جمعه میتوانست روز خوبی باشد؛ بعد از خرید مایحتاج خانه٬ بعد از ناهاری که خانه مادر خوردیم٬ بعد از گفتگوهای بامزه ی دانیال و محمد٬ بعد از سر به سر گذاشتنهای بهنام و محمد٬ بعد از نقشههایی که مامان برای ولیمهاش میکشید و برایمان تعریف میکرد==> میهمانی را در همین سالن ساختمان خودمان میگیریم٬ چهار شب٬ شبی صد نفر از دوستان و بستگان را دعوت میکنیم٬ یک شب از هانی غذا میگیرم٬ دو شب از فارسی یک شب هم از صفا؛ صد البته که هر چهارنفرتان (من و محمد٬ بهنام و حدیث) باید در این چهار شب حضور داشته باشید! جمعه میتوانست روز خوبی باشد؛ بعد از چرت دلچسبی که بعد از مدتها در خانه پدری زدم٬ بعد از شوخیها و سر به سرهایی که با بابا داشتم٬ بعد از خوردن آن عصرانه ی واقعا دلپذیری که مامان برایمان مهیا کرد٬ بله٬ جمعه میتوانست روز خوبی باشد تنها اگر ساعت ۱۰ شب آن اس ام اس کذایی از جانب خانم مدیر برایم ارسال نمیشد! اگر تمام تنم را لرزی شدید فرا نمیگرفت٬ اگر قبل از آنکه بترسم کمی فکر میکردم و یادم میآمد که آن اشتباهی که خانم مدیر در اس ام اسش برایم زده بود٬ عملا تقصیر بچههای انفورماتیک بود و من چهار هفته قبل آن فایل لعنتی را که اشتباهی برای بعضی از اعضا ارسال شده بود٬ اصلاحش کرده بودم و اگر خانم مهندس آی تی به خودش زحمت میداد و از فولدرمشترک لیست اصلاح شده ی اعضا را برمیداشت٬ دیگر ما اینقدر مضطرب و نگران نمیشدیم!
میتوانستم جمعه شبی آرام را بگذرانم٬ پوآرو ببینم٬ کمی میوه بخورم٬ یک دوش آب گرم بگیرم٬ خورشی را که بار گذاشته بودم که تا صبح برای خودش قل بزند٬ چند باری مزه میکردم تا بهترین شود٬ لباسهای فردای خودم و محمد را آماده کنم؛ اما عملا هیچکدام را انجام ندادم! پوآرو را دیدم اما نه با حواس جمع٬ دهانم باز نشد یک قلپ آب بخورم بلکه خشکیش برطرف شود دیگر میوه پیشکش٬ حمام را که دیگر حرفش را نزن! محمد هم بالاخره چیزی برای پوشیدنش پیدا میکند فردا لباسهای خودم هم که مشخص است! خورش را هم همان ادویهجاتی که بهش زدم کفایت میکند و اصلا مگر بعد از اینهمه سال آشپزی هنوز مقدار و اندازه ی مواد افزودنی را نمیدانم که لازم باشد مرتب بچشم غذا را؟! همانها که ریختم کافی است!
میتوانستم جمعه شب را با خیال راحت بخوابم٬ بعد از پوآرو تلویزیون و ماهواره را خاموش کنم٬ مسواک بزنم٬ دست و صورتم را بشویم و آن کرم خوشبوی جدید را بمالم به دست و صورتم و نهایتا بعد از چند دقیقه خوابم ببرد اما... بعد از پوآرو تلوزیون را خاموش کردم اما یادم نیست ماهواره را هم خاموش کردم یا نه٬ مسواک نزدم٬ صورتم را گربه شور کردم و نهایتا یک طرف صورتم را کرم زدم یک طرف را نزدم٬ خواب؟ نیامد سراغم تا ۳ صبح! بعد از آن هم خوابم نبرد بلکه بیهوش شدم و ساعت شش و نیم نشده بیدار بودم!
