سوار ماشین میشوم و به سمت خانه حرکت میکنم. ذهنم از دیشب تا به حال درگیر دانیال (پسر برادرم) است و گریه ی ناباورانهاش. دیشب طبق روال تمام کودکان ۲ ساله که عادت دارند اجسام را در دست گرفته و چون دیسکی که در دست احسان حدادی است، پرتاپ کنند به گوشه و کنار، موبایل محمد را در دست گرفت و پرتاب کرد به آسمان! محمد اما برخلاف همیشه که با ملایمت صدایش میکرد، ناگهان فریادی زد و با اخم نگاهش کرد. پسرک اول کمی به من و بعد به محمد نگاه کرد و ناگهان و ناغافل لبانش لرزید و زد زیر گریه! با اینکه مقصر بود و با اینکه هم بهنام و هم حدیث گفته بودند هر وقت چیزی را پرتاب کرد دعوایش کنید، باز ولی من جگرم سوخت برایش. پدر و مادرش که نمی روند ولی فکر کنم آخر خودم مجبور شوم چند جلسه مشاوره بروم تا بدانم با بچه ی 2 سال و یه ذره ای که همه چیز را پرتاب می کند و از هیچ چیز نمی ترسد، چه جور باید رفتار کرد! وقتی صورت گریان دانیال را دیدم به سمتش رفتم و بغلش کردم؛ بگذار بچه پر رو شود، به جهنم که پر رو می شود عوضش دیگر حس نمی کند کسی دوستش ندارد! تا چند دقیقه همچنان گریه می کرد. به پدر و مادرش گفتم من دعوایش کردم ولی انگار خودم هم باورم شده است، از دیشب تا به حال چنان عذاب وجدانی دارم که خدا می داند. تصمیم گرفتم به محض رسیدن، از مغازه ی نزدیک خانه برایش یک اسباب بازی بگیرم. خرس دوست دارم همان را می خرم برایش.
هوس کرده ام امروز در آن سر رسید «من» خوشگل مطلب بنویسم؛ حتما هم باید با خودکار بنفش یا صورتی، این رنگهای خونم کم شده اند به گمانم. یادم باشد جمله ام را با «این فیس بوک چرا اینجوری است» شروع کنم.
مغازه ی نزدیک خانه خرس عروسکی نداشت، عوضش یک کامیون گنده خریدم برایش، مطمئنم کلی ذوق می کند. ظهر به محمد گفتم برایش اسباب بازی می خرم دادش درآمد که بچه مردم را لوس می کنی تو با این کارهایت؛ ولی بگذار بچه لوس شود ولی من از این عذاب وجدان بیخودی خلاص شوم بعدش هم آخر کی بچه ی دو سال و یه ذره را که هنوز نمی تواند درست حرف بزند ادب می کند که ما بکنیم؟! هنوز خیلی برایش زود است مؤدب بودن و سیخونکی رفتار کردن، اگر به وقتش شیطنت نکند زمانی این کار را می کند که خسارات جبران ناپذیری هم به خودش زده است و هم به اطرافیانش!
صبح که می رفتم آسانسور خراب بود خدا کند تا حالا دیگر درستش کرده باشند. در را باز می کنم و وارد می شوم. خدا را شکر آسانسور طبقه چهارم است و این یعنی تعمیر شده است. فکر می کنم به اینکه اگر محمد مدیر ساختمان بود، این آسانسور هنوز در منفی یک گیر کرده بود و احتمالا تا فردا صبح هم درست نمی شد، خوبی مدیر ساختمای که تو کار آسانسور باشد همین است دیگر!
یادم باشد حتما برای الی بنویسم در فیس بوک اگر بهار نامی اَدش کرد، من هستم. داشت یادم می رفت، یادم باشد جمله ام را با «این فیس بوک چرا اینجوری است» آغاز کنم.
ساعت 3:30 است و تا مربی ام بیاید نیم ساعت وقت دارم؛ اول باید یک لیوان نسکافه درست کنم تا خستگیم در رود بعد باید دو قرص کارنیتین بخورم قبل از ورزش.
سر رسید «من» را پیدا کرده ام اما نمی دانم این دو خودکار صورتی و بنفش کدام گوریند، تنها خودکار سبز را پیدا می کنم، عیب ندارد کاچی به از هیچی!
