خانه ای که شیرین یکی از آپارتمانهایش را داشت تقریبا چسبیده بود به کوه. سه نفری از پلهها بالا رفتند تا رسیدند به پاگرد سوم. راه پله دیوار نداشت و وقت بالا پایین رفتن یک طرف کوه را میدیدی و یک طرف باغی پراز درخت.
آیه گفت: منزل خاله شیرین انگار توی تهران نیست.
شیرین کلید انداخت و در را باز کرد: "اینجا گمانم شاهکار خانهیابی مامانت بود."
آرزو گفت: "و دوست یابی" و دو زن کیسههای خرید به بغل خندیدند. آیه رفت به اتاق نشیمن که با پیشخوانی از آشپزخانه جدا میشد. یکی از دیوارها آجری بود. روی آجرها رنگ سفید زده بودند. به دیوار آجری سفید تابلوی آب رنگی بود از چند درخت رنگ عناب. وسط در ختهای عنابی خیابانی بود خاکستری و آسمان تابلو زرد کمرنگ بود. آیه ولو شد توی راحتی چرم عنابی زیر درختهای عنابی: "تعریف کنید. ماجرای آشناشدنتان را تعریف کنید."
شیرین کیسه پلاستیکی را گذاشت روی پیشخوان. آرزو ژامپون درآورد و خیارشور و پنیر و نان باگت: "صد بار شنیدی".
"باز هم تعریف کنید میمیرم برای ادای بنگاهی در آوردنتان." دست برد طرف میز و از یکی از سه کاسه ی پر از برگه هلو و انجیر خشک و بادام زمینی برداشت.
شیرین ژامبونها را لوله لوله چید توی بشقاب: "بیست تا بیشتر آپارتمان دیده بودم. همه شکل هم. اتاق خوابها اندازه ی لانه موش پذیرایی درندشت با گچبری و آینه کاری." خیارشورها را ریخت توی کاسه لعابی فیروزهیی." به قول بنگاهیها ـــــ" به آرزو نگاه کرد که روی تخته کاهو خرد میکرد. دوتایی با هم گفتند "بلانسبت ما و شما ".
شیرین نان برید و ادا درآورد: "کف سرامییک ایتالیا با زوار برنز ".
آیه ریسه رفت و آرزو ادا درآورد "سیستم گرمایش سرمایش کیفیت بالا."
شیرین نانها را گذاشت توی سبد: "شومینه مس کاری." آرزو پشت بندش آمد: "فلاور باکس و استخر و سونا و جاکوزی."
آیه گوشه ی راحتی یله داده بود و به دو زن نگاه میکرد که در نور چراغآویز بالای پیشخوان انگار داشتند نمایش اجرا میکردند. کمی برای آیه و بیشتر برای خودشان.
شیرین بشقاب و کارد و چنگال چید روی پیشخوان: "نزدیک بود یکی از همین کیفیت بالاها را بخرم و همه ی چیزهایی را که قرار بود بابتشان پول بدهم بکنّم بریزم دور که ــــــــــــــ"
آرزو از دم ظرفشویی با خیار و گوجه فرنگیهای شسته آمد طرف پیشخوان: "که از جلو بنگاه ما رد شد و به دلش برات شد که ـــ"
شیرین خیره به کاسه ی سفالی سالاد که دور تا دور نقش خورشید خانم خندان داشت گفت: "آن وقتها فقط نعیم بود. من و مامانت جفتی هنوز سیاهپوش بودیم." به آرزو نگاه کرد: "آرزو خانم هم ده کیلویی از الانش لاغر تر بود".
آرزو گفت: کوفت!
شیرین خندید: "تا گفتم زوار برنز و گچبری و آینهکاری و دستشویی شکل صدف و شیر آب شکل اژدهای هفت سر دوست ندارم و از رنگ طلایی متنفرم مادرت گفت فهمیدم".
به دور بر نگاه کرد: "آمدیم اینجا و از پایین راهپلهها عاشقش شدم."
از کشو دستمال سفرههای آبی را در آورد گذاشت بغل بشقابهای سفید لبه آبی: "بعد برگشتیم بنگاه با هم قهوه خوردیم و بعد ــــ" نشست روی چهارپایه و سر برد طرف آرزو که سر آورد طرف شیرین و دوتایی تو چشمهای هم نگاه کردند و دماغ چین دادند و غش غش خندیدند و خوب خندیدند شیرین گفت: "راستی شامپاین هدیه گرفتم".
آرزو و آیه با هم گفتند: "شامپاین!"
شیرین زد زیر خنده: "بیخود ذوق نکنید." باز خندید: "غیر الکلی!"
آیه آمد طرف پیشخوان: "غیر الکلی!"
آرزو و شیرین با هم گفتند: "اب میوه ی گازدار."
آیه نشست روی چارپایه سوم: "باگت و ژامبون و پنیر و مثلا شامپاین مثلا رفتیم پاریس."
زیرچشمی به مادرش نگاه کرد آرزو به روی خودش نیاورد.
شیرین آبمیوه گازدار را ریخت توی سه گیلاس پایه بلند تراشدار.
"شامپاین دروغکی توی کریستال راستکی." و گیلاس را بلند کرد: "به سلامتی خودمان و نجات خانه ی خوشگل با آفتابگیرهای سبز و فروش آپارتمانی با نمای گرانیت و ..."
