آروم می رم کنار پنجره و دستام و میذارم روی لبه ی پنجره و زل میزنم به تهران بزرگ و چراغای روشن و چشمک زنش... هوا ظاهرا تاریکه ولی خیلی جاها روشنه... من از اینجا میتونم اتوبان همت و ستاری و ببینم و گوشه چشمی هم داشته باشم به برج میلاد که دیگه تکمیل شده... من از اینجا می تونم تا اون دور دورا رو ببینم اتوبان آزادگان رو ببینم مثلا... یاد حیاط خونه پدریم میفتم که از اونجا فقط میشد زل زد به آسمون و ماه و ستارگان چشمک زنش و دید... یادمه همه ی چراغای حیاط و خاموش میکردم و بی سرو صدا می رفتم تو ایوون و روی اولین پله میشستم و آسمون پر ستاره رو نگاه میکردم... نمیدونم تا حالا چند بار این کار و کردی و چه حس و حالی بهت دست داده وقتی که آسمون و نگاه کردی... برای من که خیلی زیبا و پرابهت بود و هست... انگار دریا رو بردند بالا سر آدم فقط حیف که آسمون صدا نداره وگرنه آرامشی که توش هست کم از دریا نیست... دریا اگه صدای امواجش و خود امواجش نبود این قدرت آرمش بخشی و نداشت...دوباره حواسم و معطوف حال میکنم... نسیم خنک و ملایمی صورتم و نوازش میکنه... یه نفس عمیق می کشم و چشام می بندم و غرق لذت می شم
تو رو که دارم، همه چی خوبه؛ همه چی زیباست؛ مشکلات اونقدرا هم که فکر می کنم سخت نیست؛ تو رو که دارم، زندگی زیباست، آسمان زیباست؛ تو رو که دارم، همه چی خوبه؛ همه چی زیباست تو رو که دارم ....
چقدر قسمت دیشبی روز حسرت وحشتناک بود انقذه ترسیدم... اینا نمیگند بچه نگاه می کنه این فیلما رو می ترسه؟ خوب شد همش کابوس دیدم دیشب؟
با محمد تیریپ قهر و نازکشی بودیما ولی از ترسم مجبور شدم از در آشتی در بیام وگرنه خوابم نمی برد با اینکه خداییش اینبار تقصیر محمد بود و اون باید میمود عذرخواهی کنه... ای که بگم خدا چی کارت کنه ای سیروس... ای مقدم با این فیلم ساختنت
اون از الیاس پارسالت اینم از معصومه ی امسالت
تیر تپر!
دلم یه رمان عشقولکی گشنگ میخواد... شماها چیزی سراغ ندارید؟
عکس العمل تو در مقابل آدمی که داره بزرگترین اشتباه عمرش و میکنه چیه؟ مثل من خودتو می کشی که اون کار و نکنه یا میذاری اون کار و انجام بدم و با سر بره تو دیوار؟ راستش من قبلنا خودم و میکشتم که نذارم دوستم... یا برادرم یا فامیل نزدیکم اون اشتباه و انجام بده ولی الان به این نتیجه رسیدم که آدما نیاز دارند که چند باری سرشون محکم بخوره به سنگ تا بتونند یا درست تصمیم بگیرند و دیگه بیگدار به آب نزنند و یا اینکه اگه خودشون نمی تونن تصمیم بگیرند با ۴ نفر دیگه صلاح و مشورت کنن و حرف اونا رو گوش بدهند... متاسفانه بهایی که آدما برای این تجربه می پردازند خیلی گرون و گزافه!
الان پستت رو خوندم دوس جون!!!!!!!
به خصوص دوستم که با شوهرش دعوا می کنه می گه : اهه! تو به شفا و معجزه اعتقاد نداری بعدش اون مصومه بر می گرده می گه : آخه من مردم! دوس جون نترس! 

من قسمت دیشبش رو ندیدم!!!!!!! حیف! ولی امروز صب سر میز صبحانه( اکثرا" روزه نبودیم)
بحثش داغ بود و همه می گفتن خیلی وحشتناک بوده!!!!!!!
