وقتی گوشیم در گوشم است و فرزین برایم میخواند:
اگه تو عزیز من.. منو قابل ندونی
دل ندی به عشق من... دلمو دل ندونی
قصه قصه گریههامو... مینویسم تو صدام
تو رو از خدا می خوام من.. با صدای گریههام
و از طرفی در حال فیکس کردن این جدول لعنتی در آن پاورپوینت لعنتیتر نیز میباشم و تمام حواسم به این است که نکند آمار و ارقام را دستکاری نمایم شنبه آبرویمان پیش وزیر برود... در عین حال لذت میبرم از شنیدن آهنگ محبوبم ناگهان آقای ایکس وارد اتاق میشود و بنده زودتر از او سلام میکنم و سرگرم میشوم به ادامه کارم یکباره یادم میآید آقای ایکس دیروز نامهاش را روی میز من جا گذاشته است میخواهم صدایش کنم اما تمرکزم بیشتر از این قد نمیدهد و اسمش را فراموش میکنم! پس به گفتن آقای چیز قناعت میکنم به او اما ظاهرا بر میخورد و فوری میگوید: ایکس هستم البته! تا بخواهم اصلاح کنم حرفم را دوباره اسمش فراموشم میشود؛ پس با احمقانهترین لبخندی که بلدم کانهو وزغ زل میزنم در چشمانش و میگویم: چه انتظارها دارید ها... حالا یکبار من از فرط مشغله ی زیاد نامتان فراموشم شد این که دیگر ناراحتی ندارد همیشه شعبان یکبار هم رمضان و در دل ادامه میدهم برو خدا را شکر همین چیز هم یادم آمد وگرنه میخواستم جور دیگری صدایت کنم با اهنی و اوهونی مثلا! والا... چه انتظارها دارند از آدم! خودش تنها میتواند روی یک چیز تمرکز کند اگه با تلفن صحبت میکند تنها حواسش به تلفن است... اگر فایلی را درست میکند شش دانگ حواسش به آن فایل است و بس حالا تو این وسط خودت را بکش و هی صدایش کن محال ممکن است که بشنود صدایت را! اصلا حقش بود صدایش نمیکردم و تا یه مدت هی دور خودش بچرخد و دنبال نامهاش بگردد!
پ.ن. دارم مجنونتر از فرهاد را میخوانم... راستش را بخواهی خیلی نثر نویسنده (م.بهارلویی) را دوست میدارم. قبل از این کتاب انتهای سادگی را نیز خوانده بودم از این نویسنده و با اینکه خیلی مهیج نبود ولی برایم جذابیت خاصی داشت... روال داستانهایش اینگونهاند که خیلی آرام و با تمانینه پیش میروند و اصلا عجلهای ندارد تا فرت و فورتی دختر و پسر را با یک نگاه عاشق هم کنند...همه چیز آرام آرام و سر فرصت اتفاق میافتند... درست مثل زندگی عادی خودمان که هیچ کس یکباره فرتی عاشق نمیشود... انقدر خودمانی و راحت مینویسد که انگار تو هم عضوی از اعضای آن خانوادهها هستی و این اتفاقات برایت رخ میدهند...تازه کلی هم میخندی از دست شخصیتهای داستان... بعد از کتاب شاه ماهی من از این دو کتاب بیش از همه خوشم آمد اگر مبلغش برایت مهم نیست و دلت رمانی لطیف و عاشقانه میخواهد من این دو کتاب را بهت پیشنهاد میدهم البته مجنونتر از فرهاد را بیشترتر توصیه میکنم.
استاد ایلیا رام الله بارها اشاره کرده است که «مسیح و مسح شدگان دیگر زندهاند و تعلیم میدهند» ...
اکثریت پیروان ایلیا رام الله کسانی هستند که رابطه خوبی با دین و مذهب نداشتهاند و غالباً از تحصیلکردگان و اهل علم هستند.
www.oloomebateni.org
www.oloomebateni.blogsky.com
ممنون.