این فیس بوک چرا اینجوری است؟ همیشه جوری رفتار می کند که انگار خودش بیش از همگان می فهمد و او بهتر از من می داند من چه کسی را می شناسم یا نمی شناسم! تا یک نفر را سرچ می کنی که ببینی اصلا وجود مجازی دارد یا نه، دیگر دست از سر کچلت بر نمی دارد و مدام یادآورت می شود که تو این فرد ایکس یا ایگرگ را می شناسی ها بیا و ادش کن! یکی نیست بگوید بابا جان خوب اگر می خواستم ادش کنم از همان اول ادش کرده بودم دیگر، اینقدر ضایع بازی در بیاور تا آبروی آدم را ببری!!! ولی الی جان تو را فیس بوک به من معرفی نکرد بلکه همان دوست مشترکمان معرفیت کرد، من هم جسارت کرده و ادت کردم.
این هفته نمی دانم چه مرگم شده است که هر روز خدا یک پست نوشته ام؛ دیدید گفتم تابستان و گرمایش که بروند من دوباره نطقم باز می شود. تازه کلی هم حال می دهد هر روز آپ کنی و لینکت در لیست دوستهای تازه آپ کرده ی دوستانت بیاید بالا و دوستانت هر روز به دیدارت بیایند... شاید این روال را مدتی ادامه دهم، نمی دانم.
مربی ام آمد.
چند جمله از این سر رسید بنویسم و بروم:
- صدای تیک تیک ساعت به من میگه هنوز زنده ام، پس خوب گوش میدم.
- بدی بشر اینه که همیشه دوست داره معلم بقیه باشه.
- بردن، اول بودن نیست، بهتر از قبل بودنه.
- بیشتر مردم دعا نمی کنن، فقط التماس می کنند.
- ستاره ها رو وقتی می تونم ببینم که هوا به اندازه کافی تاریک باشه.
ایشالا اسباب بازیای خوشمل خوشمل واسه بچه خودت بخری دوستم...
فیص بوک گفتی و کردی کبابم دلم تنگ شده برای فضاش ولی دسترسی ندارم واسه همین رفتم عضو گوگل پلاس شدم...
قربانت برم دوستم ممنون
حالا راضی هستی از گوگل پلاس؟
الهی...گفتی دیشب...مطمئن باش دانیال تا فردا یادش می ره که دعواش کردی...
هی نوشتی بچه یه ذره یه ذره!! از خنده مردم....!
بهار جان سلام............در مورد پسر برادرت نوشتی به نظرمن وقت تربیتش اتفاقا الان است البته تا سه سالگی............رفتارهایش طبیعت این سن هست ولی اخم و دعوا راحش نیست.............فکر کنم با یه مشاور صحبت کن حیفه وقتی می شه به راحتی به ر و متققاعد کرد انرزی ها الکی هدر بره.............راه داره عزیزم!
موفق باشی روزمرگی هاتو د .ست دارم!
آخی عزیزم.... منم طاقت بغض و گریه بچه ها رو ندارم...
اینقد معصومند که اصلا آدم دلش نمیاد باهاشون بلند حرف بزنه
ولی من دلم برای بچه ای که چیزی رو پرت می کنه نمی سوزه... دعواش می کنم...
سلام بهارجونم
بچه از سه ماهگی تربیت می خواد. البته با محبت و به روش صحیح. اگه همونطور که گفتی از مشاور کمک بگیری خیلی بهتره.
خوشحالم که زود زود می نویسی دوست جونم
بچه عزیزه ادب عزیزتر
سلام
از طلاق وحشت دارم ...
***********************************************************
جمع نیک اندیشان با نوشتهء خانم محبوبه ... منتظر نظرات خوب شماست .
