برای بابا که پسرکش ناتوان ذهنی است ولی او طاقت دیدن این ناتوانی را ندارد؛ پس هر از چندگاه رو به درگاه خدا فریاد برمیآورد که چرا؟ آخر چرا؟! ولی او هرگز نخواسته و نمیخواهد بفهمد که چرا!
برای مامان که صبورانه اینهمه سال عاشقانه پسر کوچکش را نوازش میکند... به گردش میبرد... میبوسد... در قبال همه کس از او طرفداری میکند و اجازه نمیدهد احدی به او درشتی کند... بیقراریها و دل نگرانیهایش را میداند و مفهمد... حتی زمانی که پسرک اسکناسهای بابا را پاره پاره میکند پدر نه با بهزاد که با مامان طرف است!
برای خودم که اکثر اوقات سعی میکنم برادر کوچکتر را درک کنم و بیقراریها و نق زدنهایش را میفهمم اما در کمال شرمندگی گاهی اوقات از دستم در میرود و با او درشتی میکنم و از یاد میبرم که او به ظاهر ۲۶ ساله که در اصل کودکی ۳-۴ سالهای بیش نیست!
برای بهنام که او هم عاشقانه برادر کوچکتر را دوست میدارد ولی بنابر این اصل که مرد ایرانی اصولا صبر و تحمل ندارد او نیز کمی بیشتر از گهگداری اختیار از کف میدهد و با برادر کوچکتر درشتی میکند...
برای تمام افرادی که مثل ما در خانواده یک عضو ناتوان ذهنی دارند و گاهی یادشان میرود که ..... هیچی ولش کن... حتی برای افرادی که نهتنها فرد ناتوان ذهنی در اطرافشون ندارند که حتی تا بحال با افرادی اینچنینی مواجه هم نشدهاند...
اصلا برای همگان...
پ.ن. عید همگی مبارک... خوش گذشت تعطیلات؟
در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟
هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچهای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند*
و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: *یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم میزدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی میکردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا میدونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچهها اونو تو تیمشون نمیخوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچهها میکنه. پس به یکی از بچهها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا میتونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمیهاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر میکنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش میکنیم اونو در راند 9 بازی بدیم....*
درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه میدونستند که این غیرممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد!
یکی از هم تیمیهای شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و همتیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و میتونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون میرفت و بازی تمام میشد... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود میتونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچهها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه.*
پدر شایا درحالیکه اشک در چشمهایش بود گفت: *اون 18 پسر به کمال رسیدند... *
*این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم؛ هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانیهایی داریم. اطرافیان ما هم همین طورند؛ پس بیاید با آرامش از ناتوانیهای اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقصهامون خرد نکنیم. بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو!
آسمان فرصت پرواز بلندی است
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
منبع ایمیل
عید تو هم مبارک عزیزم...
هزار آفرین به مامانت با این همه مهربونیش...واقعاْ بهشت زیر پاهاشه...
سلام
عجب بغض قشنگی با خوندن این ایمیل عارضم شد...
ممنون که یادآوری کردی مشق انسان بودن رو از یاد نبرم...
خدایا برای همه داده ها و نداده هات شکر.....
امیدوارم که شماهم تعطیلات خوبی رو گذرانده باشین...
عیدتون هم مبارک.
بهاره جونم به نظرم حضور این جور آدمها فرصتی است برای آدمهای عادی که بتونن با صبر و حوصله این کمال رو در خودشون ایجاد کنند.اگرچه حرف زدن راجع به همچین موقعیتی واقعا خیلی راحتتر از عمل کردن بهشه.امیدوارم که بتونی همیشه با صبر و حوصله باهاش کنار بیایی.
وقتی این مطلب رو خوندم، بغضم گرفت... از مهربونی اون پسرها و این که شادی بازی و برنده شدن خیلی کوتاه مدت تر از محبت به بچه ای بود که به این محبت احتیاج داشت...
نوع تعریف ماجرا هم طوری بود که از همون اول با اشتیاق خط به خط جلو می رفتم و فکر می کردم که آخرش چی می شه...
