این روزا که از خونه میام بیرون و باد زندگی بخش پاییزی میخوره به صورتم، چنان حال خوبی بهم دست میده که قابل گفتن نیست. این هوای سرد و خنک پائیزی بد جور من و میبره به قدیم ندیما، به دوران مدرسه... اون وقتها که تازه با پریسا و مریم و نسا دوست شده بودم، اون موقعها که با فاطمه دختر همسایه مون می نشستیم تو حیاط و صحبت میکردیم... اون موقعها که درست شب امتحان رمان خوندنم می گرفت ولی از ترس مامان و مبادا که بفهمه، با نور چراغ ایوان می خوندمش؛ اون موقعها که از بدو ورود فصل جدید، شوق و اشتیاق رسیدن فصل بعدی چنان هیجان زده ام می کرد که آروم و قرار و ازم می گرفت... شوق رسیدن زمستون، زیباترین فصل خدا، وااااای، هوزم که هنوزه دارم کلی ذوق میکنم و تو پوست خودم نمیگنجم، بعد از سه ماه گرما و کلافگی و آفتاب سوختگی، چه لذتبخشه این خنکا، چه دلچسبه این باد پائیزی، چقد دلم خنک میشه وقتی می بینم این خورشید خانم زورگو و داغ دیگه نمی تونه با داغیش گرمم کنه، دیگه نمیتونه باعث گر گرفتن و کلافگیم بشه. حالا هر وقت که از خونه بیرون میرم با لبخندی فاتحانه نگاهش میکنم و میگم: دیدی فصل اوج بودن و قدرتمند بودنت تموم شد؟ حالا دیگه نمیتونی کلافه و بی حوصله و عصبیم کنی، حالا دیگه اونقدر زورت کم شده که اگه باشی و نباشی برام فرقی نمیکنه و دیگه باید کم کم برا گرم شدن از کتی یا ژاکتی استفاده کنم و اونهمه گرمای تو تأثیری روم نداره!
پاییز علاوه بر زیبایی و خنکایی که داره به یه دلیل دیگه هم برام عزیزه، زیباترین لحظات عمرم تو این فصل سپری شدند، پاییز برام سرشار از خاطرات خوب و بد است، البته بیشتر خاطرات خوب دارم تا خاطرات بد. تازه یک خوبیه دیگه اش اینه که زمستون و بعد از خودش میفرسته! وای خدایا دیگه طاقت ندارم، زودتر زمستون و بیار، زود بیار ولی دیر ببرش. راستی چرا هیچ کس برا رسیدن زمستون خونه اش و آب و جارو نمیکنه؟ چرا همه فقط لیلی به لالای بهار میذارن؟حیف زمستون نیست که کسی تحویلش نمیگیره؟ خوب چی میشه برا رسیدن زمستون هم همه لباسای نو بخرند، خودشون و خوشگل کنند، با رسیدن اولین روز زمستون یه دسته گل قشنگ بخرند، شیرینی بخرند، یه کادوی کوچول موچولو برا هم بخرند، من از امسال همه ئ این کارها را انجام میدم، من نمیدونم چطور بعضیا دلشون میاد برای اون دونه های ریز و سفید و قشنگ برف اه و پیف بکنند؟! چطور می تونن غافل بشند از اینهمه زیبایی، از لذت برخورد این دونه ها با پوست صورتشون، از صدای قژقژ خوشمزه ای که زیر پای آدم از خودشون تولید می کنند، از حال لطیف و عاشقانه ای که تک تک این دونه ها به آدم عطا می کنند؟ چطور میشه آدم از چنین شکوه و عظمتی بیزار باشه؟ فقط به این دلیل که سردند و یخ؟ به نظر من که انصاف نیست... آخه چطور دلشون میاد؟
به... منم عاشق پائیز و زمستونم... منم لحظه ها رو میشمرم واسه رسیدن زمستون... هر چند به قول تو اکثرن برعکسن! من معمولن خاطرات برام سنسی نسبت به زمان ایجاد نمیکنه... واسه همین نمیتونم بگم ربطی به خاطرات خوب و بد داره یا نه... فکر نمیکنم ربطی داشته باشه... ولی عجیب دلم پر میکشه واسه نیمه دوم سال. جالبه که همه معمولن افسردگی میگیرن بابت نوع هوا من برعکس انرژی میگیرم... کر میکنم تو هم با دیدن برف کلی انرژی میگیری...
