زیبایی دلیسیا در نخستین نظر غوغایی به پا نمیکرد، اما فلور طوری بود که هر کس خاصه هر مردی با اولین نگاهی که به چهره او میانداخت، به او دل میباخت و زبانش بند میآمد. نخست باور نمیکرد چشمانش درست میبیند. باز مینگریست و مینگریست تا سرانجام ناچار میپذیرفت که آنچه میبیند رویا نیست و انسانی در برابر اوست. خانم لانگفرد شخصاً نام هر دو دخترش را انتخاب کرده بود زیرا هر دو از نخستین لحظه تولد شیرین بودند.
در نخستین نظر هیچکس گمان نمیکرد که دلیسیا و فلور دو خواهر باشند زیرا چه از نظر شکل و چه از نظر اخلاق کوچکترین شباهتی بهم نداشتند. در عین حال هر یک مانند تابلو نقاشی، زیبایی خیرهکنندهای داشتند.
بعدها برای دختر بزرگش گفت که دلیسیا به معنی لذتبخش است و تو حقیقتا به من لذت میبخشیدی و من چندان از دیدن تو لذت میبردم که فکر میکردم این کلمه برای تو بهترین نام است. اما دلیسیا خود عقیده داشت که مردم از شنیدن نام ناآشنا شگفتزده میشوند. مادرش با لبخند میگفت: «عزیزم مردم دوست دارند غافلگیر شوند. گمان نکن که فقط رفتار پدرت مردم محترم را غافلگیر میکرد، بلکه من نیز همین اثر را داشتم.»
این گفته حقیقت داشت زیرا خانم لانگفرد که بی نهایت زیبا بود زمانی با شاهزداهای خارجی مخفیانه نامزد شده بود. زمانی که شاهزاده برای دیدارش به لندن آمده بود، پس از دیدن روی زیباترین دختر محافل اشرافی، دیوانهوار عاشق او شده و از او تقاضای ازدواج کرده بود. وقتی گفتگو میکردند تا ازدواج یکی از اعضای خانواده سلطنتی خارجی را با دختری انگلیسی بر طبق قوانین امکانپذیر کنند، وی به آقای کندریک برخورد.
جوانی خوشاندام و خوشپوش با چهرهای دلپذیر و معروف به دلشکن. در همان نخستین نگاه هر دو دریافتند که در همه دنیا هیچ کس دیگر برای آن دو ارزشی ندارد و آنان متعلق به یکدیگرند و چون جواب دادن به اعتراض اطرافیان و قانع کردن بزرگتران قوم به آسانی ممکن نبود، تصمیم گرفتند پنهانی با هم ازدواج کنند و پیش از آنکه کسی متوجه شود چه اتفاقی افتاده، نقشه خود را اجرا کردند. شاهزاده خارجی بسیار غمگین شده بود. خانواده ی لانگفرد که از نزدیکان دربار بشمار میآمدند از این رفتار دختر خود سرافکنده و شرمسار شدند و او را از این کار خفتبار سرزنش کردند اما کار از کار گذشته بود.
برخلاف تمام پیشگوییها، این دو دلداده پانزده سال را با شیرینی و سعادتمندی در کنار یکدیگر گذراندند. سالهایی که در نظرشان هدیهای آسمانی مینمود ولی متاسفانه خانم لانگفرد، پس از یک زایمان غیرطبیعی درگذشت.
شوهر بدبخت با از دست دادن همسر محبوب خود، روزهای اول دست به کارهایی میزد که دوستان را نسبت به سلامت روانی، خود نگران میکرد و عاقبت به طور غیرمنتظرهای، خود را در مزرعه شخصی در خارج شهر، منزوی کرد و تمام وقت خود را به ورزش اسب سواری و تربیت دو دخترش اختصاص داد. دلیسیا که 14 سال داشت، متوجه شد که بایستی از پدر خود نگاهداری کند تا سرحد امکان جای مادرش را نزد او پر کند. از سوی دیگر نیز احساس میکرد باید سعی کند برای فلور نیز مانند مادر باشد و در اینمورد متاسفانه، چندان موفقیتی بدست نماآورد زیرا اگر مادر مرحوم لجباز و یکدنده بود و جز حرف و سلیقه خودش هیچ کس دیگر را قبول نداشت، دختر کوچکتر اخلاق مادر را هزاران بار شدیدتر به ارث برده بود و همانطور که دلیسیا حدس میزد به هیچ وجه قابل کنترل نبوده و دائم به فکر تفریح و دلربایی بود.
برای او ربودن دلها کار مشکلی نبود زیرا میشد گفت که زیباترین دختری بود که منطقه یورک شایر تا آن زمان به خود دیده بود. وقتی فلور به سن 17 سالگی رسید تصمیم گرفت که به لندن برود تا در مجامعی که همیشه از دور وصفش را شنیده بود این خواسته خود را برآورده کرده باشد و توجه جوانان آنها را بخود جلب کند.
پادشاه در آن زمان روزهای پیری را میگذراند و دربار به هیچ وجه رونق زمان نیابت سلطنتش را نداشت.
