آرشیو 1387
هیچ تا حالا فکرش را کردهای که دوربین یا camera یا هر کوفت دیگری که اسمش هست عجب چیز مزخرفیست؟ فکر کن تو از یک مقطع از سنت بسیار بسیار زیاد متنفر و بیزاری؛ فکر کن همۀ عمر سعی کردهای از خاطرات آن زمان فرار کنی؛ فکر کن خیلی سخت بوده برایت که آن خاطرات را از یاد ببری چون تقریبا بچه بودی و آن خاطرات دیگر در ذهنت فسیل شده بودند؛ فکر کن هر چیزی را که مربوط به آن دوره بوده را نیست و نابود و منهدم کرده باشی؛ فکر کن عمریست که ممنون خداوند بودهای که تمام افرادی را که مربوط به آن زمان بودهند از زندگیت دور کرده است تا دیگر کسی نباشد که یادآور آن دوران زهرماری باشد برایت؛ فکر کن پدرِ پدر جدت درآمده است تا توانسته ای آن خاطرات کوفتی را از مقابل چشمانت دور کنی؛ ۱۵سال مثلا... آنوقت فکر کن دعوت میشوید منزل خان دایی جان... همه آنجا جمعند؛ بعد از شام یکهو فکری جالب و غیرمنتظره در ذهن دایی جان جرقه می زند: حال که همه اینجا جمعید چطورست فیلم بچگیهایتان را بگذارم ببینید... همه خوشحال میشوند و کلی ذوق میکنند. حتی تو هم با آنها ذوق میکنی... آخر فکر میکنی فیلم ۲-۳ سالگیت قرارست پخش شود ولی..... فیلم که شروع میشود، در کمال ناامیدی شاهدی که نه متعلق به 2-3 سالگیت که دقیقا مربوط به آن زمانیست که تو از آن متنفری!!! کم کم آن لبخند پهن و گشاد روی لبانت جمع میشود و بجایش لبانت از شدت فشاری که بهشان می آوری کوچک و کوچکتر میشوند؛ عرق سردی مینشیند روی پیشانیت و دوباره آن حس لعنتی نفرت انگیز میآید سراغت... حس میکنی قدت در حال آب رفتنست و کمرت نیز کمی خمیده شده است... دوباره تبدیل شده ای به آن دخترک 14-13 سالۀ کمروی خجالتیِ پر از غم و غصه! و درست در این لحظه است که فکر می کنی چقدر ممنون خداوندی که نعمت فراموشی را به توی بنده عطا کرده است! چقدر از دست خان دایی جان ناراحت و ملولی که آخر مرد حسابی اینهمه فکر و ایده، این دیگر چه فکری بود که نصفه شبی جرقه زد در ذهنت؟! و باز دوباره فکر میکنی که چقدر دوربین یا camera یا هر کوفت دیگری که اسمش هست چیز مزخرفیست!
احساس امروز
ولی حالا که خوب فکرش را میکنم میبینم ای کاش دوربینی شبانهروزی به آدمی وصل بود تا میتوانست از لحظه لحظۀ زندگیش فیلم بگیرد و بعد با ادیتی ماهرانه تمام لحظات بد را پاک و درعوض تمام لحظات شاد و به یاد ماندنی را برای خود ظبط کند. ای کاش انسان قادر بود تمام احساسات و عواطف خوب دوران مختلف زندگیش را نیز همانگونه تر و تازه برای خود حفظ کند تا هرگاه نیازمند بازسازی احساساتش بود، میتوانست همانند عطر از آن احساسات تروتازه به روی سر و صورت خود بپاشد و فِرِش شود! ای کاش قدرت فراموشی و نسیان اینگونه با گذر عمر با شدت هرچه تمامتر در حافظۀ انسان عمل نمیکرد و میگذاشت آدمی با همان خاطرات خوب و شیرین گذشته سر کند!
این روزها زیاد پر و جاری نیستم از زندگی... این روزها دلم اخبار خوب میخواهد... این روزها به شدت نیازمند انگیزهای محکم و قوی هستم برای زندگی! این روزها دلم نمیخواهد به دخترک کور شدهای فکر کنم که زیبایی و جوانیش قربانی هوس یک مرد (!) ایرانی شد و دلم نمیخواهد به هیچ عنوان به صورت از هم پاشیدۀ دخترک فکر کنم ولی ازآنجا که تو هرگاه سعی کنی به چیزی فکر نکنی، اتفاقا خیلی بیشتر از هر وقت دیگری به آن فکر میکنی، صورت مظلوم و افسرده ی دخترک مدام مقابل چشمانم است! این روزها دلم میخواهد فکر نکنم به هزینههای سرسام آور زندگی، به وضعیت نامتعادل مملکت و به این آلودگی هوا که با هر دم و بازدم یک عالمه میکروب و کثیفی را وارد ریههایمان میکند؛ این روزها دلم میخواست آن قلم جادویی راپونزل در دستمانم بود تا میتوانستم به طرفهالعینی این گرد غم و اندوه را از سطح شهر و کشورم پاک نمایم! این روزها دلم کمی از همان اندک آزادی قبل را میخواهد که میتوانستی آزادانه از لباسهایی با رنگهای شاد استفاده کنی و چشمانت هراسان دور و برت را نپاید که نکند کسی سد راهت شود و نکند رفتار اهانت آمیزی باهات شود بخاطر این رنگهای شاد! این روزها دلم خیلی چیزها میخواهد که قادر به بیانشان نیستم!