برعکس من عاشق خورشیدم....عاشق گرمام... عجیبه که آدما چقدر با هم فرق دارن!
برای من پاییز حکم زوال رو داره حکم آدمی که به سن میانسالی رسیده و مرگ رو در پیش رو داره. با این حال زمستونو بیشتر از پاییز دوست دارم شاید چون بعد از پاییز میاد و غم انگیز بودنش به اندازه پاییز نیست.
کافیه یه روز هوا ابری باشه که از صبح تا شب افسردگی بگیرم
با این حال هیچ فصلی نمی تونه جای بهار رو برام پر کنه. فصلی که خیلی کوتاهه و خیلی زود عمرش به سر میرسه با این حال مملو از شادابی و طراوته و لحظه به لحظه اش ، زندگی و زندگی کردن رو به آدم القا می کنه...
سوممممممممممممممم!
وایـــــــــــــــــــــــــــــی! چه توپ نوشتی این دفه! بعار جونم! من عاشق لباسای زمستونیم! چکمه و پالتو و دستکش! فچ می کنم آدم تو پاییز و
زمستون خوشملتر می شه! چون سرما بعضی وختا واسه پوست خوبه! من همیشه با لباسای گرم و قهوه داغ از زمستون استقبال می کنم دوسم! عاشق برفم! 


الانم داره بارون می آد! چه بوی نمی بلن شده این طرف! قدم زدن تو این هوا کلی روحیه آدمو شاد می کنه!
تو زمستون ، با قهوه داغ بغل شومینه زیر پتو جلوی فیلم پرینس و من چه حالی میدهههههههههههههههههههههههههه!
وای منم همیشه اوائل پاییز و بهار حالم دگرگون می شه همش دلم می خواد برم ددر و حوصله تو خونه موندن ندارم
یاد مدرسه بخیر و روزهای بارانی پاییزی.
بلاخره شهر ما هم بارون اومد. خیلی زیاد.
منم برف رو خیلی دوست دارم و راه رفتن توی برف قژ قژ برف.
ولی من خیلی سرماییم. از حالا دارم یخ می زنم.
شاد باشی و روزگار به کام.
من که دلم شبای بلند زمستون میخواد که مادربزرگم واسم پرتقال پوست میگرفت و قصه مریم بانو و کیارستم تعریف میکرد
به روزم...[گل]
سلام بهاره جونم
منم عاشق پائیز و زمستونم ... تو همین دو روزه که هوا راست راستی پائیزه شده، نمی دونی چه جونی گرفتم.
.......
من برای رسیدن زمستون خونه ی دلم رو آب و جارو می کنم ... و خودم رو به چند تا کتاب خوب، مهمون ...
احساس می کنم با زمستون و همراه برف ... همه چی پاک و تمیز و خوب میشه ... و شادی سرتاسر وجودم رو می گیره
سلام دوستم
ممنون که اومدی
شعر زیباییه ولی واقعیت تلخ زندگی منم هست
منم عاشق این هوایی ام که شده چه خوب گفتی منم یاد قدیم ندیما میافتم. عالی بوددوست قشنگم.
من روح سرگردان یک مترسکم که زود پایان خواهد یافت[گل]
فصل ها تمام شدند
اول!!!!!!!!!! برا پست بالاییت!!!!!!!!!!!!! اول!!!!!!!





دوستم!!!!!!!!!!!!!
بــــــــــــوس:-*
سلا بهاره عزیز....ببخشید دیر رسیدیم....کمی مشغله کاری هستش...من زیاد با پاییز حس نمیگیرم...نمیدونم چرا....شاید دلیلش سردی هوا هستش و اینکه همه دوست دارن زود برن خونه هاشون....شایدم بخاطر رنگهای غیر شادشه....
تغییرات زمستانه ی وبلاگت مبارک.
........
منم خیلی وقتها تکرارش می کنم تا یادم نره
قالب نو مبارک! دیگه حسابی زمستونی شدی بهاره جونم