روزهای من
روزهای من

روزهای من

من، جاده، زندگی ...

سرم و میگیرم بالا و نگاه می کنم ... تو راه همیشگی ام، جاده یی باریک و طولانی، تک و توک اطراف جاده درختهای چنار نه چندان بلند و پربرگی قرار دارند. در انتها، جائیکه بنظر آخر جاده میاد  کوهی ستبر و استوار قد برافراشته و پرصلابت ایستاده؛ تو گوئی که می خواهد به پیشباز مسافر جاده بیاید و خیر مقدمی عرض کند. جاده، راه زندگی ست، گاهی صاف و هموار است و گاهی خاکی و پردست انداز، درختهای لخت و عور کنار جاده دوستهای امین و بنظر وفاداری هستند که قراره تو این مسیر همراه و کمکم باشند و تنهام نذارند ولی نه با من هم مسیرند، نه میوه یی دارند برای رفع گرسنگی و نه برگی دارند برای ساعتی زیر سایه شان نشستن و آرمیدن البته هستند درختان پر برگ و ستبری که راسخانه قد برافراشته اند و انتظارت و می کشند ولی برای رسیدن به اونا راه درازی در پیش است ... و بالاخره کوه هم مصائب و مشکلات زندگیم است که هر چی جلوتر میرم پیش رویم بزرگ و بزرگتر می شوند و من پیش رویشان حقیر و ... نه! حقیر نیستم، فقط گاهی از دیدن کوهی به این بزرگی احساس ضعف و وحشت میکنم، به درختی باریک و خشک شده تکیه میدهم تا کم خستگی در کنم، سرم و میگیرم بالا و ... چشمم به آسمون میفته، آبیست و زیبا، اونقدر آبی و زیبا که میتونه آرومت کنه و بهت حس امنیت رو منتقل کنه، انگار که بخواهد دلگرمیت بده که نترس! من هستم، من اینجام، کمکت میکنم، از این کوه قلدر و قلچماق میترسی؟ اینکه ترسی نداره، کوه و باید فتح کرد نکه ازش ترسید، درسته بزرگه، وسیعه، پرقدرت و بلنده ولی من، هم از اون بزرگترم هم پر قدرت تر هم رفیع تر، بمحض اینکه اراده کنی دستت و میگیرم و میکشمت بالا، با خودم فکر می کنم آسمون و به چی تشبیه کنم، آها فهمیدم! آسمون تویی! تویی که مهربونی، تویی که همیشه و همه جا همراهمی، بین تمام آفریده هات فقط آسمونه که مثل تو همه جا هست، همه جا یکی و یه رنگه، درست مثل خودت که با همه یکی و یه رنگی، با همه مهربونی، با همه روراستی و خالص. پشت سر و نگاه میکنم هنوز نصف راه و هم نرفتم، بیشترش مونده، پاهام و نگاه میکنم خسته اند ولی پرتوان، با این حال نیاز به نگرانی نیست؛ آسمون بالا سرم هست، خودش گفت هر وقت خواستم دستم و میگیره و می بردم بالا... یه نفس عمیق میکشم و به راهم ادامه میدهم. به فواصل مختلف تک و توک درختهای کنار جاده جوانه یی زدند و گه گاه برگهای اندکی درآوردند ولی باز هم تا به سایه و بر برسند خیلی مونده؛ نگاهم و ازشون برمیگردونم و دوباره معطوف جاده میکنم ... کی قراره این سفر به پایان برسه؟ نمیدونم. نکنه میانه ئ راه خسته بشم؟ نه! زمان حرکت قرار بریدن نداشتیم! تازه، وسط بر بیابون دیگه راه برگشتی ندارم، باید برم، انقدر برم و برم تا بالاخره به جایی برسم که کوه و فتح کردم و دیگه بجای دیدن کوه ستبر و سیاه و قدر روبروم ... افقی روشن و زیبا پیش رویم باشه، ولی باید حواسم و جمع کنم، اونایی که پیش از من این راه وطی کردند می گفتند این راه خیلی خطرناکه، سر راه ممکنه به مار و عقرب (که همون آدمای شیطون صفت و حسود و نارفیقه) بربخورم، میگفتند نباید به چشمشون نگاه کنم فقط باید آروم و متین و با احتیاط از کنارشون رد بشوم، ها! یه چیز دیگه هم می گفتند، می گفتند طی سفر به چندین و چند دوراهی بدون هیچ نشونی از راه درست، برمیخورم. میگفتند در این مواقع باید چشام و ببندم، چند لحظه تمرکز کنم و برگردم به درونم، راه درست و نشونم میده، فقط باید بهش ایمان کامل داشته باشم و باورش کنم، باقیش دیگه حله. میگویند تو این راه خیلیهای دیگر هم همسفرم هستند ولی نه من اونها را میبینم و نه اونها من و میبینند  ولی همه با هم همسفریم. جالبه، مگه نه؟ عجب راهیه راه زندگی، عجب راهیه! نمیدونم چرا یاد این شعر اخوان افتادم:

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگست؟

( که من نرفته مطمئنم آسمان هرکجا آری همین رنگست...)

 

یا این تیکه:

هی فلانی!

با توام

زندگی شاید همین باشد.

