بازم فعلا حرفی برای گفتن ندارم... ادامه داستان را بخونید تا بعد...
ماگنوس فین در راهر منتظر او بود.
با یکدیگر وارد اتاقی شدند که قاعدتا سالن غذاخوری، محسوب میشد و معلوم بود که متعلق به عهد بارن (عموی فین) میباشد.
اینجا قسمی از بنای قدیمی بود که بدون شک در آن زمان خانواده پرجمعیتی در آن به سر میبرد. و اربابها در این گوشه دور افتاده میهمانیهای شاهانهای بر پا می کردند. چون دلیسیا اصولا کنجکاور بود، بیاختیار سؤال کرد:
-آیا وقتی برای مدتی طولانی در خاور دور هستید، مشتاق آمدن به اینجا میباشید؟
-گمان میکنم چنین باشد. راستش را بخواهید همیشه از دور به عنوان خانهام به این قصر میاندیشم و فکر میکنم روزگار سنین بالا را در اینجا خواهم گذراند.
-مدت زیادی باید در انتظار چنین ایامی باشید و تا آن موقع، فکر میکنم خدمتکارهای شما در اینجا از تنهایی حوصلهشان سر برود، چون کسی نیست که آنها به او خدمت کنند.
زمانی سکوت برقرار شد سپس ماگنوس فین علیرغم میل خودش گفت:
-گاهگاهی دوستانی را برای اقامت به اینجا میفرستم فرضا کسانیکه مریض هستند و برای بدست آوردن سلامتی احتیاج به استراحت و تغییر آب و هوا دارند و یا اشخاصی که دور از کار همیشگی، مدتی را میلند به آرامی بگذرانند.
حالا دلیسیا میتوانست درک کند که به چه دلیل همیشه این خانه برای میهمانان آماده است.
-چقدر عمل شما محبتآمیز است.
-بله گاهی به نظر میرسد که پادشاه دیوها هم میتواند سخاوتمند باشد.
دلیسیا با حضور ذهن جواب داد:
-لابد آنچه مربوط به من میشود استثنا است!
دلیسیا وقتی دید ماگنوس فین ابروها را بالا میکشد، اضافه کرد:
-به نظر من به هیچ وجه سخاوتنمدانه نیست که انسان، کسی را متهم به تقصیرهای گوناگون کند، و کوچکترین فرصتی برای دفاع از خود، به او ندهد و صفات بهترش را ندیده بگیرد. به هر حال هر کسی ممکن است در معرض اتهام قرار گیرد.
-اگر منظورتان این است که مورد لطف من قرار بگیرید، برایم جالب نیست که به تقاضای شما گوش بدهم. به این دلیل پیشنهاد میکنم موضوع صحبت را عوض کرده و راجع به مطلب دیگری صحبت کنیم.
مجددا دلیسیا شدیدا خشمگین شد و نسبت به او احساس تنفر کرد. زیرا میدید که او فقط به واسطه مطلبی که از فلور شنیده بود این چنین او را محکوم میکرد.
مکرر از خود میپرسید:
چه کسی ممکن است نزد او از خواهرش اینهمه بدگویی کرده باشد. او حتی یک کلمه موافق هم راجع به فلور نمیگوید و همیشه او را محکوم میکند.
وقتی غدا خاتمه یافت، ماگنوس فین پیشنهاد کرد که با هم به تماشای اصطبلها بروند. آنها به اتفاق به اصطبلهای بزرگی رفتند که پشت درختان پنهان بودند.
دلیسیا، انتظار داشت که اسبهای خوبی را ببیند، ولی در اولین نگاه، متوجه شد که حیواناتی را که مشاهده میکند، خارج از حد تصور او هستند. بزودی دانست که اغلب آنها فقط دو روز است که از جنوب رسیدهاند. ماگنوس فین از رئیس اصطبل پرسید: آیا راه برایشان خیلی خستهکننده نبود؟
-برای آنها خیر ارباب. بچه ها مطابق دستور شما آنها را به آرامی به پیش میراندند، بطوریکه خودشان رفته رفته به محیط عادت کردند. حالا وقتی سوار شوید خودتان خواهید دید.
فین لبخند زد و گفت:
-چه وقتی مناسبتر از الان؟
-ارباب الساعه یکی را زین کرده، جلوی در خواهم آورد. آیا خانم هم سواری میکنند؟
ماگنوس فین تابحال به این سؤال نیاندیشیده بود. نگاهی به دلیسیا کرد و پرسید:
-میل دارید سواری کنید؟
-با کمال میل.
فین دستور داد:
-بیار خوب تا ده دقیقه دیگر، دو تا اسب بیاورید.
و به طرف عمارت به راه افتاد.
دلیسیا به قدری هیجان زده شده بود که بانگ برآورد:
-متشکرم، خیلی متشکرم، من سواری را بیش از هرچیز در دنیا دوست دارم و اینطور که میبینم اسبهای شما فوق العاده هستند.
-من دوستی دارم که وقتی در انگلستان نیستم، آنها را سوار میشود. در کلکته نیز تقریبا همین تعداد اسب را دراختیار دارم.
