دقت کردی تا وقتی بچه و کوچیکی غم و مشکلاتت هم کوچیکند؟ کسی توقع زیادی ازت نداره، تو دوران نوجونی سرحال و خوشحالی، گاهی انقدر خوشحالی که حتی خودتم به سلامت روانت شک میکنی! خودت هم نمیدونی چرا ولی با هر بهونهیی خوشحال میشی... گاهی تلاقی نگاهی با نگاهت قلبت و میلرزونه (پارازیت ... حالا خوبه قلب منو فقط لرزوند تو قلب بعضیا که شنیدم زلزله اومده بود 7 ریشتری!) هر روز منتظری اتفاق قشنگ و شیرینی برات بیفته؛ اخبار دور و برت زیاد میشند؛ هرچی فکر میکنی و دور و برت رو نگاه میکنی مشکل چندانی نداری، تا اینکه بزرگ و بزرگتر میشی و سنت میرسه به بیست... با فوت کردن بیستمین شمع کیک تولد، یهو با دنده خلاص و بی ترمز، میفتی تو یه سرازیری پر شیب... با هر بار باز و بسته کردن پلک چشمهات یک سال از عمرت گذشته؛ کم کم به خودت میایی... از هیاهوی دور و برت کم و کم و کمتر میشه... دوستهای دورو برت یکی یکی دست و بالشون بسته میشه... اخبار دور و برت کم و کمتر میشند... دیگه مث قبل هر روز منتظر یه اتفاق خوب و ساده نیستی؛ اگرم قرار باشه اتفاقی بیفته سالی یکبار- دو سالی یکبار ممکنه بیفته... یواش یواش از شادیهات کم میشه و شروع میکنی به ذخیره کردن غم و غصه تو دلت (لزوما نباید بدبختی و مصیبت تو زندگی آدم باشه، همینکه آدم مدام دلش برای قدیما تنگ میشه خودش غم و غصه است دیگه... نـــــــــــــــــــــه؟ غلام؟) یدفعه انگار یکی محکم میزنه پس سرت، یا نه، اصلا نمیزنه... با سه شماره خوابت میکنه و افسار زندگیتو از دستت میکشه بیرون... حالا چیکار کنم؟ کی اینجوری شد که نفهمیدم... بیست که هیچی سی رو هم پشت سر گذاشتی بدون اینکه حتی بفهمی جوونی چه لذتی داره... ناخودآگاه تن به کارایی میدی که قبلا محال بود انجامشون بدی... با آدمای دور و برت مشکل پیدا میکنی... اخمو، بداخلاق، کم حوصله و غرغرو میشی... دیگه چیزی راضی و خوشحالت نمیکنه... نمیدونی فقط تویی که اینجوری هستی یا همه به سن تو که میرسند اینجوری میشند؟! همین سردرگمی بیشتر از هر چیز عصبیت کرده... میون اینهمه اتفاق اما اتفاقاتی هم هستند که خوشایندند مث استقلالی که تا دیروز نصفه نیمه داشتیش ولی الان دیگه تمام و کمال صاحبشی... الان دیگه وقتی حرفی میزنی یا کاری میکنی مردم روشون فکر میکنند و همینجوری سرسری از کنارت نمیگذرند... اگه تو دلت نخواد کسی نمیتونه ازت بازخواست کنه و و و و ولی ته همه ی اینا من عطای دنیای بزرگسالی رو به لقاش میبخشم... میخوام صد سال سیاه بزرگسال نباشم... دنیای بزرگسالی هیچی نداره جز غم، اندوه، غصه، مسئولیت، گرفتاری و دلمشغولیهای مداوم! آدم هرچی بیشتر بفهمه و بیشتر عقل و مغزش کار کنه بیشتر افسوس خیلی چیزا رو میخوره و ناراحت و مغموم میشه! دنیای کودکی و نوجونی دنیای بی خبری و رهاییه...به قول طرف، بنده از بزرگسالی انصراف میدم فقط مرحمت بفرمایید بنده را برگردانید به دوران کودکی و بی خبری... فقط همین یک بار!
اما خوب از طرفی آدم باید برای رسیدن به کمال نه به گذشته که به جلو تمرکز کنه و تا میتونه به آینده خوشبین باشه... خوشبین باشه که دوباره میاد روزی که دوباره همه چی درست بشه، حق به حقدار برسه، زندگی آسونتر از اینی که هست بشه، که دوباره گرد شادی و خوشبختی پاشیده بشه همهجا... خندهها رو لبا برگردند... که غم و اندوه فراری بشند از دلها و ... اگر این امید به آینده بهتر نبود، نمیدونستم الان میخواستم دلمو با چی آروم کنم؟ اصلا آروم میشد؟
پ.ن. دست خودم نیست قالبای سنگین اذیتم میکنند... حوصله ندارم ۵ دقیقه صبر کنم تا صفحهام کامل باز بشهدر نتیجه دوباره از قالبای خود بلاگ اسکای استفاده میکنم.
اره شاید اینده بهتر از حال باشه.
به فروشگاه من سری بزن.
سلام...قشنگ بود...
آدم رو به فکر وا میداشت...
