یک وقتهایی آنقدر حرف برای گفتن دارم، آنقدر حرف برای گفتن دارم که گیج میشوم کدام را اول بگویم و تازه به چه نحو که حق مطلب را خوب ادا نمایم! این زمانیست که برایت پستهای بلند بلند و طولانی میگذارم آنقدر که خستهات کنم و دادت را دربیاروم که ماشاالله چقدر حرف سر دلت قلنبه شده بود! برای اینجور پستها بخش نظرات با کمال میل باز میباشد و با روی باز به یکایکشان جواب داده میشود.
یک وقتهایی میشود حرف خاصی برای گفتن ندارم ولی دلم میخواهد شعری یا مطلب جالبی را که جایی خواندهام برایت بگذارمش اینجا تا تو هم مثل من لذت ببری از خواندنش. این قبیل پستها معمولا بخش نظرات ندارند چون مطلب را من ننوشتهام یا شعر را من نسرودهام که دوستانم بخواهند نظری بگذارند برایش.
یک وقتهایی کاملا بی هدف و منظور مدیریت وبلاگ را باز میکنم و کاملا بیهدف و بیاراده شروع به تایپ میکنم و اجازه میدهم دلم به هرکجا که میخواهد انگشتانم را بکشاند؛ این دیگر بسته به شانس توی خواننده است که جرفهای زیادی بر روی صفحه تایپ شوند یا کم. اتفاقا این نوشتهها اغلب چیزهای خوبی از آب درمیآیند یعنی خودم که بدم نیامده ازشان و نظرات دوستان هم نشاندهنده اینه که آنها هم بدشان نیامده، نمونه این قبیل نوشتهها گذر عمر، مردم شهر و خیلی از شبها هستند...نظرات این پستها هم با کمال میل باز هستند و اگر فرصت شود به تمام نظرات هم پاسخ داده خواهد شد.
یک وقتهایی از دست کسی یا چیزی به قدری ناراحت یا عصبانی میشوم یا اصلا چرا ناراحت، شایدم دلم خواسته باشد که خبری را با تو در میان بگذارم ولی نه خیلی طولانی، نه حتی به قدری که بشود نامش را یک پست گذاشت، از نظر من شاید تنها یک جمله کفایت کند و کل احساس مرا منتقل نماید. این پستها هم معمولا نظری نیاز ندارند!
خیلی وقتها هم مانند پست قبل، دلم میخواهد باهات حرف بزنم و هی بگویم و بگویم و بگویم ولی ذهن لامذهب لامروتم نمیکند حتی یک کلمه را به خاطرم بیاورد دیگر چه رسد به جملات زیبا...اینجور وقتها دلم به دادم میرسد و یادم میآورد که من چقدر عاشق فلان آهنگ فلان خواننده هستم، چطورست همین را درمیان بگذارم با دوستانم و همین کار را میکنم.
امروز که صفحه وبلاگم را باز کردم دیدم اغلب پستهای این ماه کوتاه و گاهی دو خط و گاهی مطلب عاریتی از افراد دیگرست... خودم که هیچ خوشم نیامد از این پستها؛ ولی یکباره حس کردم این توضیحات را به دوستانم بدهکارم... راستش را بخواهی زمانی که هوا گرم گرم گرم میشود مغز من هم هنگ هنگ هنگ میشود؛ همینست که مدام به تکاپو میفتم؛ درواقع با چنگ و دندان مقاومت میکنم در قبال خاموشی چند ماهه... تا بگذرد و پاییز بیاید و بادهای خنک بوزند و باران ببارد و بالاخره من باز پرچانگیم گل کند و آنقدر حرف بزنم، آنقدر حرف بزنم که سرتان به درد بیفتدتا آن موقع کجدار و مریز مدارا کنید با من
وبلاگته صاحب اختیاری عزیزم... ما هم همه جوره هستیم باهات... درضمن این عکسه خیلی قشنگه ها...