پس از شنیدن این مطالب، دیگر برای دلیسیا جای تعجب نبود که او بسیار ماهرانه سواری می کند. گرچه فلور نیز سوارکار خوبی بود، ولی به اندازه دلیسیا شیفته اسب نبود. به این دلیل، حدس میزد که در این باره کسی با ماگنوس فین صحبت نکرده است و به خود گفت:
او آنقدر سرگرم تحقیق و شنیدن خطاهای فلور در لندن بوده که فرصت نداشته است راجع به زندگی او در مزرعه مطالبی بدست آورد و بداند که او چقدر با فلوری که در ذهنش ساخته، متفاوت است.
اینک که در زیر آفتاب درخشان سوار بر اسب، در کنار فین، چهار نعل میتاخت، برایش این مهم بود که از آن دقایق لذت برده و به مطلب دیگری فکر نکند.
از یکی دو نرده کوتاه که پریدند، دلیسیا فکر کرد که این زندانی بودن، آنقدرها هم که در بدو امر، در نظرش وحشتانگیز بود، نیست.
همچنانکه در کنار یکدیگر سواری میکردند، دلیسیا میدید که او آنقدرها هم تنفرانگیز نیست. حتی به نظرش قابل معاشرت نیز جلوه میکرد. ولی همچنان که دوباره پا به خانه گذاشتند، از نو به نظر میرسید که دیواری بین آنها کشیده شده است. احساس میکرد که این حالت دوری کردن او، از آ«جا سرچشمه میگیرد که مبادا به وسوسه بیفتد و تیم شلدن را از ازدواج با دختر هرتسوک فین دریست منع کند. ولی صلاح را در این دید، به جای اینکه مرتب با او یک و بدو کند، بابت داشتند این قصر و این اسبها و کتابهایش به او تبریک بگوید.
هنگامیکه از خوابگاه خود بیرون و از پله ها پایین آمد، اندیشید عاقلانه تر این است که به جای اینکه از هر مطلبی برای کنایه و پرخاش به یکدیگر استفاده کنند بهتر است با آرامش بیشتر، وضع موجود را تحمل کند.
لباسهایی که در جامهدان فلور بود، همه زیبا و گرانقیمت بودند و انتخاب آنها برای پوشیدن مشکل بود. عاقبت خانم خدمتکار بود که با این کلمات به کمک او میرسید:
-دوشیزه خانم، امیدوارم این لباس صورتی را انتخاب کنید. این رنگ، اتاقهای تاریک را روشنی خواهد بخشید و شما را مانند یک گل، جلوه گر خواهد ساخت.
-متشکرم.
-چه احساس خوبی است دیدن صورت زیبای خانم جوانی مانند شما، بسیار دلانگیز است. دوستان ارباب معمولا آقایان مسن هستند. البته ما خدمت به ایشان خوشبختیم، ولی داشتن یک خانم محترم زیبا در خانه، شیرینتر است.
این لباس فلور، گرانترین و زیباترین لباسی بود که او داشت و وقتی آن را پوشید، در خود اعتماد به نفسی دید که معمولا فاقد آن بود.
با لبخند از پله پایین آمد و وارد اتاق نشیمن شد. یک نگاه به صورت فین، به او فهماند که او، هنوز بدخلق و مصصم به اینکه از او متنفر باشد و مصمم به اینکه به دنبال یافتن معایب دیگری در او باشد.
با حالتی مبارزهجویانه تصمیم گرفت حقهبازی کند. به محض اینکه سر میز غذا نشستند، گفت:
-به نظر شما کنجکاوی است اگر به خودم اجازه بدهم، از شما سؤال کنم که چطور موفق شدید به این جوانی نه تنها صاحب این ثروت و این قدرت بشوید، بلکه آنقدر مورد خوف همه باشید؟
چنانچه گویی این سؤال او را غافلگیر کرده باشد، خندید:
-اگراین شهرت من است، با آن منازعهای ندارم.
-راز خودتان را برای من فاش کنید.
-چه کار مشکلی!
-بایستی بیش از اینها باشد؛
او مکث کرد و دلیسیا به نظرش رسید که یا به دنبال کلمات میگردد، یا تصمیم دارد ساکت بماند.
-گمان میکنم شما از حس ششمتان استفاده میکنید! احساسی که شنیدهام نزد شرقیها متداول است.
-حق با شماست، گرچه ممکن بود، من آن را با این کلمات توصیف نکنم.
-شما این حس ششم را چگونه به کار میبرید؟
طرز صحبت کردن او به دلیسیا میفهماند که ماگنوس فین گمان میکند او قصد دارد کمی خودنمایی کند تا جلب توجه نماید ولی دلیسیا قصدش این بود که به او درس بهتری بدهد، پس گفت:
-من یقین دارم که شما بسیار ماهرانه به عمق افکار اشخاص میرئید، تا حقیقت را دریابید. وقتی من عمیق در شما مینگرم، غافلگیر میشوم.
- غافلگیر؟ از چه بابت؟
-زیرا شما خیلی حیرت انگیزتر از آنچه نشان میدهید، هستید و خیلی حساستر از آنچه که کسی بتواند، درباره شما تصور کند.
در آن لحظه، دلیسیا فراموش کرده بود که ادعا میکند فلور است، بلکه در مقام شخص خود صحبت میکرد.
چرا آیا؟
چقدر این آقای ماگنوس فین شبیه آقای دارسیه!

داستانش خیلی جالب شده دوستم
بازم بنویس