حالا ادارهام و برای اطمینان بار دیگر فایل اصلاح شده را چک میکنم؛ فایل درست است! حالا میروم سراغ ایمیل واحدمان٬ وارد سنت میشوم و لیست اعضا را نگاه میکنم... سکوت... حرفی ندارم بزنم جز سکوت... انقدر ناراحت و عصبانیم که نمیدانم چه بگویم!!! خانم مهندس آی تی که چهارشنبهها فایل پاورپوینت ما را برای اعضا ای میل میکند٬ با آنکه بارها تاکید کردهایم که تو از فایلی که در فولدرمشترک میگذاریم استفاده کن و لیست اعضا را از آنجا بردار٬ همچنان از فایل گندیده ی سال گذشته ی خودش استفاده میکند و حتی به خودش زحمت نداده که یک نگاه به لیست آپدیت شده ی اعضا بیندازد! این یعنی من تمام دیشب یا به عبارتی بامداد دیشب را بخاطر گناه نکرده حرص خوردم و نگران بودم! این یعنی تمام آن استرسهای لعنتی که من و کودکم تحمل کردیم دیشب و امروز تنها بخاطر کوتاهی این خانم بود! این یعنی نمیدانم دادم را به کجا ببرم واقعا! به من نگویید مراقب خودت باش و حرص نخور که نمیشود! مگر میشود حرص نخورد؟ مگر من دیشب میتوانستم بیخیال باشم؟ مگر میشد؟ اطلاعات محرمانه ی اداره ی ما که اتفاقا برای خیلیها مفید است٬ از روی اشتباه این خانم برای جاهایی ارسال میشد که نباید! دیگر واقعا نمیدانم چه میشود٬ همان صبحی با صدایی که از روی ناراحتی میلرزید با خانم مدیر تماس گرفتم و ماجرا را گفتم اما خوب هنوز معلوم نیست چه میشود! مسلما خانم مهندس میزند زیرش٬ اما باز خدا را شکر که کوتاهی از طرف من نبود که واقعا ظرفیت این یکی را نداشتم که بعد از اینهمه کار و تلاش بیوقفه٬ سر یک اشتباه توبیخ شوم!
شنبه میتواند روزی خوب و آغاز هفتهای آرام باشد تنها اگر خداوند عالم خودش بخیر بگذراند...
پ.ن. به دوست جون من سر بزنید برایتان یک عالمه سوپرایز دارد و تازه شاید مرا هم آنجا دیدیدفقط باید بگردید و پیدا کنید
یاد ضرب المثل گاو نه من شیر افتادم!
امان از این اضطراب و دلشوره های بی موقع...
مطمئنا تقصیر اون اوشگول تپه بوده! دوستم آرامش خودتو حفظ کن...
همیشه یه نفر هست که در اوج آرامش اعصاب آدمو بزنه!!
به 4شنبه فکر کن...چه انرژی مثبتی گرفتم من!
آره دوستم... خدا بگم چی کارش کنه که اینقدر حرص داد منو

۴شنبه رو که دیگه نگو خیلی عالی بود
بهاره تو کدوم بودی توی عکس های عطری. خیلی دوست دارم روی ماهت رو ببینم دوستم.
حالا میگم خدا رو شکر که دیدی اتفاقی نیافتاده باز جای شکرش باقیه
قرار بود خودتون بگردید پیدا کنید که دوستم

سومین عکس، روسری مشکی سرمه و عینک زدم در واقع فکر کنم تنها عینکی اون عکسم
اومدم بیام و برات نظر بذارم و تشکر کنم ازت برای این پست سیسمونی خیلی پست مفید و خوبی گذاشتی لبخند جان فقط متاسفانه من از اداره نمیتونم برای دوستان پرشین بلاگیم نظر بذارم فعلا همینجا تشکر میکنم ازت تا برم خونه و از خونه برات نظر بذارم
متاسفم به خاطر نادانی دیگران شبی که می تونست به خوبی طی بشه با استرس سر کردی
مرسی بهناز جان
ای عزیزم چقدر حرص خوردی تو ....با این حال و اوضاعت...
هوررررررررررررررررررررررررا دیدمت ....هیشکی نمیتونه مثل مو ببینه .....
:)))))))))
بهاره جون کاش اون اس ام اس رو نمی خوندی !
من که شاغل نیستم ولی توی تعطیلات وقتی تلفن های مشکوکی به همسرم میشه تصمیم گرفتیم اصلا جواب ندیم تا تعطیلاتمون خراب نشه !
الی جون اولش نخوندم چون داشتم غذا درست میکردم اما پشت بندش دیدم همینجور داره تند تند برام اس ام اس میاد اینه که نگران شدم ببینم چی شده یا کیه که داره هی اس ام اس می فرسته بعد رفتم دیدم اولی خانم مدیره بقیه هم همکارام هستند ظاهرا یک اسم ام اس رو برای همه فرستاده اما بیشتر حرفش با من بود چون عمده کارهای این فایلها رو من انجام میدم
وای که من میفهمم چی میگی! یه بار یک دستگاه فرستاده شده بود بروجرد! سر اشتباه مسئول کارگاهمون اگر بدونی چه بلائی سر من اومد !
من فکر کنم اون خانم مانتو رنگی شمائی که کنار یک خانم مانتو مشکی نشسته که حتما ایشون هم عطر برنج هستند!
درسته دوستم؟
راستی! مغازه ملیکا ۲ باربیهای خوشگلی آورده.
مثل باربیهای زمان بچگی خودمون.