همراه آرزو خندید و بعد جدی شد: "حالا تو تعریف کن. نگفت چرا تلفن را پس دادی؟ اصرار نکرد نگه داری؟"
"نه گرفت و سوت زد و رفت.فقط ... "
"فقط چی؟"
"فقط نمیدانم از کجا فهمید تلفن همان نیست." به یکی از خورشید خانمهای دور کاسه سالاد نگاه کرد.
آیه کارد را برد طرف پنیر: "ای بابا ـ هر بچه ی 5 سالهای..." کارد را گذاشت روی پنیر و فشار داد: "از روی شماره سریال تلفن ــــــ" داد زد: "آخ." و کارد را انداخت و انگشت برد توی دهن و شیرین گفت "چی شد " و آرزو گفت: "چی شد؟" آیه انگشت از دهن درآورد و گفت: "چیزی نشد." بعد گفت: "حالا این زرجو چه شکلی است؟"
شیرین ژامبون را برداشت: "از مادرت بپرسی... عوضی؛ از من بپرسی... هیچ هم بد نیست."
آرزو روغن زیتون و سرکه ریخت روی سالاد و سالاد را هم زد: "اهــــــو! نبینم از آقایون تعریف کنی." برای آیه سالاد کشید: "قیافهاش بد نیست موها را هم کوتاه کرده بود."
شیرین باگت برداشت و به آیه نگاه کرد و ابرو بالا داد.
آرزو برای شیرین سالاد کشید: "وقت رفتن چیزهایی از کوچولوها گفت که نفهمیدم."
آیه زد زیر خنده: "شما دو تا جز آگهیهای فروش و اجاره ملک بقیه صفحههای روزنامه را هم ورق بزنید." و تعریف کرد که روزنامه نوشتند وقت حفاری برای یکی از ایستگاههای مترو کارگرها سی چهل ادم کوچولو دیدهاند."
شیرین پوزخند زد آیه شانه بالا انداخت و آرزو برای خودش سالاد کشید و فکر کرد: "چرا گفت امروز همان قدر خوشحالم؟" و گاز بزرگی از ساندویچ ژامبون و پنیر زد.
محبوبترین و نوستالژیکترین بخش کتاب عادت میکنیم از نظر من این قسمته... محیطی راحت و دلچسب با افرادی که دوستشون داری... ناهاری ساده و صمیمی و صدالبته خاطرهانگیز... دوباره دلم یک همچون محیطی رو میخواد همالان... یک خونه ی دنج و زیبا و محیطی کاملا دوستانه و صدالبته زنانه... پر از حرفای خاله زنکی و شوخی و سربه سر هم گذاشتن... به همراه نان باگت و ژامبون و گوجه و خیارشور... به گمانم دوباره احساسات و عواطف زنانهام بدجور دستخوش امواج شدهاند
بهار جونم احساسات زنانه ماروهم قلقلک دادی حسابی
دلم واست اینقذ شده بود
دختر تو کجایی آخه؟
خیلی حس جالبی بود. یه حس نمناک و لغزنده. یه جورایی زیر پوستیه. و جالبترش اینه که با این حس الان من خیلللللی همخونی داره
چه خوب تونستی توصیف کنی احساستو...
وای دوست جونم منم عاااااشق این قسمتش بودم. اصلاً تا شروع کردم به خوندن یه حس خوبی لغزید زیر پوستم. حسی که چند سال پیش که داشتم بار اول کتابشو می خوندم پیدا کرده بودم. مثل حسی که از فیلم ماهیها عاشق می شوند پیدا کردم.
مرسی عزیزم
دقیقا مثل من دوستم... منم از دیدن ماهی ها عاشق می شوند یه حسی مثل هم همین حسی که از خوندن این بخش بهم دست داد پیدا کردم
یه حس خوشمزه داره این قسمتش...من این کتاب رو خیلی دوست داشتم!و یه حس خنکی می ده بهم...
دقیقا...
زنهای چه نعماتی دارند که مردها ازشون محرومند... چقدر خوب میتونند به خودشون شادی رو هدیه بدند حس رو پرنگ کنند و هزارتا نعمت دیگه...
دوستم مردا هم دارند از احساسات ولی جنس احساساتشون با زنا فرق میکنه... باهات موافقم زنا بیشتر تر بذت می برند از این حال و هواهای اینچنینی
از اونجایی که من بدجور کنجکاوم رمز اون پست رمزداری که اققایون نباید بخونن رو می خوام
میسی
برات فرستادم دوستم
سلام
چون دیگه فرمودین محیط زنانه ماهم سلام گفتیم و رفتیم
خیلی لطف کردید آقا فرداد عزیز
چقدر روان و جاری و قابل لمس بود... دلم خواست
بهار میگم هیچ دقت کردی من هنوز تو کف اون رمان اوج لذت موندمااااااااااا. ادامه شو نذاشتیااااااااااااااا بهار میذاری مگه نه؟
کتابش رو نخوندم... اما چقدر خوب توصیف کرده... انگار خودت بین اونا داری وول می خوری...
عادت می کنیم رو خیلی دوست دارم . از عاشق شدن در میانسالی مادر آیه خیلی خوشم اومد .
کاش خانوم پیرزاد باز هم رمان بنویسه و برای چاپ بده بیرون . چند ساله هیی ننوشته .
سلام هانی
من به روزم
خوشحال میشم بیای
سلام عزیزم ببخشید که من دیر اومدم این کتابهای زویا پیرزاد خیلی خوبن آدم رو به حس جالبی میبرند البته بخواهی بررسی کنی نویسنده قوی نیست اما خوب مخاطبهای خاص خودش رو داره منم از نوشته هاش خوشم میاد.