چند نفر از جوانانی که از مالکین همجوار بودند و در جلسات مهیمانی با فلور آشنا شده بودند، برای او تعریف کرده بودند که جامعه درجه یک لندن که خود آنها در آن نقش مهمی را داشتند، فقط در انتظار این است که دوشیزه جوانی مانند او را در صف خود پذیرا باشد. فلور خود با خانم بارلو که از اقوام خیلی دور خانواده بود تماس گرفت و معلوم شد که این خانم با کمال میل و اشتیاق همراهی او را در مجامع میپذیرد و بدون اینکه یک کلمه با پدر یا دلیسیا در میان بگذارد، ترتیب کار را طوری داد که زمانیکه مجددا پادشاه در لندن توقف میکرد، فلور از طرف لیدی بارلو در دربار معرفی شود. لازم بود که شناخته شده و مورد احترام قرار گیرد. پس از اینکه به این هدف میرسید، موفقیتش حتمی بود.
برای آقای کندریک همیشه مشکل بود که در مقابل کوچکترین خواسته دختر کوچکش مخالفت کند چون او بینهایت به مادرش شباهت داشت. او بود که در مقابل چشمهای حسرت زده دلیسیا به او اجازه خرج کردن رقمهای میلیونی برای لباسها و سر و وضعش را میداد. او حتی به کلی فراموش کرده بود که دختر بزرگترش دو سال قبل میبایستی وارد اجتماع شده باشد.
او به دلیسیا گفته بود، میخواهم تو را اینجا نزد خود داشته باشم، شاید بعدها خانه لندن را دوباره دایر کنیم و دلیسیا موافقت کرده بود، چون او با تمام خواستههای پدرش موافقت میکرد.
در حقیقت زندگی لندن زیاد هم برای دلیسیا جالب و جذاب نبود و وقتی فلور به راه افتاد که به آنجا رفته و خود را غرق در یک زندگی پر تجمل درباری کند، او اصلا احساس بخل و حسد نکرد و بعدا سه ماه که گذشت و درست وقتی به نظر میرسید که سر کندریک بر آن است که تصمیم به رفتن به لندن بگیرد، آن واقعه نامبارک روی داد. پس از آن حادثه دیگر برای دلیسیا مسلم بود که میبایستی در کنار پدرش بماند.
از طرفی نیز پدر به کلی رفته رفته نسبت به روش زندگی فلور در لندن و اینکه او در آنجا چه میکند و چه موفقیت غیرقابل انکاری نصیبش شده بیتوجه و غافل بود.
حقیقتاً در آخرین باری که فلور به منزل آمده بود، به دلیسیا گفته بود که شاید به نظر وت چندان پسندیده نباشد، ولی من میخواهم بگویم که ستاره درخشان دربار لندن شدهام و دلیسیا با مهربانی مادرانهای جواب داده بود: «عزیزم بسیار خوشحالم.» و پیش خود فکر کرده بود واقعا ممکن نیست کسی دیگر به زیبایی فلور با چشمان آبی او و موی بور و صورت درخشندهاش وجود داشته باشد. فلور نه فقط دارای صورتی زیبا بود بلکه به طور گمراه کنندهای دلربا و شاد بود و به نظر دلیسیا رسید که بایستی مورد حسادت بقیه زنها قرار گرفته باشد و خود فلور نیز این مطلب را اظهار میداشت.
- خانمهای محترم با دیدن من بینی را چروک میدهند و مرا بیادب و محمل قلمداد میکنند درحالیکه، من از آن بوزینهها خیلی خوشتر هستم، همه جا میروم، هیچ مهمانی را از دست نمیدهم و هرجا که پا میگذارم پیش از آنچه بتوانم بر سر انگشتانم بشمارم، عاشق دلخسته دارم.
- آیا هرگز راجع به ازدواج فکر کردهای نازنینم؟ تو الان 18 ساله هستی و اگر مادر ما زنده بود قطعا تو را وادار میکرد یکی از این پیشنهادهای ازدواج را که به تو میشود قبول کنی. این سؤال را دلیسیا خیلی با احتیاط به زبان آورد زیرا هیچ بعید نبود که فلور در جواب او از کوره در رفته و با داد و فریاد اعتراض کند که هنوز حوصله اینکه مرتکب چنین کار کسالتآوری مانند ازدواج بشود را ندارد. درحالیکه در حال حاضر چنین زندگی شیرینی را میگذراند، چون آزاد و بدون هیچگونه وابستگی میباشد.
کاملا برخلاف انتظارش، فلور آرنجها را روی میز قرار داده، چانه زیبای خود را به میان دستها تکیه داده و متفکرانه در جواب او زمزمه کرد: «البته که به این فکر افتادهام، چیزی هم نمانده بود که خواستگاری مارکی فن گازبروک را وقتی نزد من آمد و تقاضا کرد، قبول کنم.
- پس چه شد که او را رد کردی؟
- چون او تقریبا نزدیک 50 سال سن داشت و تازه از من میخواست که با او به قصر بزرگ و تاریکش در نورت هامبرلند بروم و در آنجا زندگی کنم و بر سر زیردستانش دست بکشم و در کارهای خیریه با او شرکت داشته باشم.