نظرات 13 + ارسال نظر
بلوط یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 10:47 ق.ظ

سلام بهاره خانوم
خوبی؟
آره واقعاً جاده زندگی خیلی جاده ی پر خطریه که هیچم ازش گریزی نیست!!!
امیدوارم خدا خودش به بنده های خوبش قوت و یقین و اعتماد به نفس بده که بتونن با موفقیت این مسیر رو پشت سر بذارن.
مواظب خودت باش خانوم

سلام بلوط جونم
خوفی؟
منم امیدوارم دوستم... الهی آمید:)
مرسی عزیزم تو هم مواظب خودت باش:-*

ایده یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 10:47 ق.ظ

چقدر قشنگ نوشتی. آره به قول تو زندگی شاید همینه. باید دریابیمش... شاید بعدن دیر باشه خیلی دیر!
از توصیفت در مورد درختها خیلی خوشم اومد. خیلی قشنگ و معنادار بود.

ســــلام ایده جونم اینا
خوفی؟
خوشحالم خوشت اومده دوستم. راست میگی این خیلی زود دیر شدنها را دیگه نگو که اشک آدم و درمیارند:(
مواظب خودت باش دوست جون:-*

نازلی یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 11:16 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com

چقدر قشنگ بود کاملا میتونستم حس کنم.
من بالاخره آپ کردم.

مرسی دوست جون.
آخ جون.... الان میام پیشت:-*

افسانه یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 11:31 ق.ظ http://affa.persianblog.ir

و خدا او را گفت:
آخرین پند چنین باشد و بس
هر زمان در راه ماندی و دگر طاقت نبود
چشم خود را تو ببند و به خالق اندیش
اولین قطره اشکی که ز چشمت لغزید
تو مرا خواهی دید، آنچه خواهی به تو خواهم بخشید.
.........
هی فلانی!
با توام
زندگی همین است!

و خدا چه چیزی خوبی گفت افسانه جونم اینا:)

مشی خانوم یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 12:41 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

اولللللللللللللللللللل!
ایولللللللللللللللللللل!
جاده زندگی خیلی پر پیچ و خمه!
ببینم یعنی هیچ کدوم از دوستات برات میوه نداشتن؟؟ با ما هم بله؟؟
یه شب یه خوابی دیدم:دیدم تو یه ماشینم دارم دارم تو یه جاده می رم جلو!هوا ابری و دمدمای صبح بود، من داشتم گریه می کردم
بهد یه دفه سرمو بالا گرفتم دیدم اون ته تها یه تیکه از آسمون نورانی شدهو خورشید اومده بیرون.
فک کنم اون جاده زندگی بوده و اون نور هم امید!
تعبیرت از زندگی خیلی خوشجل بود دوستم! مرسی که اومدی!

:؛<
:؛<
چرا عزیزم... تو رو که نگفتم:( بهت که گفته بودم کیا رو میگم تو چرا به خودت گرفتی آخه؟:( تازشم این نوشته مال قدیم ندیماست ... مال اون زمونیه که از طرف بعضی از دوستان خیلی اذیت شدم:؛

شادی یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 01:09 ب.ظ http://khoone-eshgh.blogsky.com

اوللللللللللللللللللللللللللللللل
سلام
قشنگ نوشتی مثل همیشه
شاد باشی
اینو خیلی دوست دارم: بیا ره توشه برداریم / قدم در راه بی برگشت بگذاریم....
واقعا هر وقت میام وبت با نوشته هات حال میکنم

ماتیلدا یکشنبه 30 تیر 1387 ساعت 03:31 ب.ظ

جالب بود دو بار خوندمش کاملا موافقم
موفق باشی عزیزم

من آزادم دوشنبه 31 تیر 1387 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.man-azadam.blogfa.com

حوصله این زندگی مسخره را ندارم....تو این جاده می شه تصادف هم کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عجیبه تا حالا به تصادف جاده ای فکر نکرده بودم!!! نمیدونم میشه تصادف کرد یا نه؟!

پرنیان دوشنبه 31 تیر 1387 ساعت 02:52 ب.ظ http://www.missthinker.blogfa.com

خلی قشنگ نوشتی.لینکت کنم؟پیشه منم بیا خوشحال می شم.....

اینموریکس دوشنبه 31 تیر 1387 ساعت 03:52 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام...خوبین بهاره جان؟؟...تبریک میگم بهتون...خیلی جالب تونستی مسیر زندگی رو تشبیه کنی..رودخونه و چشمه رو هم خودم تجسم کردم...به گمانم زندگی باید همین باشد...

مشی خانوم سه‌شنبه 1 مرداد 1387 ساعت 10:46 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

من آپم دوستم!
با این همه مشغولیت ذهنی از رو نمی رم که!!!!!!

خاطره سه‌شنبه 1 مرداد 1387 ساعت 09:48 ب.ظ http://khatereiruni.blogfa.com/

آره آسمان همه جا همین رنگ است.

در ضمن ، نمی دونم باورت می شه، یا نه، این نوشته ات خیلی روم اثر گذاشت.
شاید چون توی شرایط خاصی قرار گرفتم، میدونی، کمکم کرد این نوشته تو.

زهرا شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 08:57 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

چه بامزه بهاره جون. تعبیر هامون بعضی هاش یکی بود. البته تو به زیبایی حرفات رو بیان کردی.
اینم از اشتراکات آدماست. بذار یکم فکر کنم ببینم که دیگه زندگی مثل چیه!
مرسی که این پست رو برا م گذاشتی....بوووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد