنی یا نه اما با اشک از خدا خواستم چیزی نباشه و خیلی زود بهبود حاصل بشه... قوی و محکم باش و روحیه بده به عزیزت...

ف ف جانم مرسی از دلگرمیت عزیزم و ممنون از دعایی که کردی برای محمد

الی سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 11:51 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

خیلی نگران شدم بهاره جون . خیلی . به امید خدا و به خاطر دل مهربون تو که ایشالا موردی نیست و نگرانیت برطرف میشه . حتمن خبر بهبود را بهمون بده . اینجاست که قدر سلامت رو می دونیم.

سارا...خونه مهربونی ها... چهارشنبه 18 آبان 1390 ساعت 09:06 ق.ظ

ان شاا...که چیز مهمی نیست...
خیلی خیلی ناراحت شدم و دعا می کنم...

مامی چهارشنبه 18 آبان 1390 ساعت 01:09 ب.ظ

چقدر من و شما اتفاقاتی که برامون میفته مشابهه بهار جون ...من هم چند روز پیش مشکل برا شوهرم پیش اومد و هنوز درگیرشم ایشالله که خدا زودتر به همه مریضا شفا بده

بلوط جمعه 20 آبان 1390 ساعت 10:03 ق.ظ

سلام بهاره جان
عزیزم نگران نباش ، انشاالله چیزی نیست.. الحمدلله سی تی اسکن که چیزی نشون نداده پس دیگه جوش نزن خانومی. حتما براشون دعا می کنم قربونت.

مرسی بلوط جانم

مینا-دفتر خاطرات شنبه 21 آبان 1390 ساعت 08:20 ق.ظ

اههههههههههههه بهار؟! ینی چی آخه؟ اصلا هم هیچ مشکلی نیست. ایشاله که فقط یه مورد جزئیه. من مطمئنم. حق نداری غصه بخوریااااا ... بهار توپولیه من ناراحت نیست هیچوقت.

قربونت برم دوستم... مینا گلی الان هر دوتامون خیلی خیلی بهتر تریم

فانی یکشنبه 22 آبان 1390 ساعت 01:16 ب.ظ

ایشالا که چیزی نیست عزیزم ..
دعا میکنم واسه سلامتیش

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد