روزهای من
روزهای من

روزهای من

بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد! و قسمت ششم

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود  

دوست دارم فقط به شعر زیبای حمید خان توجه کنم و نشنوم، نبینم و نفهمم که داره چه اتفاقی برامون میفته، چون اگه بشنوم، نگران می شم، اگر ببینم، باور می کنم و اگر باور کنم تپش قلب میاد به سراغم... نه، نمی خوام به مسائل اقتصادی که مهمترین رکن زندگیند در حال حاضر، فکر کنم 

شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
 

بله، بله، همین خوبهشکن گیسو و موج دریای خیال، من رو می برند به عالم نوجونی و بی خیالی، زمونی که نه بار مسئولیتی رو دوشم بود و نه نگران خرج و برج زندگی بودم، اون زمون که مهمترین و سختترین کاری که باید انجام میدادم تنها درس خوندن بود و بس و من در عوض چی کار می کردم؟==> دستها رو می زدم زیر چونه و می رفتم تو عالم هپروت؛ از همون عوالمی که پر بود از شکن گیسو و موج دریای خیال!

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود 

 گرم رقصی موزون منو یاد رقص سماع دراویش و مریدان مولانا میندازه که یک کف دست رو به بالا و یک کف دست رو به پایین، سر رو به آسمون و حالا دِ بچرخ؛ با چه آرامش و تومأنینه ای گرد خودشون می رقصند و می رقصند و می خونند: یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا.... یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا؛ خوشا به حالشون واقعا.

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است
  

ایـــــــــشاین قسمت دوباره برم گردوند به زمان حال... به آسمان خاکستری بی ابر و باران و درعوض پر از دود و تیرگی...واقعا که نوبره، 7 روز از زمستونم گذشت حتی دریغ از کاهش دما دیگه بارندگی برف و بارون پیشکش رهبر!

شوق بازآمدن سوی توام هست
ولی
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
ای امان از این غبار و دود آلودۀ پراکنده شده در همه جا... ای امان. 

وای، باران
باران؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران؛
پر مرغان نگاهم را شست
  

آره، بارون خوبه خیلی هم خوبه... عیب نداره تو بذار بارون بباره حالا پر مرغان نگاهت رو هم بشوید، خیالی نیست، او فقط ببارد که اگر نبارد، بجای پر مرغان نگاه، مجبوریم خودمون بپریم، سبکبالتر از پر و بی خیالتر از باد و صافتقیم منتقل میشیم به اتاق بازجویی ملائک محترم نکیر و منکر!

خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است“
  

برو بابا! عمریه داریم همین رو به خودمون می گیم؛ پس کو سحر؟ کو روشنایی؟ کو فرشتۀ نجات؟! 

دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو 

برای این قسمت پارازیت نمی دم که دوست داشتنی ترین قسمت این شعر برایم، همین قسمتست... 

سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم 

این قسمت رو هم دوست دارم زیاد پس==> 

اصلا میدونی چیه؟ می خوام بقیه ی شعر رو هم در سکوت بخونم... دیدی چقدر خوب بود؟ تقریبا فراموش کردم قیمت بنزین، گاز، آب، برق و باقی هرچه کوفت و زهرماریست که از دولت می خریم! برای چند لحظه، به کل فراموش می کنم تمام مسائل داغ روز رو! گور پدر یارانه و دولت و هرچی قیمته که اینا تعیینش می کنند! حمید خان را عشقست و آبی، خاکستری و سیاهش! 

پ.ن. دلم لک زده برای شنیدن یک ترانه قشنگ، از همونا که تا مدتها میشه ملکۀ ذهنم و دوست دارم مدام زیر لب زمزمه اش کنم، از همونا که نه تنها من که همه عاشقش می شوند و تبدیل میشه به یک ترانه موندگار؛ چیزی مثل غریب آشنای گوگوش یا پوست شیر ابی یا سوغاتی هایده یا جان مریم نوری یا خیلی ترانه های دیگه... میدونی چند وقته که یه آهنگ زیبا و لطیف اینجورکی نشنیدم؟ آخرین آهنگی که شنیدم و به نظرم همه دوستش داشتند و لااقل برای من یکی موندگار شد، آهنگ تو عزیز دلمی منصور بود، به غیر از اون دیگه چیزی یادم نمیاد

هنگامیکه بانو ایرن متوجه شد سیلویو بدون خداحافظی او را ترک کرده سخت خشمگین شد. اگر او به دهلی یا هر نقطه معروف دیگری در هندوستان سفر کرده بود ایرن می توانست به راحتی به او ملحق شود اما کاملا واضح بود که او ناپدید شده است. ایرن متوسل به فرمانفرمای کل شد. 

-رایدون مرد گرفتاریست و فعلا برای مأموریتی به شمال اعزام شده، به جاییکه برای شما فوق العاده ناخوشایند است عزیزم. 