دلیسیا بیاختیار خندید: «میبینم که این پیشنهادها خیلی با طبع تو سازگار نیست ولی قطعا میتوانست ازدواج بسیار درخشانی باشد.» و چون فلور ساکت ماند با نگرانی پرسید:
- نکند عاشق شده باشی؟
جواب فلور قاطع بود:«نه! زیرا هرکس که باعث شده تا به حال کمی ضربان قلب من شدیدتر بشود یا بیپول و گدا بوده و یا غیرقابل توجه و من آنقدر احمق نیستم که به چنین کسی بله بگویم.
- ولی فراموش نکن که پاپا و مامان دیوانهوار عاشق یکدیگر شدند و همیشه خوشبخت زندگی کردند.
فلور جواب داد:«میدانم ولی من و تو آنقدر احمق نیستیم که ندانیم این فقط یک شانس در یک میلیون بوده است.» پس از لحظهای سکوت ادامه داد:«در مجامع سطح بالا، دخترهایی مانند من فقط با کسی ازدواج میکنند که پیشنهاد بالاتری داشته باشد، به عبارت دیگر کسی را انتخاب میکنند که پول بیشتر و مقام بالاتری داشته باشد و عقیده دارند که عشق بعدا بوجود خواهد آمد.»
دلیسیا مبهوت مانده بود.
- اوه فلور آنقدر راجع به این موضوع نباید بدبینانه فکر کنی اصولا این حقیقت ندارد آیا هرگز ممکن است تصور کنی که مامان غیر از پاپا هرگز به مرد دیگری توجه داشته و آیا پاپا همیشه نمیگفت که از لحظهای که چشمش به مامان افتاد در نظرش هیچ زن دیگری در دنیا وجود نداشت؟
- میدانم، میدانم ولی در زمان ما دیگر چنین معجزههایی اتفاق نمیافتد یا حداقل برا من!
دلیسیا درمانده پرسید: «خوب حالا تو خیال داری چه کنی؟ دلیسیا فکر کرد، که نمیتواند چندان کمکی برای حل مشکل خواهر کوچکتر خود باشد. به قدری از اجتماع لندن بیخبر بود که به نظر خودش احمق میآمد، به این دلیل نمیتوانست هیچ جوابی به فلور بدهد. او فقط میتوانست بگذارد فلور صحبت کند و او به حرفهایش گوش دهد. فلور یک صورت بلندبالا از خواستگاران دیگر خود را برای او بیان کرد که به نظر دلیسیا نیز برای ازدواج با فلور مناسب نبودند. یا زیاد پیر بودند یا زیاد جوان بدون جذابیت و ولخرج. بعضی از آنها شهرت خوبی نداشتند و گفته میشد که در مقابل مشروب و زنهای خوشگل ضعف دارند و بیفایده بود که حتی نام آنها را کسی به خاطر بسپارد.
فلور اینطور خاتمه داد:«حقیقت این است که اصلا گمان نمیکنم که مرد مناسبی برای من وجود داشته باشد.»
- حتما پیدا میشود، فقط تو بایستی حوصله داشته باشی و آنقدر صبر کنی تا چنین کسی پیدا شود.
- همانطور که خودت قبلا گفتی، من دیگر 18 ساله شدهام و مردم انتظار دارند که ازدواج کنم، البته رقبای من دعا میکنند که هرچه زودتر این اتفاق بیفتد تا من از سر راه آنان کنار بروم و مردان را از آنها منصرف و به خود متوجه نکنم.
دلیسیا با نگاه به صورت زیبای خواهرش، درک میکرد که او چه خطر بزرگی برای نقشههای دخترهای شوهر نکرده دیگر میباشد. ضمناً میدانست که برای فلور بسیار مشکل خواهد بود که عروسی و خود را پایبند خانه و زندگی کند، مگر اینکه به یک مرد استثنایی برخورد کند.
گفتگوی آنها مدتی ادامه پیدا کرد تا فلور (که تنها به خانه نیامده بود بلکه دو نفر از دلباختگانش نیز او را همراهی میکردند) به این نتیجه رسید که نمیتواند دوستانش را بیش از این تنها بگذارد ئ برای اطلاع به خواهرش گفت:
- فردا صبح ما به لندن باز میگردیم زیرا هری و ویلی با من همعقیده هستند که تا زمانیکه پاپا مریض است این خانه خفقانآور است و تازه ما در اینجا کار هم باید بکنیم.
آخیشششششششششششش! چه روند شیرین و آرومی داره این داستان...
بهاره جون میام میخونمت...الان جایی میرم و عجله دارم...
سلام خانومی

از اول داستان خوشم اومده....حتما ادامه اش خیلی قشنگه
الان میخونمش
خانم عزیز
اگه هر بار همین چند خط را بنویسی به من اطلاع بده تا به بچه هام وصیت کنم اونا هم بخونن....فکر کنم تا تمام بشه هفت کفن بپوسانیم.....لطفا باقیش رو هم بنویسین