***********************************************************
http://nikandishi.blogfa.com
با تشکر . مدیر وبلاگ
بچه باید یه جاهایی بچگی کنه ولی یه سری از عادتها اگه ترک نشه با هاش میمونه تا همیشه ولی باید باهاش برخورد درست شه.... وگرنه نتیجه عکس میده
خیلی خوشحالم که تند تند می نویسی
آخی طفلک
آره بابا دو ماهگی زوده برای تربیت.کم کم بعد از یک سالگی
... حالا بازم وقت زیاده ها
بعدم این که نشانه ی نداشتن تربیت نیست! بچس دیگه! دوست داره تجربه کنه
پس اگه اینجور بود من که توی ۳ سالگی خودم برای خودم مدل لباس عوض می کردم( لباسامو مدلی که دوست داشتم قیچی می کردم ) و موهای همه ی عروسکامو به امید این که موهاشون زودتر رشد کنه ، از ته کچل می کردم و هیچکس هم هیچی بهم نمی گفت چی؟!
نچ نچ چقد لوس بودم من!
سلام دوستم! راستش اینطور رفتار ما با پارسا به طرز مرگ آوری باعث لوس شدنش و غیر مستقل شدنش، شده. میدونی؟ بچه ها با همدیگه مثل بزرگترها با بچهها رفتار نمیکنند! ما با این کارهامون ( همین رفتارهای غیر سیخکی!) باعث شدیم پارسا غیر قابل کنترل بشه و تقریبا با هیچ بچهای نمیتونه بازی کنه!
گمونم به این جنبش هم نگاه کن. البته مشاوره قطعا خیلی کمک میکنه.
آخی بمیرم برای دانیال منم در مورد بچه ها اونجوریم دوست ندارم گریشون رو ببینم
ولی عمه مهربونی هستی خوش به حال آقا دانیال
آخی ...قربونت بشم چرا اینقدر در مورد بچه برادرت عذاب وجدان داری...با این دل رحمیت چطوری می خوای بچه ی خودت رو بزرگ کنی ...در مرود بچه ی خودت باید مقاوم بودن را یاد بگیری ...مقاوم باشی و بعد وقتی بچه ات خوابید از آن خوابهای معصومانه کلی گریه کنی و ببوسیش و قربون صدقش بری !
باعث خوشحالیمه که منو اد کردی خوشگل خانوم . باعث افتخارمه .
سلام عزیزم
میدونی بهاره جون بجه تا یک سالگی نه نداره بعد از اون چرا البته اون هم تعداد داره یعنی هر سه تا آره یه نه.
بچه سن دانیال که نمیتونه حرف بزنه خشم داره چون اطرافیان حرفشو نمیفهمند خشمش هم باید یه جوری تخلیه بشه بنابر این وسائل رو پرت میکنه میتونین یه سری کوسن و بالش بزارین و یه جعبه یا یه چیزی که توش پرت کنه اون موقع هم انرژی و خشمش تخلیه میشه هم حالت بازی داره . پرت کردن رو ازش نگیرین بلکه وسیله ایی بهش بدین که پرت کردنش خطر نداشته باشه.
ضمنا روانشناسا میگن بچه لوس خیلی بهتر از بجه عقده ایی هستش.
چقدر حرف زدم مراقب خودت باش عزیزم.
سلام بهاره جون.

بچه خودتون لوس میشه ها
خوبی ؟ چه خبرا ؟ میهمانی خداحافظی رو نخوندم.
الهی بگردم چه عمه مهربونی
بهاره جونی کجایی؟ نیستی چند روزه ...
خاله بهاره اشکالی نداره بچه ها رو یه وقت هایی تنبیه کرد یا حتی باهاشو قهر کرد این طوری وقتی بزرگ می شن و توی جامعه با این همه ناملایمات می خوان حضور داشته باشن قطعا راحت ترن و یه کم هم آبدیده شدن... تربیت می شن دیگه...
تازه همین که فکر کنن کسی دوستشون هم نداره زیاد به جایی برنمی خوره می فهمن که چه کاری غلطه و اگه انجام بدن دیگه سایرین دوستشون ندارن.
خاله بهاره این طوری نی نی خودت که باشه که برات سخت تره... به نظرم یه جاهایی باید بچه ها به خاطر اینکه نکنه رفتار اطرافیان تغییر کنه از انجام یه سری از کارها خودداری کنن و خود همین می شه نوعی تربیت...
زیاد سخت نگیر ... نی نی دانیال دو بار بگه پ ن پ یادش رفته حتما
بهار جان چرا آپ نمی کنی چند روزه میام آپ نیستی دلمان تنگ شد
میام دوستم
بهاره جون خوبی ؟
جابجایی تموم شد ؟