خیلی وقته که من دیگه نمی تونم تو وبلاگم از کسی و چیزی شکایت کنم! خودت می دونی چرا!!
به نظرم وبلاگ هر کسی حریم شخصیشه هر جوری خواست میتونه بنویسه
همه جوره عزیزی بهاری...
سلام عزیزم هر جور دوست داری بنویس ماهم میخونیم و حالشو می بریم .
مراقب خودت باش.
البته این چند روزه که حسابی بارون اومده و آسمون حسابی شرمنده مون کرده شبها هم که خنک تر شده.
پستهای تو هر چه باشد برای من خواندنی و زیباست بهاره جانم...یادم میاد اول تابستون وقتی راجع به کولر نوشته بودی خیلی حال کردم......ژس گرما سرما نداره گلم...تو فقط بنویس و باش
آخ گفتی ! خیلی وقتها خیلی هامون همینجوری میشیم.. یهو میبینی کلی حرف میخوای بزنی ولی وقتی میخوای بنویسی کل ذهنت میشه یه خط...یا یه وقتهای دیگه نیاز به این داری که بنویسی فقط برای اینکه ذهنت رو خالی کنی..یه وقتهایی هم حوصله نداری ، حتی حوصله این تنها جایی که واقعآ تنها جاییه که مال خودته .. خلاصه که جان مطلب همینی بود که گفتی...
برای پست قبلیت ، این آهنگ کریس ری سالهاست که توی فولدر گلچینمه..میدونی چه تصویری رو هر بار توی ذهنم میسازه؟ یه کوره راه توی جنگل بلوط توی پاییز با هوای نیمه ابری که زمین پوشیده شده از برگهای زرد و نارنجی و قرمز.
وقتی خودت می نویسی با جملات خودت حس روزهات رو میگی ... وقتی از زبون کس دیگه می نویسی ... با جملات اونه که حرف هات رو میگی ... فرقی نمی کنه کدوم باشه ... مهم اینه که آدم حسش رو بیان کنه ... و با دوستاش حرف بزنه ... اصلا نه برای دوستاش، برای خودش و دلش حرف بزنه ....
وبلاگ مثل دفتر خاطرات آدم می مونه ... مال خودته ... هر چی دوست داری می تونی توش بنویسی و لذت ببری :))
درکت می کنم چون اگه دقت کنی چند وقته نوشته های منم اینطوری شدن... انگاری منم با گرما مشکل پیدا می کنه مغزم
سلام
حداقل تو اینجا اینقدر خودمونو مجاب نکیم که حتما فلان بکنیم یا بشود بهمان...
به خدا رهایی رو ازمون گرفتن....
برقرار باشین.
من یه وقتهائی حرف دارم اما دچار خود سانسوری میشم
شما هر مطلبی که می نویسی قشنگ است و به دل می نشیند...
چه کوتاه باشد ... چه بلند...
سلام
راستش تو اولین و یحتمل آخرین کسی هم نیستی که من می شنوم ازش که وقتی هوا گرم میشه موتورش به ریپ زدن می افته.
گاهی وقتا خوبه که آدم ذهنش رو تمیز کنه و همه رو بریزه روی کاغذ .بامزه میشه.
سلام دوست جونم
هرجور راحتی
عجیبه که همونقدر که تو به سرما علاقمندی من تو گرما حالم بهتره! زمستون بی حال و افسرده میشم.
قبول دوستم!
برای اینکه زیاد از هوای گرم تهران ناله نکنی یه چند وقتی باید بیای بندرعباس تا بفهمی گرما یعنی چه
من هم چشم انتظار پاییزم.
با همه این توصیفاتی که گفتی ما که مشتری پر و پا قرصیم
نوشتن بهانه می خواهد - ولی عادت باز کردن بخش مدیریت بلاگ هم شده است اعتیاد برای من
آخ گفتید... منم هر روز صبح مدیریت وبلاگمو باز میکنم بلکه بالاخره کلمات فرای به ذهنم برگردند ولی میبنم کلمات فراری همچنان فراریند از ذهنم