خیلی زور داره بخدا بخاطر گناه یک نفر دیگه آدم رو توبیخ و اذیت کنن


نه دوستم اشتباه گفتی... ممو اصلا تو عکسا نیست... پشت سر همون خانم مانتو رنگیه، یک فروند بهاره ی عینکی نشسته با روسری سیاه و مانتوی سرمه ای که مانتوم هم تو عکس سیاه افتاده
اه چقدر خوب حتما میرم سروقتش مرسی که گفتی دوستم
سلام
یک یادآوری
کالسکه اگر خواستی بخری لاستیک بزرگ بخر و اگر امکانش بود دسته عصایی.
من دسته عصایی خریدم اما لاستیکهاش معمولیه، وقتی بیرون میریم باید از روی پستی و بلندیها و یا جوی آب کوچک و ... یکی سرش رو بگیره که نیوفتیم اون تو. خودش یه مشکلیه
مــــــــــــــــــــــــــــــرسی بهناز جان گلم... خیلی ممنون از اطلاعات خوبی که بهم میدی... اون آدرسا رو هم به مامانم دادم کلی ممنونت شد
اه! من هم عینکیم!
خواهش می کنم
اگر خواستی آدرس دقیقشو بگو برات بذارم
مرسی عزیزم
خاله بهاره نمی خوام بگم حرص نخور چون برای نی نی بده چرا که خودت بهتر از من می دونی هر یک استرس بی خودی که الان می کشی چه قدر می تونه تو آینده طفل بی گناهی که داره تو بطن تو رشد می کنه موثر باشه... خاله می خوام بگم کلا بیا و روش زندگیتو عوض کن... تو در اختیار کار باش نه کار در اختیار تو... خاله از امروز تا آخرین روز بارداریت به خود کنار بیا که کار بشه اولویت صدم زندگی تو نه اینکه یه روز خوش رو با یه شب پر استرس و ناراحتی طی کنی... به خدا اینها اصلا ارزش این همه ناراحتی رو ندارن... یادمه سر جریان ازدواجم تو خبرگزاری ایپنا بودم اونجا خیلی خیلی استرس می کشیدم و اکثر روزهای شیرینی که می تونست برام وجود داشته باشه به خاطر دلهره هایی که از طرف سردبیر برام ایجاد می شه به پراضطراب ترین لحظه هام مبدل شد... حالا ایپنا تموم شد، کار تموم شد، من موندم با یه خاطراتی از دوران نامزدی که می تونست خیلی شیرین تر باشه اما به خاطر شرایط کاری برام سخت گذشت... الان پشیمونم. خاله بیا و واسه کار اصلا این قدر ارزش قایل نباش. بیا و این مدت گوشی رو وقتی رسیدی خونه خاموش کن. اصلا یه خط دیگه بگیر واسه دوستا و خانواده. هر کی هم که باهات کار واجب داشت قطعا شماره خونتو داره. بذار وقتی خونه هستی با آرامش کامل عصرها رو شب کنی و شب رو صبح.
من رفتم به دوست جونت سر زدم... تو رو هم خیلی راحت پیدا کردم. خاله بهاره خیلی خیلی خیلی دلم برات تنگ شده. اون آهنگ روی وبلاگ دوست جون هم بیشترش کرد. یه غمی رو دلم نشست. خاله بیا قرار بذاریم یه روز عصر دوتایی همدیگر رو ببینم...
خاله با واو به واو حرفات کاملا موافقم و بهشون ایمان دارم... تا جاییکه تونستم سعی کردم نذارم کسی یا چیزی بهم است استرس وارد کنه اما خوب یه وقتایی مثل جمعه دیگه از اختیار من خارج میشه... این مدیر ما هم که قبلا برات گفتم چه جوریه نمیشه گوشی رو روش قطع کرد منم همه استرسم سر این بود که این میخواد فردا چه بلایی سرمون بیاره و اصلا عمق فاجعه چقدر بوده...برای همین خیلی استرس داشتم... اما خوب راست میگی دیگه موبایلمو باید روزای تعطیل خاموش کنم یه خط ایرانسلم دارم همونو باید بذارم رو گوشیم.
خوب خاله چرا یه ۵شنبه صبح ناهار نمیایی پیشم؟ منم ۵شنبه ها تنهام چون محمد باید بره شرکت... این هفته من یه خرده درگیرم اما ۵ شنبه ی دیگه وقتم کاملا آزاده میایی پیشم خاله؟ اینجوری بهتر هم هست تو خونه ایم و یک عالمه وقت داریم برای صحبت کردن و درد و دل و این حرفا
خاله منم بخدا خیلی دلم برات تنگ شده هی هر روز میگم امروز سر فرصت زنگ میزنم به خاله افسانه ولی هی کار پیش میاد و نمیرسم