همیشه همه ی اختلافها و بگومگوها از یک سوءتفاهم ساده شروع میشه؛ از یک رفتار یا گفتار خاص، آدم درک و برداشت غلطی میکنه و چون برداشت غلط میشه پس رفتار و عکسالعمل نفر مقابل هم غیرواقعی میشه، چون سوءتفاهم پیش اومده و این میشه آغاز ماجرا... بعد ماجرا که شروع شد پشتبندش ناراحتی و اعصاب خردی پدیدار میشند و چون اعصاب خردی وارد میدون شد اونوقت قهر و ترک مراوده هم پا به عرصه وجود میگذارند و دیگه حالاست که باید آقا خره رو صدا بزنی تا بیاد و باقالیها رو بار بزنه!
وقتی تو خونه ما اختلافی اتفاق میفته هر دو طرف در وقوعش کاملا بیتقصیریم چون اغلب این بگومگوها زمانی رخ میدهند که محمد رفته تو غار تنهاییش ولی من درکش نکردم یا اینکه من بخاطر شرایط (یا کاری یا خانوادگی) تحت فشارم و اصلا تحمل کوچکترین گله و شکایتی را ندارم یا اینکه اصلا شرایط جسمانیم اینجور ایجاب میکنه که کلا عصبی و بیطاقت باشم. اینجور وقتها وقتی دوتاییمون حوصله ی خودمون رو هم نداریم دیگه چه برسه به نفر مقابل، یکی از ما به اون یکی گیر میده... من، سر محمد غر میزنم که چرا اینهمه دمق و ناراحتی؟ چرا همش تو فکری؟ اصلا من میدونم تو دیگه منو دوست نداری و همینجور بگیر برو تا آخر. از طرفی محمد درست زمانی که من مگسی مگسیم و کلا سرم درد میکنه برا دعوا (پارازیت... عمدتا وقتی آن روی سگم بالاست، زیاد با سگ آقای پتیبل تفاوتی ندارم و فقط دوست دارم بپرم و پاچه ی یکی رو بگیرم) میاد و گیر میده به ... کتابای من مثلا. اونوقت یکی اون بگه یکی من بگم کار به جاهای باریک باریک میکشه. ولی علت و مسبب بگو مگو هرچی که باشه یک حسن داره اونم اینکه دو طرف بعد از قهری ایکس ساعته (ما که معمولا بیشتر از یکی دو ساعت با هم قهر نمیمونیم و همیشه اونی که مقصره خودش برای آشتی پیش قدم میشه حالا بقیه رو نمیدونم چقدر میتونند قهر و تحمل کنند) دوباره با هم مهربون میشند و اینبار برای جلب رضایت نفر مقابلشون سعی میکنند کارهایی رو انجام بدهند که خیلی وقت بوده پارترنشون ازشون میخواسته ولی ایشون مدام از زیرش در میرفتند!!!
پنجنشبهای که گذشت برای من کمی تا قسمتی استرسزا و اعصاب خرد کن بود چون بیخود و بیدلیل یاد موضوعات هزار سال پیش افتاده بودم و وقتی خوب دقت کردم دیدم من اون زمان که از دست فلان کار محمد خیلی ناراحت شده بودم هیچی بهش نگفتم! بعد، از دست خودم لجم گرفت که چرا اون موقع سکوت کرده بودم و بعد به این نتیجه رسیدم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهست پس چطوره حالا پدر محمد بدبخت رو دربیارمو کاری رو کردم که شیطون مدام زیر گوشم وزوز میکرد و این شد که پنجشنبه در خونه ی ما جنگ جهانی سوم راه افتاد! بعد از کلی گریه و زاری و ناراحتی، طفلک محمد که اصلا تقصیری در شکلگیری این معرکه نداشت، برای به دست آوردن دل خانم لوس و پرتوقع و بچه ننهاش تصمیم گرفت کاری رو بکنه که در حالت عادی عمرا یعنی عمرا انجام بده==> بردن سر کار خانم به بازار چینی و بلور فروشها در میدون شوش!!!!!! آخه نمیدونم چرا دلم هوس دیدن و خریدن اجناس چینی و کریستالی کرده بود. هرچند چون دیر رفتیم پس دیر هم رسیدیم و همه جا بسته بود ولی محمد صبح روز جمعه باز دستم و گرفت و اینبار به همراه مامان و بهزاد رفتیم بازار و با دیدن اونهمه شلوغی و ترافیک و بوق و صدا و عابر و ووو رسما به غلط کردن افتادیم!!! بعد از ۳ ساعت و نیم در ترافیک موندن دست از پا درازتر برگشتیم خونه و از این بازار رفتن فقط خستگیش به تنمون موند و بس! ولی این بار خدا با محمد حسابی یار بود چون هم کاری رو که من دوست داشتم انجام داد و هم درواقع کاری رو که خودش نمیخواست انجام نداد
نتیجه اخلاقی اینکه اگه بیخود و بیدلیل جوون مردم رو اذیت کنی خدا هم اینجوری حالتو میگیره پس نکن جان من، اذیت نکن بچه مردم رو!