عصاره تعلیمات استاد ایلیا میم «تسلیم الهیست» و مراحل هفتگانه تعلیمی بر همین اساس پی ریزی شده است
برخورداری از روح خدا (مسح شدگی) و زنده پرستی و باطن گرایی، از شاخص ترین وجوه تعلیمی ایلیاست.
www.oloomebateni.org
www.oloomebateni.blogsky.com
ما هم که ادم نیستیم بهاره جان
دور از جون... این چه حرفیه؟
سلام دوست من واقعا وبلاگ زیبا ومتفاوتی داری بهت تبریک میگم وخوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنی...منتظر حضورگرمت هستم بیای ها...بدرود
سلاااااااااام دوستممممممم


خوفی؟؟
البته! چه انتظارایی دارن مردماااا
وای گفتی رمان
خب دیگه فعلا
جدیها بعضی وقتا آدم اسم خودشم یادش میره حالا بیا به بقیه ثابت کن که بابا عمدی نیست
سعی میکنم کتاب رو بخرم و بخونم
همون چیز هم زیادیش بود...
والا
حالا خوبه تو یه ؛ چیز ؛ میگی در ادامه...
من که فقط میگم : آقای
همین!
اتفاقا اگه چیز یادم نمیومد منم میخواستم همینجوری صداش کنم
همیشه نوشته هات به من انرژی میده
دل به دل راه داره نگار جان... منم نوشته ها و عکسای زیبایی که میگذاری رو دوست دارم زیاد
کتابا رو می زارم تو لیستم که سر فرصت بخرو بخونشون مرسی از معرفی بهاره جونم
سلام
بعضی از آدمها مخصوصا در محیط های اداری ارزش گفتن همان آقا رو هم ندارند....شما بهشون لطف دارین که آقای چیز خطابشون کردی
...
من با نویسنده های غیر وطنی میونه ام جورتره...ولی ممنون از معرفی این رمان ها...حتما خوندنی هستن.مخصوصا با اوصافی که شما گفتین.
سلام بهاره جان، مدتهاست وقت نشد وبگردی کنم هر جا که هستی شاد باشی
سلام بهاره جونم.
به دل نگیر بعضی از آقایون دنبال یه بهونه ایی تو اداره میگردن که هی حرف مفت بزنن. بزار حرص بخوره به درک.
چقدر کتاب خوندن رو دوست دارم جدیدا توفان برگ مارکز رو دوباره خوندم و کلی لذت بردم.
مراقب خودت باش عزیزم.
on post ramz dar ke hazf shodeh , ma nakhondim!!!

خوف دخملم چرا اینقدر دیر اومدی آخه
منکه چند روز گذاشته بودمش اون عکسارو
الان دیگه به دستور اکید و شدید محمد خان پاکشون کردم
باید ازت بگیرم بخونمش...دوس جون! بیا یه کم بهم انگیزه کتابخونی دوباره بده!! نمی دونم چرا مخم دیگه نمی کشه کتاب بخونم!!
دوستم منم بعد از چند ماه دوباره افتادم به کتاب خوندن...راستش کتابا دیگه کتاب نیستند که آدم رو به دنبال خودشون بکشونند... بعد وقتی یه کتاب خوب پیدا می کنی دیگه دلت نمیاد تند تند بخونیش که تموم بشه.. دوست داری آروم آروم و آهسته بخونیش و مزه ی لذتبخشش آهسته و پیوسته زیر زبونت باشه
برای همین هنوز تموم نکردمش البته بگم ها دو جلده و هر جلدش تقریبا ۶۰۰-۷۰۰ صفحه است
وقتی تمومش کردم حتما بهت میدم بخونیش... مطمئنم خوشت میاد
منم تازگیها دیگه عجله ای برای کتاب خوندن ندارم. دوست دارم کنار تختم باشه و هروقت عشقم کشید چند صفحه بخونم و لذت ببرم
دوستم ادامه داستانو چرا نمیذاری پس دلمون آب شد آخه
همیشه کتابهایی که معرفی می کنی فوق العادن...دلم واسه اینکه بشینیم در مورد کتابا حرف بزنیم تنگ شده
ممنون آرزو جانم... تو همیشه لطف داری به من عزیزم