بانو ایرن خیال داشت لب به شکایت بگشاید اما لرد مانع سخن گفتن او شد. 

- من امشب مهمان سرشناسی دارم و می دانم به نظر شما بسیار جذاب است بنا به گفتۀ خودش، او از عشاق و شیفتگان شماست. خوب می دانید که زیبایی شما مکمل میز شام من است! 

ایرن نتوانست چیزی بگوید. مردی که کنار او نشسته بود درواقع جانشینی برای سیلویو بود. اما افکار ایرن جای دیگری مشغول بود، باید برگردد... من منتظرش خواهم ماند. 

*** 

هنگامیکه لرد رایدون با قطار شبانه به سفر می رفت دیگر به فکر بانو ایرن نبود. او یونیفورمش را به تن داشت و بسیار پر زرق و برق و مجلل به نشر می رسید. درحالیکه او در واگن اختصاصی خود نشسته بود بقیه قطار مملو از جمعیت بود. 

روز بعد آنها به نقطه ای رسیدند که قطار از آن جلوتر نمی رفت تنها خدمتکاری که همراهش بود لوازم او را از قطار پیاده کرد از آنجا که قطار در ایستگاههای مختلفی در مسیرش توقف می کرد هیچکس متوجه درویشی که از کنار قطار دور می شد نگردید. 

تنها ده هفته بعد بود که پیام مرموزی از او برای افسر ارشد مستقر در دفتر نگهبانی که شب و روز از آنجا مراقبت می شد رسید با این مضمون: 

«مهمانی شام همانطور که دستور داده بودید برگزار شد.» 

این درست به معنای این جمله بود: «مأموریت انجام شد».  

 

فصل سوم 

 

مراسم ازدواج لینت و مادلن به شکلی ساده و به دور از تشریفات یک صبح زود در کلیسای محلی برگزار گردید. به غیر از گتا و پارسون پیر که از زمان تولدشان آنها را می شناخت کس دیگری در مراسم حضور نداشت. 

درحالیکه خورشید بهاری از پشت شیشه های رنگی به درون می تابید و پرندگان آواز سر داده بودند پارسون با صمیمیت و به آرامی تشریفات مذهبی را به جای آورد. 

به نظر گتا برگزاری مراسم مذهبی در چنین محیط آرام و خلوتی بسیار مطلوب بود و او امیدوار بود خود در چنین شرایطی ازدواج کند. 

گتا گرمی عشق و هیجانی را که در نگاههای هنری و لینت موج می زد حس می کرد و بارقۀ امید را که در چشمان جیمز می درخشید به وضوح می دید. گتا خوشبختی خواهرانش را کاملا درک می کرد؛ مردانی که آنها به عنوان همسران خویش برگزیده بودند همان عشق و محبتی را که بین پدر و مادر مادلن و لینت وجود داشت به آنها هدیه می کردند و این همان چیزی بود که گتا آرزویش را داشت.  

او با خود می اندیشید گرچه ممکن است رویاهای عاشقانه ام هرگز به حقیقت نپیوندد اما به هر حال باید امیدوار باشم. 

درحالیکه پارسون دعا می خاوند گتا کنار خواهرانش زانو زده بود؛ در این حال حس می کرد نیرویی قدرتمند او را به سمتی که می خواهد می کشاند. 

لینت و مادلن مؤکداً از او می خواستند از سفر به هندوستان منصرف شود. 

- ما خواهیم توانست کار سرگرم کننده ای در لندن برایت فراهم کنیم. شاید آ«جا با مرد دلخواهت آشنا شوی. همانطور که کم هنری را شناختم و به او دل باختم. 

- اگر چنین نشد چه باید بکنم؟ تمام عمر حسرت بکشم که چرا به هندوستان نرفتم؟ 

لینت با عصبانیت پاسخ داد: 

- دیدن هندوستان یک مسأله است و ازدواج با مردی که هرگز او را ندیده ای مسأله ای دیگر! 

گتا از جای برخاست و به سوی پنجره رفت. گرچه تفهیم این مسأله به خواهرانش دشوار بود اما او به طور تردیدناپذیری می دانست که راه درستی انتخاب کرده است. گرچه به نظر آنها عجیب و پرمخاطره می آمد.

مجموع این دغدغه ها و نگرانی ها گتا را دچار  تشنج روحی و فکری کرده بود گاهی اوقات تصور می کرد بهتر است تلگرافی برای لرد رایدون مخابره کند و از او بخواهد همسر آینده اش را جای دیگری جستجو کند. همه اتفاقات آنچنان سریع رخ داده بود که او فرصتی برای فکر کردم و اندیشیدن نداشت. 

- هنری خیال دارد مرا برای خرید لباس به پاریس ببرد. بنابراین تو می توانی هر کدام از لباسهای مرا که بخواهی برای خود انتخاب کنی. 