این روزها دلم شور و نشاط میخواهد، رقص و پایکوبی میخواهد، شادی از ته دل میخواهد... این روزها دلم یک سوپرایز بزرگ و غیرمنتظره میخواهد آخدا... به نظرت میشود کاری برای دلم کرد؟ فراموش نکن خداوندگارا این روزها بیش از هر زمان دیگری نیازمند لطف و عطوفتت هستم پس به بزرگیت قسم ازم دریغشان نکن و تنهایم نگذار؛ خلاصه کنم بارالها، این روزها با ما به از این باش که با خلق جهانی!
پ.ن. این روزها چشم امید همگان به سوی آسمانست؛ شما چطور؟!
http://limonaz.blogfa.com/ به من هم سری بزن بهاره گل
بهارررررررررررررررررررر
دست گذاشتی روی دلم دختر!!!!
خیلی زیاد با این پستت همراه بودم امروز
منم همینطور
پس بیا با هم دعا کنیم دوتایی می می جونم
این روزها چشم ما هم با آسمانست
آسمانت همیشه آفتابی
دلت همیشه بهاری
و
لبت همیشه شاد و خندان
مرسی از شعرت افسانه جون جونم
این روزها دلم هوای تازه می خواهد...جادو و جنبلی می خواهد که دنیا را تازه کند!
دوس جون غصمه نخور!! زودی بیا خونه مون! نزدیکیم که...بیا یه کم بحرفیم و من برات پیتزا خوچمزه درست کنم تا دلت سبک شه...
گلبونت برم دوست جونی... ما تازه اونجا بودیم که... نوبت شماست بیایید خونه ما
یاد اون سورپریز خواستن چند وقت پیشت شدم دوست جونم!
خدا از ته دلت میشنوه نگران نباش
آخه دوستم دیگه زیاد مطمئن نیستم خیلی به حرفام گوش کنه... یه جورایی ناامیدم که اینبارم بخواد هوام و داشته باشه
ما هم همینطور!
بهار؟؟؟؟ چرا دوست نداری عکس و فیلم قدیم هاتو ببینی؟ بهار ۳ ساله باید ناز باشه که... تو که خوشگلی! نه واقعا چرا؟؟؟؟؟
قسمت دوم پستت هم حرف دل این روزهای منه. چقدر خبر خودکشی و جنگ و زلزله و اسیدپاشی و تجاوز و ....؟
چقدر؟
بسه دیگه. تو رو خدا بسه دیگه...
یه حرف تازه دلم می خواد....
قربونت برم از ۳ سالگیم فرار نمیکنم از ۱۳-۱۴ سالگیم بیزارم
شما خودت قشنگی همه رو مثل خودت زیبا میبینی مهربون مینا جونم
13- 14 سالگی دخترها زیاد جالب نیست.. تو همون مقطع راهنمایی هستیم همه... هم هنوز بچه ایم و هم احساس بزرگی داریم..
فکر کنم هیچ کی اون سه سال راهنمایی رو دوست نداره...
دقیقا دوستم همینه که میگی... منکه از اون دوران بیزارم بیزار...از بس قیافه عین میمون بود... هر وقت یاد اون زمان میفتم کلی حالم گرفته میشه و اصلا و ابدا دلم نمیخواد یه بار دیگه ریخت نحس اون وقتام و ببینم
ای بابا بهار همه مون تو اون دوران از بس زشت بودیم ودماغ گنده و بد تیپ اصلا دلمون نمی خواد حتی عکسی ببینیم از اون دورانمون ولی خب چه می شه کرد همینه دیگه . بی خیال بابا .
تازه حال و روز همه این روزها کم و بیش شبیه به تو شده . بهترین کار ممکن همین دعاست و امید داشتن به رسیدن روزهای بهتر
ـخه دوستم همه همزمان هم زشت و هم چاق که نبودن
من هم زشت بودم و هم چاق
باور کن بچه اردک زشت در مورد من یکی مصداق کامل پیدا کرده بود حالا البته همچنان گردو قلنبه می باشم ولی از طرفی به گفته اطرافیان صورتم اصلا بد که نیست به گفته بعضیا خوشگلم هستم ولی دیگه حداقل به اون اسفناکی دوران 13-14 سالگیم نیستم
سلام بهاره ی عزیز
بالخره فهمیدم به چه دلیل از 13 سالگیت خوشت نمیاد.
من فکر می کنم یه چیز طبیعیه.تو سن بلوغ دخترا یه ذره قیافه هاشون شکل نگرفته س.نه بچه ن و گوگولی و نه بزرگن و معمولی.
البت منم از 13 سالگیم خیلی خاطرات خوبی ندارم و ترجیح میدم بهشون فکر نکنم.اما چند وقت پیش یه عکس از اون موقع خودم دیدم.تا نیم ساعت به قیافه م می خندیدم.
با طرحم در نوجوانی سخت بیگانه ام
سلااااااااااااااااااااام!!

من از 11 سالگیم خوشم نمیاد اونم فقط به دلیل مهربونیای بیش از حد معلم کلاس پنجمم
راستی دیگه داستان اوج لذت رو نمیذاری؟؟
عزیزم چه دعاهای خوبی کردی عزیزم همه مون به یه چیز جدید و جالب احتیاج داریم اگه تونستی یه سفر برو .