آره بعضیا حرف کسی رو گوش نمی کنن و باید سرشون به سنگ بخوره!خیلی وقته که من دیگه به کسی کمک فکری و عاطفی نمی کنم. گوش شنوا که نیس! هر کی که هس بزار بره سرش بخوره به سنگ! یه تذکر بده اگه گوش نکرد بــــــــــــــی خیــــــــــــــــــــــــال!
برو کتاب غزال رو بخون.خیلی قشنگه.یعنی من که دوسش دارم.
معصومه دیشب کجاش ترسناک بود؟؟؟خیلی خوب شد که مرد!از آدمای اینجوری اصلا خوشم نمیاد!!
با عرض سلام
به نظرم اسم وبلاگ شما به متنهایی که می نویسید می خوره جالب بود
من زیاد پی گیر سریالهای ماه رمضون نیستم
باورت میشه یادم نمیاد آخرین بار کی ستاره ها رو دیدم؟؟؟؟خیلی زندگیم ماشینی شده...کار و کار و کار ...بعدش خسته و کوفته تو ماشین تا دم خونه بخوابم تا راننده طبق معمول بهم بگه که رسیدم دم خونه....کی میگه خوشبختی فقط به اندازه دراز کردن یک دست از انسان دورتر هستش؟؟؟
دوست دارم آسمون رو با ستاره های زیباش ... شب و آسمون و ستاره ها و راز و نیاز، لحظه هایی رو به آدم هدیه میده که آسون نمیشه از کنارشون گذشت ...
می شینم تو بالکن و اونقدر با خدا حرف می زنم ... اونقدر حرف می زنم که دست آخر خدا، از اون بالا می یاد و دست می کشه روی سرم ...
شب و سکوت و خدایی که همین نزدیکی ست!
..................
دیگه خودمو به در و دیوار نمی زنم ... یکی دو بار نظرمو می گم ... فقط نظرم! ... آخه به این نتیجه رسیدم آدما به این تجربیات شدیدا نیاز دارن! ... آخه می دونی مشکل کجاست: آدمها «نمی خوان» حرف همدیگرو بفهمن!
من کامنت گذاشتم مردشور این نتو ببرن نمیدونم اومد یا نه خواهر
نیومده انگار
خدمتتون عرض شود که گفتیم اگر من ببینم کسی اشتب میکنه بهش میگم اگر اما قبول نکرد بهتره کسیو به زور مجبور نکنیم که راه درست رو بره... بهتره بذاری خودش متوجه بشه
ضمن این که خیلی دلمان تنگ شده بودددددددد
سلام بهاره جون
آره منم این حس رو تجربه کردم .. هم بچه گی ها هم الان .. وقتی می ریم باغ عمو جان تو شهرستانو ولو میشیم تو ایوونش و ذل می زنیم به ستاره های آسمون که مثل ستاره های شهر خیلی دور نیستن و بر عکس خیلی هم نزدیکن انگار اگه دستت رو دراز کنی می تونی بچینی شون !! خیلی حس شیرین و قشنگیه !!
رمان عشقولی می خوای برو ( همخونه ) رو بخر .. در نوع خودش جالبه !!
منم کاملا معتقدم آدمی که زیر بار هیچ نصیحت و دلسوزی نره باید سرش بشکنه که جای زخمش همیشه یادش بندازه که دیگه با سر نباید رفت تو دیوار !!
منم ترسیدم از اون سریال خیلی ترسناک بود.
ولی خوب برای تو که سبب خیر شد چون آشتی کردی. بهاره جون کتاب مثل آب برای شکلات رو بخون خیلی قشنگه. مواظب خودت باش دوست قشنگم.
آره آره! تازه یادم اومددددددددد! نازلی راس می گه ! مثل آب برای شکلات محشره! فیلمش هم هست که کیانو ریوز بازی می کنه! تو لیست منم تیتا یه دختریه که اسم وبلاگش همینه!

رمان " تس" هم محشره دوس جونمم!!!!!!!!
خیلی وقته کتاب عشقولانه نخوندم.......اما اگه کنتاب آروم و ساده و روان می خوای من کتابهای زویا پیرزاد رو خیلی دوست دارم