دیشب تا ساعت ۲ بیدار بودم و داشتم کارهام را انجام میدادم؛ یعنی راستش را بخواهی کار خاصی نداشتم که انجام دهم ولی استرس اینکه صبح خواب نمانم باعث شده بود که برعکس بیدار مانده و خوابم نبرد! بالاخره با هر مصیبتی بود خوابم برد. صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم؛ حمام رفته و فوری آماده و عازم شدم؛ ساعت 8 صبح آرایشگاه بودم. خانم آرایشگر پرسید دوست داری چه جوری درستت کنم؟ گفتم کلاسیکِ کلاسیک اصلا از این مدل سیخونکیا خوشم نمیآید، آرایشم را هم دوست دارم صورتی یا بنفش باشد. گفت بسیار خوب تو فقط بخواب اینجا و چشمانت را ببند. قرار بود ساعت 11:30 فیلم بردار و محمد بیایند دنبالم، فیلمبردار خیلی تأکید میکرد که حتما ساعت 11:30 آماده باشم ولی من نیم ساعت هم زودتر آماده شده بودم. محمد آمد دنبالم و راهی باغ شدیم. توی راه واکنش و عکسالعمل مردم برایم خیلی جالب بود، ماشینهایی که عقبتر از ما بودند زود خودشان را میرساندند به ما تا ببینند عروس چه شکلیست، بچههایی که تو ماشینهای جلویی بودند تا وقتی که در تیرس نگاهم بودند برایم دست تکان میدادند؛ یک صحنه تا عمر دارم به خاطرم خواهد ماند==> یک خانم جوان که کنار خیابان ایستاده و منتظر ماشین بود تا ماشین گل زده و مرا دید تمام صورتش را لبخند زیبایی پوشاند و بعد بیتوجه به مردم دیگر شروع کرد برایم از ته دل دست تکان دادن، آن حرکت و آن لبخند تا دنیا دنیاست برایم زنده خواهد ماند.
ساعت 12 رسیدیم به باغ؛ باغ جایی بود نزدیک پارک جمشیدیه و خیلی خیلی زیبا. بجز من و محمد چند تا زوج دیگر هم بودند ولی کسی کاری به کار دیگری نداشت. مدتی که آنجا متظر بودیم تا فیلمبردار و عکاس خودشان را آماده کنند، آیینهام را درآوردم و خودم را تماشا کردم، از نوع آرایشم بدم نیامده بود ولی آرایشگر دوتا کار اشتباه کرده بود اول اینکه روی صورتم پنکک برنزه زده بود که به نظر من اصلا و ابدا با آرایش بنفش هماهنگی نداشت دوم اینکه لبهایم را خیلی کوچیک کرده بود درصورتیکه من اصلا لبهای خیلی درشتی ندارم که او بخواهد کوچکشان کند. درنتیجه خیلی معذب شدم از این نوع آرایش. تو باغ که بودیم آن وضعیت را به هر بدبختی که بود تحمل کردم ولی به محض اینکه پایم رسید به آتلیه دیگه تحملم تمام شد؛ کیف آرایشم را برداشتم، برای پنکک کاری جز تحمل نمیتوانستم انجام دهم ولی برای لبهایم چرا؛ با کرم پودر رژ لبم را پاک کردم و با رژ لب خودم، رژ زدم، ازآنجائیکه همیشه رژ لب بلندمدت میزنم خیالم راحت بود که به این زودیها پاک نمیشود تازه اگرم پاک شود مرگ که نیست دوباره میزنم؛ این کارم باعث شد که همیشه به خودم برای این شجاعتی که به خرج دادم آفرین بگم و افسوس بخورم چرا این کار را تو باغ انجام ندادم.
ساعت 3 کارمان در باغ تمام شد و ساعت 3:30 آتلیه بودیم؛ آنحا هم کارمان تا ساعت 5بیشتر طول نکشید. مجلس ما قرار بود تو باغی اطراف لشگرک برگزار شود، آتلیه هم که پاسداران بود، فیلمبردار میگفت اگر الان برویم خیلی زود میرسیم بگذارید ساعت 6 حرکت کنیم. همین کار را هم کردیم ولی باز هم خیلی زود رسیدیم آنجا و برعکس دیگران ما زودتر از میهمانانمان رسیده بودیم، عکسهای اتاق عقد را انداختیم و فیلمبرداریهای لازم هم انجام شد تا بالاخره مهمانان و خونوداههایمان رسیدند. بعد از شام هم همگی عازم منزل خواهر محمد شدیم؛ محمد برای شب یک ارکستر زن دعوت کرده بود و اتفاقا کارشان خیلی جالب و خوب بود یعنی مهمانها که اینجور میگفتند و حسابی خوششان آمده بود. ساعت 2 شب هم مراسم تمام شد و من برعکس تمام عروسهای دیگر بجای اینکه بروم خانه همسرم دوباره برگشتم خانه پدرم چون خانهمان هنوز کار داشت تا آماده شود.
