با ترس و لرز روی تخت بیمار دراز میکشم، به محض اینکه خانم دکتر رویم خم میشود تا آمپول بی حس کننده را به دهانم تزریق کند، فوری چشمها را میبندم و مثل سگ از درون میلرزم؛ اگر مثل آن یکی دکتر ناجوانمردانه و وحشیانه آمپول بزند چه؟ اگر با وحشی بازی کارش را انجام دهد چه؟ اصلا اگر دیدم دارد وحشیبازی درمیاورد فوری بهش اعتراض میکنم... همچنان در حال کلنجار رفتن با خودم هستم که میبینم یک طرف صورتم در حال بی حس شدن است!!! برعکس آن یکی دکتر، این یکی به قدری ظریف و آرام انجام داد کارش را که اصلا نفهمیدم!
آن شلنگ یا چه میدانم دستگاه مخصوص تخلیه آب دهان را میگذارد کنار لبم و بسم الله کارش را آغاز میکند. خدای را سپاس که هنوز درد ندارم اما همچنان مثل سگ میترسم که نکند دارویش زیاد قوی نبوده باشد و موقع عصب کشی من آن درد عظیم را حس کنم؛ ترسم اما بی مورد است چون دردی حس نمیکنم ولی... نمیدانم خیال میکنم یا واقعا ته گلویم تلخ شده است، تلخِ تلخ درست مثل زهرمار! محض اطمینان کمی از آب دهانم را قورت میدهم و ==> زهرمار وارد گلویم میشود! ظاهرا میمردم اگر امتحان نمیکردم آن مزه ی لعنتی را!
بالاخره بعد از ساعتی کلنجار رفتن خانم دکتر دست از سر کچلم برمیدارد و باقی کار موکول میشود به دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر!
***
همچنان حوصله هیچ کاری را ندارم و در حالت خنثی به سر میبرم، به قول محمد این روزها یک پا نوترون تمام عیار شدهام برای خودم... هر روز صبح که بیدار میشود میپرسد هنوز هم نوترونی؟ و جواب هر روزهام هم مثبت است... اصلا چطور است تا وقتی دوباره روبراه گردم اسمم را از بهار به نوترون تغییر دهم هاین؟
دیروز با مصیبت عظمی از خواب بیدار شدم، به سختی صورت و دندانهایم را شستم، با هزار مکافات صبحانه خودم و محمد را آماده کردم و نهایتا ساعت ۷ هر دو از خانه خارج شدیم. طی راه دیدم سرم، چشمهایم و دندانم همگی با هم بزمی دردآور راه انداختهاند در سرم... از خانه تا اداره را با چشمهای کاملا بسته طی کردم ولی حالم اصلا روبراه نشد که نشد! سوار آسانسور شدم و وقتی آسانسور حرکت کرد به سمت بالا، حس کردم تمام امعاء و احشایم در حال عبور از گلو و نهایتا خروج از راه دهانم است!!! پس، از آسانسور که پیاده شدم، فوری به اتاق خانم مدیر رفته و گفتم من قصد پیچاندن اداره را به هیچ عنوان نداشتم ولی ببینید، این حال و روز من است امروز اصلا نمیتوانم کار کنم. ایشان هم رخصت فرمودند که بنده عین احمقها راه آمده را بازگردم سمت خانه. نیم ساعت بعد خانه بودم. دوباره با هزار بدبختی برای خود یک لیوان آب میوه تازه گرفتم و بعد از خوردنش، عین سنگ افتادم در بستر و خوابیدم تـــــــــــــــــــا ساعت ۲ بعدازظهر (پارازیت... دیگر از یک نوترون چه انتظاری میتوان داشت)! اما تا شب همچنان سردرد داشتم و حال تحول! دست از سر کچلم برنداشت. امروز اما ای بگویی نگویی بدک نیستم اما همچنان حالت تحول دارم و همچنان یک نوترون درست و حسابیم! البته تنها عاملی که باعث شده به قدر یک جیزگول از نوترونی دربیایم فیلم لیلاست که آقای همکار برایم آورده و حالا در کیفم است و قرار است بلافاصله که از اداره رفتم خانه بگذارمش در دستگاه و تماشایش کنم و با دیدنش پر شوم از نوستالوژی و خاطره! فعلا همینها را داشتم بگویم...
سلام دوست عزیز وبلاگ خیلی خوبی دارین.تو رو به خدا قسمتون میدم به وبلاگم بیاین و بهم امتیاز بدین.اگر نیاین و بهم امتیاز ندین نامردی کردین.خودتون هم میتونین ثبت نام کنین.
!!!!!!!!!!!!!!
ایشالله زود سرحال بشی نوترون جان...
امیدوارم خوب خوب خوب بشی!
دندون پزشکی هم... من می فهمم تو چی می گی!
سلام بهاره جون خوشحالم که حالت بهتره .این قضیه نوترون چیه ؟چون منم همین حالم یه چند وقتیه .چیکار کنم ؟هرکاری کردی بگو منم بکن .
آخی دوستم...خیلی مواظب خودت باش!این روزای آخر سال به خاطر این هوای نیمه زمستونی خوب خودتو بپوشون...ویتامین سی هم یادت نره!
من خاله نترونی دوست ندارم


اصلا
لطفا زودتر به یه خاله پروتونی تبدیل شو
در ضمن خاله خوب کاری کردی زودتر رفتی به داد دندونت رسیدی حالا دیگه مطمئنی که تو تعطیلات عید اذیتت نمی کنه
آه خدای من! منم امروز دندانپزشکی بودم. چه جای نفرت انگیزی! خانم دکتر مهربان به خوبی می داند چقدددددر از مته اش متنفرم!
خدا رو شکر که بهتری
بهاره جان فکر نمی کنی فیلم لیلا یه کم تلخ باشه برای این حال و احوالت ؟!
ان شالله که زودی خوب بشه
ولی یه بار یه متخصص اندو به من گفت بعد عصب کشی حتماً باید یه بروفین و استامینوفون بخوری تا اصلاً دردی شروع نشه
راستی گاهی وقتها باید نوترون باشی من خیلی اینطوریم
چطوری بهاره جون ؟بهتر شدی ؟تو هم مثل من نوشتنت نمیاد ؟
سلام عزیزم .
انگاری تو هم ویروسی شدی من و بچه ام هم همینطور شدیم. خیلی خیلی بده . مراقب خودت باش.
کلا نوترون شدی کم پیدا هم شدیا.
هنوزم نوترونی؟