و یه کمی از بغضم هم به خاطر این بود که فکر می کنم برای خواهر و برادرها که تحمل کمی دارن، تکرار یه رفتار بچه گانه اون قدر آزار دهنده می شه که به سختی می تونن به خودشون یادآوری کنن که برادر یا خواهرشون کمتر از سنش می فهمه....
عید شما هم مبارک...
قبل از اینکه داستان پائین رو بخوانم می خواستم بنویسم هر کدوم از ماها که به ظاهر سالم هستیم یه جورایی ناتوانی داریم ... می خواستم بگم .............!
اما داستان رو که خواندم دیدم چقدر زیباتر تعریف کرده این ماجرای « کمال » و کامل شدن رو ...
امیدوارم سالیان سال کنار هم شاد باشین :)
قربونت برم که اینقدر با درک و فهم هستی... مطمئنم خدا برای خانواده اتون یه جای دیگه خوب جبران کرده ...
امیدوارم خدا به همه کسانی که فرزند اینطوری دارن صبر و تحمل زیاد بده تا بتونن به بهترین نحو با این هدیه خدا رفتار کنند
سلام بهار جونم عیدت مبارک فدات شم.
واقعا نوشته ات برای چند دیقه منو به فکر فرو برد... دستمو زدم زیر چونه ام و خیره به مانتیور یاد خواهرم می افتم ... چقدر به کمال رسیده که معلم مدرسه استثنایی هست... چند بار رفتم تو مدرسه شون و سر کلاسش... هنوز جای انگشتای ظریفه احسان رو توی صورتم حس میکنم... شاگرد خواهرم... ۱۳ سالش بود ولی جثه اش اندازه یه بچه ۷ ساله... انگشتشو میکشید رو صورتم و خیره خیره نگام میکرد... وقتی عید امسال خواهرم گفت: بابای احسان دستاشو سوزونده چون تلویزیون رو هول داده و انداخته... چه بغض مسخره ایی گرفتم ...
کاش یه کم بزرگتر فکر کنیم...
:-) این آخر هفته به من که اصلا خوش نگذشت بهار جان!
امیدوارم همه بتونن به کمالی که پدر شایا گفته برسن.
سلام بهاره جون
عیدت با تاخیر مبارک
برای تو و برای همه ی خواهر برادرها و پدر و مادرهای این کودکان بی پناه اجر و صبر و محبت فراوان آرزومندم.
چقدر این ایمیل امیدبخش ولی تکان دهنده بود! خدا کنه که هیچوقت فراموش نکنیم که محبت چیست و انسانیت کجاست...
صبور باشی و امیدوار دوست من. امیدوارم کنار همسر مهربانت خوشبخت و خوشحال زندگی کنی و هروقت که خواستین فرزند یا فرزندان سالمی زندگیتان را گرمتر کنند
خیلی زیبا بود گریه ام گرفت ....ممنون از جوابت در مورد عطف و پیرو ....
برای بهاره که هر روز عاشقانه می نویسد خیلی وبلاگتو و خودتو ندید دوست دارم بوووووووووس
عید تو هم مبارک باشه . تعطیلات برای من بیخود بیخود بود درگیر سوختگی بودم . حالا بگذریم خدا مامان و بابات رو براتون نگه داره و صبر بده تا بتونن که از این برادر کم توان نگهداری کنن.
مراقب خودت باش عزیز دل.
بوووووووووووووووووووووووووووووس
سلام دوست عزیز
وبلاگ زیبایی داری
خوشحال میشم به منم سر بزنی
منتظر حضورت هستم
نمی دونم ما کی به کمال می رسیم...
می دونم داشتن یه عضو ناتوان ذهنی در خانواده قطعا مشکلات خاص خودش رو داره... می دونم و در می کنم به همین خاطر دستان مادرت رو می بوسم و پدرت خدا قوت و خسته نباشید می گم...
به نظرم پدر و مادرت زودتر از باقی والدین به کمال رسیدن