روزهای من
روزهای من

روزهای من

هــــی هـــــی هـــــی!

انقدر هوا امروز لطیف و قشنگ شده که دلم می خواد میز کار و کامپیوترم رو بردارم و برم پشت بوم اداره بشینم کار کنم؛ لعنت به این اتاق بدون پنجره! آخه وقتی هوا ایــــــــــــــــــــــــــــــــنقدر زیبا و لطیفه، من چه جور می تونم تمرکز و کار کنم با این هوای گرفته ی اینجا؟  

اون روز وقتی داشتم برای خدا می خوندم من از اون آسمون ابری (خودم میدنم اصلش آبیه) می خوام، من از اون وقتای بیتابی میخوام، یادم رفت ازش بخوام یک کاری هم بکنه که من بتونم از وجود چنین هوایی استفاده کنم و لذتش رو ببرم؛ آخه چه فایده داره هوا اونجور باشه که من دوست دارم ولی نتونم ازش استفاده کنم تا شب هاین؟ درست الان و در این لحظه دلم هوس دیدن فیلم «ماهی ها عاشق می شوند» و «خاطرات بریجیت جونز1» و کلا هر فیلمی که حال و هوای ابری و بارونی داره رو کرده حسابی... ای خدا

دیشب وقتی رفتم خونه، سریع یه بسته مرغ رو از فریزر درآودم و گذاشتم دیفراست بشه، چند تا پیمونه برنج خیس کردم، یه پیمونه از اون زرشکی که برادر محمد برامون سوغاتی آورده رو خیس کردم، مرغ و سرخ کرده و با یه عالمه پیاز و فلفل دلمه ای گذاشتم با حرارت خیلی ملایم بپزه و بعد، با محمد رفتیم پیاده روی، همینجوری راه سرپایینی رو قل خوردیم سمت شهرکتاب میدون نور (پارازیت... آخه من نمی خواستم برم پیاده روی ولی محمد عین پدری که داره سر بچه اش رو با وعده و وعید گول میماله، گفت بیا تا شهرکتاب پیاده بریم و بعد تو هرچند تا کتاب خواستی بخر؛ از در خونه که زدیم بیرون بارون هم شروع کرد به نم نم باریدن و هوا هم محشر... تا به شهرکتاب برسیم ساعت شده بود 8:40. یه عالمه تغییر دکوراسیون داده بودند اونجا سریع رفتیم طبقه بالا که ببینم کتابی چیزی می تونم بخرم یا نه که متأسفانه هیچی نتونستم پیدا کنم که به دردم بخوره، پس دست از پا درازتر برگشتیم خونهجاتون خالی از در خونه که وارد شدیم بوی خوش مرغ پخته شده با عطر فلفل دلمه ای به استقبالمون اومد، اون غذا و اون ساعات یکی از زیباترین و موندگارترین لحظات برام شدند در سال 89

نظرات 9 + ارسال نظر
بلوط چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 10:27 ق.ظ

چقدر خوبه که لحظه شاد و خاطره انگیزی داشتی عزیزم

مینا چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

نوشه جونت. از شیر مادر حلال تر باشه اون غذا و پیاده روی.
ایشاله ازین ساعت ها زیاد داشته باشی تو زندگیت. اون عکس هم ایمیلش واسم اومده بود. چقدر اون خونه طراحی قشنگی داشت. رویایی بود

مرسی عزیز عزیز عزیز دلمبرای تو هم امیدوارم زندگی تو هم سرشار از لحظاتی شادی و لذتبخش باشه

ترانه چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 01:19 ب.ظ

دل منم بارون می خواد، دیروز هوا بارونی بود و پر از لطافت.

نوش جون، همه روزات زیبا و موندگار باشه بهاره جون

مرسی عزیز دلم

نهال چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 03:58 ب.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

منم عاشق هوای ابری و بارونیم

مریم مامان مهدیار چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 11:04 ب.ظ http://mahdiyarkobari.blogfa.com

سلام
نوش جانتون و ایام همیشه به کامتون باشه

بانو پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 12:19 ب.ظ

دقیقا یه هفته پیش بود که منم حوس کردم اینجا باشم.. عکسش رو به حامد نشون دادم.. گفتم بیا ویلامون رو اینجوری بسازیم...

رضا شبگرد جمعه 7 آبان 1389 ساعت 11:49 ب.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

حال و هوای ابری با نم نم بارون با اون پایان خوشش من که لذت بردم

خوشحالم خوشتون اومده

آسمون(مشی) شنبه 8 آبان 1389 ساعت 09:22 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

به به دوس جون!‌چطورینگ؟منم پشک پو پختم منتهی زرشکاش سوخت مادر!!

به به عروس خانم خوش اومدی دوست جون

تینا شنبه 8 آبان 1389 ساعت 10:11 ق.ظ

بهاره اومدم تا یادم نرفته بگم من عااااااااااشق این هاین گفتنای توام

گلبونت برم تینا جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد