امروز نمیدانم چرا یک جایی در وجودم که حالا دقیقا نمیدانم کجاست، هوس باران، قدم زدن در خیابان ولیعصر، گردش در بازار تجریش و زیارت امامزاده صالح را میکند. یک جایی در وجودم دلش میخواهد دوباره بیقید و مسئولیت شوم، میخواهد ندانم و نفهمم که دنیا دست چه کسی است، چقدر مهم است مگر؟
یک جایی در وجودم میخواهد دوباره سینماها فیلمهای خوب خوب نشان دهند و دیگر خبری نباشد از ممیزی و سانسورهای بیدلیل، اصلا دلش میخواهد سینما فلسطین فیلم مارمولک را گذاشته باشد همالان تا دوباره دست مامان را بگیرم و دوتایی برویم به تماشایش!
یک جایی در وجودم امروز هوس دوران دانشجویی، شلوار برمودا، سینما تک و حوزه هنری، جشنواره فیلم فجر، روبان قرمز و کنسرت عصار کرده است و نمیدانم چرا نمیفهمد الان سالها از آن دوران گذشته است!
یک جایی در وجودم امروز یاد روزی را میکند که رفته بودیم ظهیرالدوله سر قبر فروغ و عدل همان روز گروه فیلم برداری ضیاءالدین دری آنجا بودند و داشتند صحنههایی از فیلم لژیون را میساختند (فیلمی که نمیدانم چرا هرگز اکران نشد!) همان روز که پانچوی بلند سبز رنگ پوشیده بودم و عوامل فیلمبرداری جوری نگاهم میکردند که انگار خدا مرا از آسمان برای آنها فرستاده بود؛ همان روز که آن آقاهه که نمیدانم اسمش چه بود ازم خواهش کرد یا پانچویم را بدهم چند دقیقهای یکی از سیاهیلشگرها بپوشد یا خودم بنشینم سر قبری تا ازم فیلم بگیرند، ظاهرا نوع لباسم جوری بود که به زمان فیلم آنها میخورد... یاد خسرو خان میافتم که سر صحنه حاضر بود و چقدر انسان جالب و باحالی بود... یاد دستخط خسرو خان میافتم زمانی که ازش تقاضای امضا کردم و او روی تکه کاغذی برایم نوشت: برای خانم بهاره! خدایش بیامرزد.
جایی در وجودم امروز سر وصال با محمد قرار دارد و او آنطرف خیابان منتظرم است اما نمیداند که من همانی هستم که از این سمت خیابان نگاهش میکند، او منتظر بهارهایست با مشخصاتی کاملا متفاوت از بهارهای که مقابلش اینطرف خیابان ایستاده است...چقدر خندهدار بود لحظهای که سلام کردم و او هم به مرز انفجار تعجب کرده بود و هم از خوشحالی داشت بال درمیآورد... در فاصلهای که منتظر بودم تا چراغ سبز شود حواسم بهش بود که از آن سوی خیابان چگونه چشم ازم برنمیداشت! یاد اولین حرفش میافتم که گفت: به من گفته بودند شما چاقید! ولی چاق نیستید که! و یادم میآید بعدها محمد گفت که چقدر از جوابم تعجب کرده بود: نکند انتظار داشتید از آنور خیابان قل بخورم بیایم تا اینور
جایی در وجودم امروز نمیدانم چه مرگش شده است که مدام بین گذشته و حال در پرواز است!
وای هیچی نمی تونم بگم...اشک تو چشمام جمع شده...
یاد دوران بی خیالی و یواشکی خودم افتادم...
دلم می خواد همین الان بپرم وسط جوی آب خیابون محمودیه نرسیده به تجریش...کنار چنارهای زرد و بلند...
منم همینطورم دوستم... دلم برای اون دوران خیلی خیلی خیلی تنگه... بیشتر از همه برای آرامشی که داشتیم اون زمون... آرامشی که الان خیلی وقته ازمون گرفته شده... هم آرامش ازمون گرفته شده و اهم امنیت...
عزیزم چه جوابی به محمد دادی... مرور خاطرات اشک رو به چشمای من می یاره حتی خاطرات شاد حتی خاطرات دیگران ایشالا هر روز خاطراتت خوشتر از دیروز باشه دوستم...
فکر کنم این خاصیت خاطرات باشه دوستم که مدام اشک آدم رو دربیاره
مرسی عزیز دلم امیدوارم تو هم روز به روز خاطرات خوش و به یاد ماندنی داشته باشی عزیزم
دوستم عین احمقا خودم نشستم سر قبر
چقدر لطیف بود نوشته ات نویسنده هستی ها !!!
بابا کجایی تو دوست جون؟ دلم برات تنگیده بود
چقدر این دلت دلم را هوایی کرد نمی دانم چرا ولی وقتی می خواندم تصور می کردم که خواستنهایت همه در فصل پاییز بوده و خنکای بادش هم سرمستت می کرده........شاید من هم روزی از این خواستنهایم بنویسم !
لطف داری دوستم... ممنون... کاملا درست حس کرده بودی زیباترین خاطرات من در پاییز و زمستون اتفاق افتادند البته به جز دیدارم با محمد که تو اردیبهشت ماه بود
خوشحال میشم منم از خواستنهایت بخونم
راستی نگفتی چطوری با محمد اشنا شدی یا گفتی من نخوندم؟؟
محمد دوست برادر دوستم بود... دوستم این وسط معرفمون بود... نگفته بودم قبلا
جایی در وجودم...
رفتم تو مرورها...
سلام بهاره خانم
چقدر زود دلمان برای دورترها تنگ میشه....
خوشبخت و سعادتمند باشید...انشالله.
میدونم که دو روز دیگه هم دلم برای این ایام تنگ میشه ولی چه کنم که چشم دلم بیشتر رو به گذشته است تا حال
ممنون... شما هم همینطور به امید خدا.
بهاره جونم
بینهایت این قسمت وجود من فعاله و شدیدا دلم برای روزهای گذشته زندگیم تنگ میشه
شاید خاصیت 30 ساله شدنه
راستشو بخوای من از ۲۵ سالگی به بعد دچار این مرض شدم... مرض برگشت به گذشته
نوستالوژیهای شیرین زندگی
کاشکی قصه ی آشناییتونو تعریف می کردی دوست جونم
شاید یه روز نوشتم براتون دوستم
وای...بهاره جون چقدر قشنگ خاطرات کوچک اما مهم زندگیت رو نوشتی ...
مرسی الی جونم لطف داری
بهار جان گاهی وقتها خیلی خوبه که گذشته رو به یاد بیاری و قدر داشته هات بدونی چون میفهمی چیزی که الان داری آرزوی دست نیافتنی دیروزت بوده
دقیقا همینطور که میگی الی جانم ولی کاش این آرزوهای دست نیافتنی زمانی به آدم برسند که آدم شور و شوق و انگیزه داشتننشو از دست نده
سلام عزیز دلم
این روزهای پاییزی آدم رو هوایی میکنه فقط تو نیستی وقتی که پاییز میشد ما بیشتر توی خیابون بودیم آزادتر بودیم میتونیستم کلاسمون رو نریم و خاطره درست کنیم منم این مدلی زیاد میشم ولی خوب عیبی نداره حتما دلت هیجان میخواد میدونی این روزمرگی زندگیهای ما دیوونه مون میکنه.
مراقب خودت باش عزیز دلم.
سلام عزیزم
بوس
یادش بخیر اون روزا... درسته هیچ وقت رنگ آزادی رو به خودمون ندیدیم ولی دیگه اینجوریم نبود که احساس اسارت بکنیم و بترسیم از اینکه نکنه پلیس گیر بده بهمون... اون زمونا میتونستی با خیال راحت قدم بزنی تو خیابون و این فکر که نکنه بدزدنم و هزارتا بلا سرم بیارند...وقتی تو خونه ات مهمونی بود ترس برت نمیداشت که نکنه از در و دیوار بریزند تو خونه ت و سر خودت و مهمونات بلا بیارند... هرچند خیلی از اون روزا نگذشته ولی بین بهاره ی الان که همه چی رو تیره و تار می بینه آینده براش نه زمان خیلی دور که همین فردا و پس فرداست و دیگه حتی از سایه خودشم می ترسه با بهاره ای که دنیا رورنگی و زیبا و آینده رو دلچسب و دوست داشتنی میدید و فکر می کرد برای رسیدن بهش حالا حالاها باید از عمرش بگذره، خیلی تفاوت وجود داره
مرسی عزیز دلم تو هم مراقب خودت و رامان خاله باش
سلام خاله
خیلی جالب بود این قل خوردن تو گذشته که این روزها انگار واسه همه پیش می یاد...
از اون روزی که جریان به قول آقا محمد وصال رو براتون تعریف کردم خودم هم مدام تو امواج گذشته و امروز دارم موج سواری می کنم... اتفاقا دیروز با علیرضا رفتیم یکی از کافی شاپ های زمان های دور و یادی از گذشته کردیم .. هر چند یه خرده غم نشست تو دلم اما حسشو دوست داشتم...
راستی واقعا واقعا واقعا دل ما براتون تنگ شده...
قسمت سوم داستانکم رو هم بالاخره بعد از باخت خجالت آور تیممون مقابل سپاهان نوشتم... یه پا جشنواره گل ها بود واسه خودش... دیگه باید ما رو شطرنجی کنید
سلام خاله


خوبی؟
فکر کنم این خاصیت پاییزه که مدام برامون خاطرات خوش گذشته رو زنده میکنه و دل ما رو برای اون دوران تنگ
دل ما هم براتون تنگ شده خیلی
آخ جون بالاخره نوشتیش؟ الان میام پیشت
عیب نداره خاله بالاخره کار نیکو کردن از پر کردن است... بازی کنان جوون تیمتون این بار اشتباه کردند ولی درست میشه ایشالا
قشنگ بود. آدم و می برد به روزهای دور..
خوشحالم خوشتون اومده.
من هم دچار این حس و حال هستم ....الان چند سالیه که دلم واسه گذشته و حال و هواش خیلی خیلی تنگ شده خصوصا تو پاییز و بهار باآهنگای ابی قدیمی هم که هیچی ....اینقدر تو گذشته و خاطراتش فرو می رم که همون حال و هوا رو می گیرم
یاد گذشته ها بخیر چقدر دنیامون ساده و بی آلایش بود
بهار این تیکه آخرش منو کشت
خیلی با مزه بود قل خوردنت ...
پس با محمد اینجوری آشنا شدید؟