پ.ن.1. جریاناتی که برات تعریف کردم مربوط بود به سه سال پیش (۶/۶/۱۳۸۶)... روز عروسی ما
پ.ن2. ما سه روز بعد از جشن عروسیمون بالاخره رفتیم خونه ی خودمون. آماده نبودن خونه هم فقط و فقط تقصیر اون پیمانکاری بود که گرفته بودیم تا خونه رو برامون آماده کنه
پ.ن3. سکوتم فقط همینقدر بود... بیشتر از این نمیتونم سکوت کنم
سومین سالگردتون رو تبریک می گم.. ایشاالللللللللللللللللللله جشن 120 ساله بگیرید...
من برعکس تو خیلی دیر رسیدم تالار...
عکاس و حامد ساعت 4 اومدن دنبالم.. دیگه فکر کن آتلیه و عکساش چقدر طول کشید.. 8 شب تالار بودم..
سالگرد عروسیتون هم مبارکه
مبارک باچه دوستمممممممممم....من یادم بود که تاریخ عروسیتون یه چیزیه که همخونی داره...
البته بگذریم از اینکه بعضیا خیلی نامردی کردن و عنر عنر راه افتادن اومدن !!!
بگذریم...من عاشق آتلیه و آرایشگام...تو که خیلی خوچگل شده بودی...
اسم روز عروسی رو باید گذاشت روز زیبا شدن من!
چه چشم و ابروی قشنگی داری
تو قشنگ میبینیشون نهال جان... ممنون
سالگرد عروسیت مبارک باشه بهاره جون
چه کار خوبی کردی سکوتت رو شکستی....انقده خوشحال شدم
گلبونت برم بلوط جونم... تو لطف داری به من عزیز دلم
تبریک فراوون بهاره جان... خوشحالم که دوباره می نویسی ....
ممنونم تینای مهربونم
عزیزم سالگرد ازدواجتون مبارک
ایشالا سالهای سال شاد سلامت باشید
یه عالمه تبریک و کف و شادی واسه بهار عزیز و آقا محمد
امیدوارم هر سال که میگذره به حجم خاطرات شادتون یک دنیا اضافه بشه
سالگردتون مبارک بهاره جون...... خوشگل شده بودی خانمی... چشات که قشنگ شده. منم اصلا از این مدل آرایش های عجق وجق خوشم نمیاد. منم کلاسیک دوست دارم عین خودت... موندم یه بار برم ارایشگاه بیام بیرون از همه چی راضی باشم . نمیدونم چرا همیشه یه جای کارشون لنگ میزنه
تبریک میگم بهاره جون
سلام بهاره جونم
خوبی ؟
مبارکه مبارکه مبارکه مبارکه مبارکه مبارکه مبارکه مبارکههههههههههههههه
ایشالا سالهای سال در کنار هم شاد و سرحال باشید عزیزم
خوبه که همه چیز به موقع بوده
واقعا که روز خاصیه یه عالمه کار میریزه سر آدم ولی آدم همشونو دوست داره چونکه بعدا کلی خاطره میشن .
سالگرد ازدواجت مبارک بهاره جون. ایشالا سال های سال با خوشبختی کنار هم زندگی کنید عزیزم.
چشمای خودت که نشون میده شیطونی ولی چشمای محمد چه مظلومه معلومه همه دعواها زیر سر کیه
چه جالب تاریخ عقد ما ۸/۶/۸۶ هست
بهبه به سلامتی خاله بهاره
مبارک باشه سالگرد ازدواجتون
ان شالله که سالهای سال کنار هم خوش و خرم باشید
۶/۶/۸۶ چه رند هم هست تاریخ ازدواجتون
همین که از روزازدواجت به عنوان یه خاطره خوب صحبت می کنی معلومه که روز بی دردسر و خوبی بوده برات. بر عکس اکثر عروسها که فقط خستگی و کارهای هول و هولی یادشون می مونه تو تمام لحظه ها رو به خوبی حفظی. ان شالله که همیشه سالم و سرحال با هم خوش و خرم زندگی کنید...
مرسی خاله افسانه جونم

راستشو بخوای همیشه میترسیدم روز عروسی خیلی سخت و بد بگذره برام ولی کاملا برعکسش شد اون روز برام خیلی زیبا و خاطره انگیز بود
مرسی عزیزم از دعای خیرت... امیدوارم تو هم کنار علیرضا خان زندگی خوب و بانشاطی را داشته باشی
با بهترین آرزوها برای دوست گلم امیدوارم همیشه شاد و شیرینکام باشید
یک دنیا ممنون آرزو جان مهربونم