به وبلاگ منم یه سر بزن...
نظر فراموش نشه...
سلام انگار خیلی طرفدار داریاااااااااا!!!!!!!!! البته خوبم می نویسی.
خوشحال میشم توی نظرسنجی من شرکت کنی.
سلام بهاره جونم
فکر کنم دوباره دلت گرفته . میدونی وقی آم افکارش هی سر از قدیما در میاره یعنی اینکه دلش گرفته و حال راضی اش نمیکنه.
منم خیلی دلم میخواد دوباره بشم بچه مدرسه ایی الان تعطیل باشم صبح سه ساعت پای میز صبحانه بشینم و هی لم بدم اینور هی لم بدم اونور اونقده بیکار باشم که دیگه آخرای تابستون دلم برای مدرسه و درس و تکالیف تنگ بشه. ولی افسوس که نمیشه.
مراقب خودت باش دوست قشنگم.
ای گفتی گیلاس یخی ... چقدر من این گیلاسی که شسته . آماده توی یخچال چند روز می مونه و بعد عین یه تیکه یخ سرده و هر چی غمه از دل می بره رو دوست دارم کلا از لحاظ میوه ای تابستون رو بیشتر از هر فصلی دوست دارم..
گذر عمر...انگار خاصیت زندگی همینه ... ولی من با تموم وجود دارم باهاش مبارزه می کنم تیر تولدمنه الان داشتم فکر می کردم چند سالم شده غصه م گرفت داریم می ریم به سوی میان سالی
پارسال کلی سر سی ساله شدنم غصه خوردم. ولی امسال تصمیم گرفتم پا شم و زندگی کنم.
خوب و خوش باشی بهاره جونم
می خونمت عزیزم همیشه الانم خیلی خوشحالم که کامنت دونیت برام باز میشه...ممنون که همیشه هستی
جانا سخن از زبان ما می گوییییییییییی
فقط امیده
که آدم رو
توی سخت ترین شرایط نگه میداره
هنر اونه که آدم بتونه خودشو خوب و سرحال نگه داره...
اما از یه طرف هم راست می گی...سن که بالا می ره انگار همه چی بهت فشار می آره...
راست می گی تا کوچولویی همه شادی هات تو خریدن یه اسباب بازی جدید؛ اومدن یه مهمون سر زده که یه بچه هم سن و سال تو داره؛ رفتن به پارک توی عصر تابستون؛ خریدن لباس نو و هزاتا چیز مثل این خلاصه می شه و واسه همه اینها یه دنیا خوشحالی می کنی و کل غصه هات گرفتن نمره ۱۹ تو دیکته و رفتن برق موقع دیدن برنامه کودک مورد نظرته... اما حالا شادی ها کمرنگ و ناراحتی ها پررنگ شدن
برات آرزو می کنم همیشه شاد باشی مثل دوران کودکی همه شادی هات موندگار باشن
سلام
حالا هرچی به چهل سالگی می رسی اوضاع وخیم تر میشه..
یکبار تو یک کشوری دیگه موردی خیلی برام جالب بود...اونجا آدمها رو تازه از سن 40 به بعد تحویل میگرفتن و قاتی آدما می دونستن...هرچی پیر تر بودی بیشتر خوش می گذشت...برعکی تو کشورما از سن 35به بعد دور از جون باید به فکر مردن باشی...
هی...هی...
خیلی زود گذشت...
بلاگفا رو می گی دیگه؟ای خاک تو گورش!
چقدر عکس مناسبی گذاشتی . ولی من با این وجود دوست ندارم به یه دوره هایی از زندگیم برگردم . باید روحیه و دلمون رو جوون نگه داریم . و بیشتر دوست پیدا کنیم . درسته تو بزرگسالی دوست های زیادی از زندگیمون کم می شن.
چه خوب گفتی بهار جان! تازگی ها انگار حرفهای من را مینویسی!
راستی! من خیلی در کتاب صورت فعال نیستم دوستم.
چقدر حرفات آشناست خیلی خیلی
راستی برای نمایش کد بلاگفا چند حرفی تایپ کن ظاهر میشه
فی الواقعه قلبمان شکست و روحمان لبریز از غمن و اندوه گردید ...






حالا طوری میشد شما رمز رو به ما هم میدادین ؟
باشه بابا چرا میزنین ؟
اصلا نخواستیم.
خانوم اجازه منم رمز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم رمززززززززز
بهار به منم رمز می دی لطفا؟
شادی برات آرزومندم یک عااااااااااااااالمه :)
سلااااااااااااااام
میشه رمز اون پست تو بدی؟
عزیزم من اون پست رمز دارت رو با اون رمزی که برامگذاشته بودی نمی تونم باز کنم .می دونم دیره ولی من تازه امروز بعد از یک هته مریض داری تونستم بیام نت ببخش
راستی من نمی دونستم تو به وبلاگ دیگه هم داشتی؟!
به منم رمز می رسه یا نه؟
رمزو که همون روز برات فرستادم... الان دوباره میام میگ بهت
خدا کنه که بازم به وبلاگم سر بزنین...
دلم گرفت....
....