قدیما نوشتن مثل آب خوردن بود، کافی بود صفحه ی سپید ورد را باز کرده و انگشتان را روی کیبورد گذاشته و ناخودآگاه شروع کنم؛ به همین راحتی به همین خوشمزگی! اما حالا، نمی دانم طی چه فعل و انفعلاتی نوشتن اینقدر سخت شده برایم! حتی حال ندارم پشت کیس بشینم چه رسد به اینکه صفحه ی سپید ورد را باز کرده، انگشتان را روی کیبورد گذاشته و شروع کنم اوووووووووووووووووووه! کی میرود اینهمه راه را؟ منکه نیستم!
مامان قرار بود پنجشنبه شب بیاید و ما قرار بود جمعه ناهار میهمانی ولیمه مامان جان را برگزار کنیم اما مامان جان نیامد نیامد فرتی جمعه صبح خروسخوان آمد؛ هرکداممان را که بغل می کرد انقدر گریه می کرد که خدا می داند! هم مامان و هم بهنام تصویر داشتند اما صدا نداشتند! هر دو هم بلافاصله بعد از رسیدن رفتند دکتر و چند تا آمپول زدند تا توانستند کمی سرپا باشند! خلاصه به هر ترتیبی بود جمعه ساعت ۱۱ خود را رساندیم به سالن. تمام مدت نگران این بودم که نکند مامان بیاید و از میوه ها و شیرینی ها ایراد بگیرد! نکند چیزی کم بیاید، نکند مامان از شیرینی ها خوشش نیاید (شما نمیدانید چقدر سخت است بخواهی برای مامان چیزی بخری دیگر وای به اینکه بخواهی مسوولیت میزبانی از میهماناش را بر عهده بگیری! از حول جانم هرچه سالن دار گفته بود، من دو برابرش را گرفتم! همین شد که به اندازه ی ۶۰-۷۰ تا غذا زیاد آمد، ده جعبه میوه برگشت و ۸ جعبه شیرینی ماند روی دستمان!) اما خدا را شکر همه چیز بهترین بود! شیرینی ها که اگر دست میزدی هنوز داغ بودند و تا دلت بخواهد خوشمزه! پیشنهاد میکنم اگر میهمانی ولیمه ای دارید بروید ماه بانو (بلوار مرزداران) و فقط ساقه عروس بخرید! خلاصه مهمانان کم کم رسیدند! تازه آن روز بود که خیلی از اقوام فهمیدند بنده باردار می باشم البته نه اینکه از ظاهرم چیزی پیدا باشد ها، نه، نمیدانم کدام شیرپاک خورده ی فضولی این خبر را عین بمب ترکاند در مجلس! انقدر که عمه کوچکیم آمد دم گوشم گفت بهاره هیچ کس باور نمیکند تو ۷ ماهه بارداری! این هم از مزایای توپول سرخود بودن بنده

خلاصه میهمانی هم به یاری خدا گذشت به خیر و خوشی. یک چیز بامزه بگویم. بهنام خوب طبیعتا کچل کرده بود، آنوقت نمیدانم رو چه حسابی سبیل گذاشته بود با فیس مثقال ریش پورفوسوری و خلاصه کلی تغییر قیافه داده بود حتی ما هم اولش نشناختیمش بعد آنوقت از بچه ۳ سال و نیمه توقع داشت بشناسدش و با عشق یورش ببرد به بغلش!!! جایتان خالی چنان وحشتی کرده بود طفل معصوم که خدا میداند؛ هرچه میگفتیم دانیال جان این آقا که میبینی بابا بهنام است به ولله اما طفل معصوم جیغ و هوار میزد که نه، بابای من مچه (مکه) است! و بعد میچسبید محکم به گردن داییش! داستانی داشتیم خلاصه.
این هم مابقی حال و هوای این روزهای من

سلام
شکمو بودنم بد دردیه
خسته نباشی. خوشحالم همه چی به خیر و خوشی تموم شد. انشا ا... قسمت خودت بشه.
شیرینی فروشی معرکه است من عاشق شیرینی پنیری اش ام.
راستی
حالا دیگه وقتشه به خودت و نی نی بپردازی، کمکی در زمینه خرید داشتی پیام بذار به ای میلم یا فیس هر کاری از دستم بربیاد، برات انجام میدم
طفلکی بچه!
برای نوشتن باید یک انگیزه ای باشد مثل جریان برفی که تو سیم اونو نمی بینیم ولی وقتی کلید را می زنیم چراغ سقفی روشن می شه و اتاف را روشن می کنه
بعضی وقت ها حال دارم کلمات وقصاری از ذهنم بیرون میاد که خودم هم خیلی خوشم می آید ولی بعضی وقت ها اصلا هر چه هم زور می زنم فایده نداره و اون چیزی هم که نوشته ام حذف می کنم
چشمت روشن عزیزم . رسیدنشون به خیر و سلامتی و حج شون مقبول حق ...
وای من دلم داره می ترکه بهار ، خیلی دلتنگم . مامانم ایشالا ۷-۸ روز دیگه میاد
اینجا میشه خصوصی نظر گذاشت ؟
منم توپولم اما همون ماه اول چرا همه فهمیدن....
چشمت روشن عزیزمممم
خداروشکر همه چی خوب بوده
سلام
خوبی؟ کتاب تنها من رو خوندم، دوستش داشتم. ولی به نظرم جلد دوم نداره. نمیدونم من عادت ندارم معلق بمونم و شخصیتهای هر کتاب تا مدتها با منند. اما اینجور تعلیق رو چی بگم.
بهاره خانوم هفت ماهه ! خدا رو شکر مامان جانت سلامت برگشت
دیگه داری نزدیک می شی ها
الهی بگردم این پسمله شیرین زبونو
عزیزم من نه ماهه که بودم بهم میگفتن حیف خوب لاغر کرده بودی پس چرا تپل شدب باز؟؟؟؟
تازه حالا که بچه م 10 ماهشه میگن بارداری؟؟؟!!!
خوب خدارو شکر که هم خودت خوبی هم اینکه همه چی به خوبی برگزار شد...ایشالا همیشه به شادی عزیزم...راستی بهاره جون از کتاب های جدید چه خبر؟چی خوندی ؟اصلا وقت کردی ؟ولی من بهت یه پیشنهاد دارم نمیدونم قبلا بهت گفته بودم یا نه ؟کتاب من و کودک من مال دکتر جواد فیض ..حتما بگیرش که در دوران نی نی داری خیلی به دردت میخوره ...