پ.ن۱. اونجا که بودیم خانمی از کنارمون گذشت که انقدر شبیه شما بود بانو جون که واقعا فکر کردم خود شمایی ولی تا من بخوام شیشه ی ماشین و بدم پایین و صداش کنم او رفته بود
پ.ن۲. دوستان پرشین بلاگی من... من همچنان برای نظر گذاشتن براتون از اداره مشکل دارم اینترنت خونم هم به لطف جناب وایمکس تازگیا افتضاح شده و الان دو شبه که رسما قطعه... من فقط میتونم همه تون رو بخونم ولی ببخشید که فعلا نمیتونم براتون نظر بگذارم.... البته سعی میکنم اگه خونه اینترنتم درست باشه حتما دوباره بیام پیشتون و نظر بگذارم براتون...
بهاره جونی
وای که دقیقا همینی هست که میگی من که دقیقا خودم میدونم کی ها آماده دعوام سعی میکنم زیاد آفتابی نشم چون بهم بگن بالای چشمت ابرو ه داغون میشم
آخه چه خوب راجع به رابطتون مینویسی. احساس میکنم از یه رابطه عمیق این احساسات بر می یاد. امیدوارم که همیشه با هم خوش باشین.
بزرگترین حسن اینه که نمی گذارید دعوایتان و قهر ها به کینه تبدیل شود و زن و شوهر دعوا کنند و ابلهان باور کنند و خلاصه گلی به جمالت
سلام بهاره جون وای دقیقا منم همینم .یعنی وقتی حالم خوش نباشه دنبال یه چیزی میگردم که سرش دعوا را بندازم .ولی دروغ چرا چنان حس خوبی بهم دست میده بعد ازدعوا .انگار تخلیه شدم .حالم تا مدتها خوبه .اما دوباره بعد یه مدت پاچه گیر میشم حسابی .به قول تو جالبه میریم سراغ مواردی که خیلی ازشون گذشته .مثلا توی عروسیمون یادته بابات چیکار کرد ؟فکر کن ...خوشحال شدم فکر کردم من فقط اینجوریم ...
وای که من عاشق شلوغی و کریستال فروشیای شوشم!
اتفاقن موقعهایی که سو تفاوت می شه حکمتی توشه!! فک کنم اون جنگهای جهانی سوم و چهارم به بهبود روابط کمک می کنه و آدمو از خمودگی در می آره!البته جدای از اینکه اعصاب خرد کنه!
واییی با خوندن پستت یاد خودم افتادم... واقعا این شیطون لعنتی دست رو چه چیزی هم می ذاره... یه چیز الکی می شه به قول شما جنگ جهانی...
این شوش رو فقط باید با موتور بری... :دی...
راست می گی یکی شبیه من بود؟؟؟؟.... حتما همزادم بوده... چه جالب...
من آخرین بار چند ماه پیش شوش رفتیم... برای خرید همین سرویس و کتری و قوریم... دیگه نرفتم...
خاله جونم از این جریانات که تعریف کردی برای همه پیش می یاد.من هم مثل تو اون مهربونی ها و خوش اخلاقی های بعد از دعوا رو خیلی دوست دارم
اصلا خیلی بهم می چسبه...
یه وقت هایی فک می کنم آدم ها هوس اون مهربونی ها رو می کنن به خاطر همین سر چیز های بی خودی دعوا راه می اندازن. خب این هم یه نظریه است دیگه...
راستی خاله از نوترونی در اومدی یا هنوز هستی؟؟
سلام

آی خنده گرفت.ای خنده م گرفت.فکر کن آدم بیاد تو خونه خسته و کوفته بعد با ماظری روبه رو میشه که خودشم دلیلش رو نمی دونه.بعد وقتی می پرسه می بینه بدتر میشه
اما خوب دیگه اقایون باید به این حرکات خانمها عادت داشته باشن.
عزیزم دعوا نمک زندگیه ولی بیچاره آقا محمد
الان مشخصه که قدر محمد خان رو بیشتر میدونی
این اتفاقات هم تو زندگی لازمه
وای که موافقم.