دوستان جان بیایید امروز یک فروند مشاعره راه بیندازیم... در این راستا تایید نظرات را برمیدارم پس اگر خواستید چیز خصوصی برام بنویسید به صندوق پستیم بفرستید لطفا... حالا بریم سر شعر:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
«میم» بدید لفطا
ساعت 17:30
دوست جونا ممنون از همگی مخصوصا نازلی جونم، فیروزه جان، افسانه جان، ممو جونم، الی عزیز، جودی ابوت گلم، ف ف نازنینم، می می جون و آقا فرداد عزیز... روز خوبی بود مرسی از همگی
پ.ن. نظرات رو دوباره فیلتریش کردم.
سلام
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
ت بده جانم
تو که از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
ی بده دوست جون
یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است, خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است
تو که گفتی اگر به آتشم کِشی
وگر ز غصه ام کُشی
تو را رها نمی کنم من
نکشته ام تو ر ا به غم
نه آتشت به جان زدم
که میکشی ز من دامن
ن بده دوستم
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
ما چو ناییم و نوا در ما زتوست ... ما چو کوهیم و صدا در ما زتوست
تو را گم میکنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
و اینسان لحظه ها را با تو زیبا می کنم هر شب
با رشته ی زلف توام امشب سر راز است
افسوس که شب کوته و این رشته دراز است
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردنست
جان به فدای چشم تو این چه نگاه کردنست
تا به فراق خو کنم صبر من و قرار کو؟
وعده ی وصل اگر دهد طاقت انتظار کو؟
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی به جام رفت
وفا نکردی و کردم ، جفا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم ، بریدی و نبریدم
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
آنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
منکه از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندر این ایام زهرم در پیاله زهرمارم در صبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
من شاخه ی خشکم تو بیا برگ و برم ده
با زمزمه ی عاطفه هایت ثمرم ده
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
ای ول فیروزه جانم
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
ای ول به شما بهاره جان
با که حریف بوده ای؟ بوسه ز که ربوده ای؟
زلف که را گشوده ای؟ حلقه به حلقه مو به مو
وفایی نیست در گل ها منال ای بلبل مسکین
کزین گلها پس از ما هم فراوان روید از گلها
(شهریار)
بهاره جان من باید برم دیگه ...
مرسی از مشاعره ی خوبت دوستم
مرسی که موندی و بازی کردی عزیزم.... خوش باشی دوست جون
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و داند گل من
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ی ما انیس و مونس شد
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
جان آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ای داد تو که شعر منو تکرار کردی؟!سوختی فک کنم
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
سوتی دادم که
دیدی ای دل که غم یار دگر بار چه کرد
چو بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
نمی خواستم اذیت کنم ها اما حالا که این طوری شد....
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الـغـیاث از جــور خـوبـان الــغـیاث
حالا هر کی می تونه ث بده
یا ابوالفضل
ثمن گویان غبارِ غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
آخیشششش
دلا یاران سه قسمن گر بدانی
زبانید و نانی اند و جانی!!
یه وقتی دیدم ملائک در میخانه زدند
دل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند...
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروئیست کافر کیش
شاید این جمعه بیاید ... شاید
این حسابه؟
خوب چیزی یادم نمیاد
و دلت کبوتر آشتی است
در خون تپیده
به بام تلخ
با این همه
چه بالا چه بلند پرواز می کنی!!
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقتی دگر
(با عرض پوزش از جودی آبوت....)
روزی گذشته پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
دوستان ببخشید من چند ساعتی دسترسی نداشتم به نت... دوباره اومدم:
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن امدی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
من ندانم که کیم
من فقط می دانم
که تویی شاه بیت غزل زندگیم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
دانی که را سزد صفت پاکی؟
آن کو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای اله و ای خدای
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هممممممممممممم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدی تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
اه میم شد اوکی
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چون جان خویشتن دارم