تا همین چند دقیقه پیش، زل زده بودم به صفحه ی سفید رنگ روبرویم و داشتم با خودم فکر می کردم چطوره برای یک مدت دست از نوشتن بکشم... حس کردم هیچ حرفی برای زدن ندارم و از روزانه نویسی هم زیاد خوشم نمی آید یعنی سوژه ای ندارم که هر روز بخواهم در موردش صحبت کنم؛ پس تایپ کردم==> برای مدت نامعلومی نیستم. بعد به خودم گفتم مطمئنی دیگر نخواهی بود؟ باز مثل آندفعه ها نکنی که آمدی نوشتی نیستی ولی دو روز بعدش یادت افتاد هنوز حرف داری و باز هم میخواهی که باشی؟ منِ درونم جواب داد که نه، اینبار دیگر مطمئنم... فعلا تا یک مدت اصلا رو مود این نیستم که چیزی بنویسم، اصلا حرفم نمی آید و اصلا هم دلم نمی خواهد به خودم زحمت بدهم که چیزی به یادم بی آید... پس با خیال راحت تایپ کن: فعلا رفتم تا کی باشه که برگردم. بعد میدانی چه شد؟ هنوز این جمله را کامل تایپ نکرده بودم که یکباره حس کردم حرف دارم... آنهم نه یک ذره دو ذره ها؛ خیلی حرف دارم... یکهو حال فردی را پیدا کردم که در حال احتضارست و دارد نفسهای آخر را می کشد و بدو می گویند آخرین آرزویت را بکن و او تمام آرزوهای محقق نشده اش را پیش رو می آورد و در دل، همه ی آنها را فریاد می کند؛ یا همانند شناگری که وسط دریا در حال شنا کردنست و ناگهان عضلات پایش می گیرند و او می رود که غرق شود، پس با تمام قوا سعی می کند سرش را بالا بگیرد بلکه بتواند نفسهای آخر را بکشد، حس می کنم کوهی از حرف به سینه ام فشار می آورند؛ یکهو یاد این جوک قدیمی می افتم که:
فردی را می خواستند اعدام کنند؛ قاضی می گوید آخرین حرفهایت را بزن و هرچه می خواهی بگو.
متهم کمی فکر می کند و میگوید: هیچ حرفی ندارم.
قاضی دستور می دهد طناب دار را به گردنش بیاویزند. همین کار را می کنند و صندلی را از زیر پای مرد برمیدارند، یکهو مرده به دست و پا زدن و تقلا میفته که صبر کنید من حرف دارم؛ دوباره صندلی را میگذارند زیر پایش و می گویند خوب بگو؛ می گوید: بابا صندلی را چرا برداشتید داشتم خفه می شدم!
پس من هم به خودم گفتم صبر کن صبر کن؛ هنوز حرف دارم... البته درست نمی دانم حرفم چیست ولی مهم اینست که حرف دارم و می خواهم بزنمشان؛ اگر تو هولم نکنی و کمی مجالم دهی، حتما به یاد می آورم که می خواستم چه بگویم... فقط تو کمی صبر کن... اینگونه می شود که اینبار هم مثل دفعه قبل آبروی خودم را می برم و اینبار بدتر از بار قبل، باز دفعه ی پیش یک چند روزی طول کشید تا دوباره بنویسم؛ اینبار که حتی نگذاشت به پابلیش برسد و همان دم پشیمان شد! امان از این منِ درون... ولی زیاد دلتان را صابون نزنید شاید هم حرفهایم تمام شدند واقعاپس این می تونه تا مدتی آخرین حرفم باشه می تونه هم نباشه... still working on it!
دوست دارم نباشه.... دوست دارم کلام آخری نباشه
یه وقت نکنه ننویسیا ... مثل من نباش...
امیدوارم کلام آخرت نباشه دوست گلم....
خیلی وقتا آدم برای حرف زدن کم میاره...ولی یه کم که بگذره دوباره سوژه ها رو سرت خروار میشن و اونوقت می مونی کجا بریزیشون و یاد وبلاگت میفتی...
من که از وقتی دوباره می نویسم انگار دوباره زنده شدم
سلام عزیز دلم
خوبی؟ بهاره خانوم گل برای چی شرمنده ایی الان موبایلم شارژ نداره والا همین حالا بهت زنگ میزدم این حرفا چیه که میزنی.
از این تهدیدا هم مار و نکن که دیگه نمینمیسم و این حرفا .
مراقب خودت باش میبوسمت.
دوس جونم! مرسی بابت زنگت...
تو اگه ننویسی من افسردگی می گیرم...
با زبون خوش می گم برگرد سر خونه زندگیت...یعنی چی سوژه ندارم؟؟؟
از این طرز نوشتنت مشخصه که حرف زیاد داری و آدم پرچونه ای هستی ماشالله
کافیه فقط وقت داشته باشی موضوع برای نوشتن زیاده راستی چرا بچه دار نمیشی اونوقت دیگه کلی مطلب داری
چی بگم والا
رفتن دردی را دوا نمی کند . بمان و باش به وسیله ی نوشته هایت .
نه بهاره جون. نرو. بیا بنویس. دلتنگت میشم. حالا یه مدت کوتاه ننویس بعدش دوباره بیا.
خوبی بهاره جون ؟ کارا خوب پیش میره؟
مراقب خودت باش خانومی.
قربونت برم ترانه جانم... هستم عزیزم نمی رم... فقط یه نموره دیرتر مینویسم
من خوبم گلم تو چطوری؟ مسافرت خوش گذشت؟
سلام بهاره جونم
منم گاهی مثل تو میشم...حرفم نمیاد..اصلا شک میکنم یعنی باز حرفم میاد؟
اما تا یه کار جدید میکنم یه جایی میرم که محیطم عوض میشه کلی حرف پیدا میکنم. حیف برای بعضیا وبلاگم آشناست و میدونن منم وگرننه کلی حرفای دیگه هم داشتم که نمیتونم بزنم
منم گاهی این حسو دارم. اما چند روز بعد بازم دلم میخواد بنویسم
من کلا با نوشتن آروم میشم
بهاره جونم چرا می خوای این دلخوشی قشنگ و ا ز ما بگیری؟؟؟؟
سلام وقتی دیدم حرفی برای گفتن داری تصمیم گرفتم بخونمت جالب می نویسی باز هم بنویس