حالت وقتی گرفته میشه که بدو بدو از سر کار برسی خونه، کیف رو پرتاب کنی یه طرف، مانتو و مقنعه رو هم طرفی دیگه و بعد یورش ببری سمت یخچال و فریزر تا مواد لازم رو خارج کنی و شام رو آماده تا هرچه زودتر بتونی ادامه ی کتابی رو که دستته بخونی، بعد از دو ساعت دوندگی در آشپزخونه تو دیگه کارت تموم شده، دوشتم گرفتی که دیگه خیالت راحت باشه که بوی پیازداغ و غذا نمیدی و بالاخره وقتش رسید که بری لم بدی رو کاناپه و کتاب رو دستت بگیری، اونوقت مامان جان طی تماسی تلفنی احضارت کنند و مجبور شوی برای اطاعت امر اون عزیز دل از خونه خارج بشی و ساعت 10 و نیم شب برگردی خونه، بعدش دیگه جونی برات نمونده که بخوای کتاب بخونی!
حالت وقتی گرفته میشه که صبح 40 دقیقه زودتر از اون ساعتی که همیشه از خونه میری بیرون، بری ادره و در کمال تعجب 10 دقیقه هم دیرتر از ساعتی که هر روز میرسی، برسی اداره! جل الخالق!
حالت وقتی گرفته میشه که برای سه روز تعطیلی در پیش روت کلی برنامه ریزی کرده باشی ولی در کمال ناامیدی ببینی بخاطر دل خاله جان که ختم انعام گرفته و هیچ جوره تو کتش نمیره که 5 شنبه نری خونش، بخاطر دل دوست شوشو جان که جمعه شب دعوتتون کرده خونش و نهایتا بخاطر دل مامان جان که اصرار داره شنبه بری پیششون، باید یک خط قرمز گنده بکشی رو اون برنامه ی ریخته شده ی خودت! حالا باز جای شکرش باقیه که 5 شنبه صبح زودِ زود میری نمایشگاه و لااقل به این یه دونه برنامه ات خواهی رسید ایشالا!
حالت وقتی گرفته میشه که اول صبحی با تاخیر برسی اداره و تا در آسانسور رو باز کنی ببینی جناب مدیرعامل محترم هم آنجا زودتر ایستاده اند و آی چپ چپ نگاهت می کنند، آی چپ چپ نگاهت می کنند!
حالت وقتی گرفته میشه که میبینی دیگه از شنیدن اخبار خوب و شادی بخش خبری نیست؛ هرچی هست مطمئنا همراه خودش غم و ناراحتی و نگرانی به همراه داره... از خبر گرونی مجدد برق و آب و گاز و کوفت و زهرمار بگیر تا برسی به خبر مرگ بن لادن حتی!!! محض رضای خدا نمی کنند یه خبر خوب پخش کنند... یه چیز امیدوار کننده که دوباره راغبمون کنه به ادامه همین زندگی معمولی که داریم!
پ.ن. با قالب قبلی مشکل داشتم ببخشید... هم خیلی شلوغ بود و هم نمیدونم چرا فونت نوشته هام رو اونجوری میکرد (ریز و ناخوانا) پس فعلا این قالب رو تحمل کنید لطفا تا بگردم یه قالب خوب پیدا کنم
سلام. از دیدار وبلاگ خوب شما خوشحالم . امیدوارم شما هم مرا سرافراز فرمایید...
مهرآفرین و دریایی باشید.
سلام
خسته نباشید
نوشتتون رو خوندم و خیلی جالب بود چون تموم دغدغه هایی که شما نام بردید برام خیلی آشنا بود .
دیگه زندگی همینه همیشه در تکاپو و تلاش
نمی دونم زندگینامه ی دکتر حسابی رو خوندید یا نه ولی اگر توانستید حتما بخوانید زندگینامه این استاد به همه ی آدم ها امید و شور و شوق زندگی و تلاش برای رسیدن به هدف میده همیشه پیروز و شادکام باشید.
ای که می فهمت دوستم! ای ! چی بگم!
بهار تو دیگه خیلی مهربونی... من در مقابل تمام این تصمیماتی که برام می گیرن همیشه وایمیستم و میگم که از قبل برای تعطیلاتم برنامه ریزی کردم....
من از روزی میترسم که از این بدتر بشه...
هی هی هی... چی بگم دوست جونم؟ من که دیگه اصلا اخبار نگاه نمی کنم. مهمونیا رو هم تا بتونم رد می کنم که گاهی وقتی برای خودم پیدا کنم.
امیدوارم آخر این هفته جبران دل گرفتگیت رو بکنه بهاره جونم
از این خبراشون نگو که دلم خونههههههههه یه عزائی هم میشه این وسط دیگه تا دلت بخواد عزا و جنازه و ...که پخش می کنن
راجب برنامه ریزی هم نگو که امروز کلی برنامه ریخته بودم واسه تنهائیام که همه چی ساعت 12 و نیم به هم ریخت و دقیقا تا 3 و نیم در حال بدو بدو بودم.
حالت خیلی وقتای دیگه هم گرفته میشه. وقتی یه روز صبح که از خواب پامیشی تا شب هی بد بیاری. هی بد بیاری. هی بد بیاری و تازه اگرم بخوای یکیشو درست کنی یه گند بزرگتر میزنی به اوقاتت
سلام بهاره جون. خوبی ؟ چه خبرا ؟
حالا چه کتابی رو می خواستی بخونی ؛) ؟
بی خیال اینا، صبح پنج شنبه رو بچسب و برو نمایشگاه حسابی خوش بگذرون و کتاب های مورد علاقه ات رو بگیر.
دلم نمایشگاه می خواددد:(
بهاره جونم من هم دلم لک زده واسه یه خبر خوش...

ای کاش یه بخشنامه می یومد توش نوشته شده بود کسی حق نداره از دست کسی ناراحت بشه
اون وقت من و شما هم مجبور نبودیم یه سری از مهمونی ها رو بریم...
چی بهتر از مهمونی رفتن ؟؟خوبه حالا قرار نیست مهمونی بدی
متاسفم برنامه ریزیت به هم خورد . ولی ایشالا توی نمایشگاه کتابهایی رو که می خوای راحت پیدا کنی .