مادلن نیز با کمی تفاوت همین پیشنهاد را به گتا در میان گذاشت. 

مادرشوهر او به قدری از خبر ازدواج پسرش به هیجان آمده بود که پذیرفته بود تمامی احتیاجات مادلن را به عنوان هدیۀ عروسی به او پیشکش کند. 

بانو شلدون در نظر داشت لباسهای عروس آینده اش را از لندن خریداری کند و مستقیم به کورن وال ارسال نماید. 

زوج جوان قرار بود دوران ماه عسل خود را در این منطقه بگذرانند. 

مادلن می گفت: 

- این ماه عسل بسیار طولانی خواهد بود. زیرا من هم خیال ندارم خود را در لباس سیاه بپوشانم. در کورن وال کسی نمی داند که من سوگوارم. جیمز در آنجا خانه ای دارد که از عمویش به ارث برده و اسبهای بسیار اصیلی دارد. به این ترتیب ما از تمام شایعاتی که به دلیل ازدواج ناگهانی ما ممکن است به سر زبانها بیفتد آسوده خواهیم شد. 

تمام این اظهارات به این معنی بود که گتا می تواند در فرصت مناسب لوازم خود را جمع آوری کرده و به هندوستان ببرد. تا جایی که او به یاد می آورد پدرش همواره می گفت: «خیاطهای هندی هنرمندان ماهری هستند و به خوبی می توانند از تمام نمونه هایی که در اختیارشان قرار می گیرد الگو تهیه کنند. 

گتا با خود فکر می کرد که می تواند تعدادی از لباسهای مورد علاقه اش را برای نمونه به همراه خود به هندوستان ببرد و از پارچه های زیبا و لطیف آنجا برای خود لباسهای جدید تهیه کند. او خیل داشت یکی دو نمونه از لباسهای مادرش را برای تغییر مدل همراه خود بردارد. 

گتا با ذوق و شوق فریاد کشید: 

- ممکن است باور نکنید اما گنجینه ای که من به همراه دارم کاملتر از هر دوی شماست. 

این گفتۀ او باعث خندۀ خواهرانش شد. 

لینت به شوخی گفت: 

- گمان نمی کنم اینها درخور آقای عالی مقامی که تو خیال همسری او را داری باشد! مطمئناً او فوق العاده مشکل پسند است و احتمالاً اطلاعات زیادی دربارۀ لباسای زنانه و انواع مبلمان دارد. 

گتا گفت: 

- فکر می کنم پدر به همین دلیل به او علاقه مند بود. او عقیده داشت هر کس در این موارد دارای اطلاعات و معلوماتی باشد طبیعتاً شخص صاحب سلیقه ای است. 

سکوتی بین آنها برقرار شد. او می دانست که از نظر خواهرانش چنین درخواستی اهانت آمیز است و هیچ تفاوتی با درخواست خرید کالا ندارد. 

گرچه به تدریج مادلن و لینت به این نتیجه رسیده بودند که دیگر دلیلی برای نا امید کردن گتا وجود ندارد. تنها هنگامی که فرصتی به دست می آمد در غیاب گتا به راههایی می اندیشیدند که او را از سفر به هندوستان منع کنند. 

- تلاش بیهوده ای است. اگر او نتواند دخترک را خوشبخت کند چه خواهد شد؟ 

و لینت در پاسخ می گفت: 

- نباید به این بدی ها که فکرش را می کنیم باشد؛ علاوه بر این مطمئنا گتا او را به اندازۀ زنان انگلیسی مقیم هند دلسرد نخواهد کرد. 

 او به آنچه که لرد رایدون در نامه خطاب به مادرش نوشته بود فکر می کرد و به نظرش می رسید که مطرح کردن چنین چیزی ازا جانب یک مرد کمی غیرعادی است. گرچه کی دانست عنوان کردن آن در حضور گتا اشتباه است. 

پس از پایان مراسم ازدواج همگی به خانه مراجعت کردند، کالسکه هنری پرستون و سر جیمز آمادۀ انتقال آنها به ایستگاه راه آهن بود. 

گرچه آنها از گتا می خواستند همراه آنها به لندن برود اما او از قبول چنین درخواستی امتناع می کرد. همراهی با آنها آنهم در شرایطی که زوج جوان دوران ماه عسل خود را می گذراندند کار صحیحی نبود. 

به محض آنکه کالسکه آنها به راه افتاد گتا نیز لوازمش را جمع آوری کرد و به سوی ایستگاه راه آهن به راه افتاد. 

او سوار قطاری شد که مستقیم او را به لندن می برد تا از آ«جا بتواند با کشتی بخار خطوط چی اندا که ساعت نه بندر را ترک کی کرد حرکت کند. 

طبق برنامۀ آقای «می هیو» نمایندۀ دفتر «توماس» در ایستگاه «پدینگتون» به استقبال گتا رفت.  

او مرد میانسالی بود که چهره ای مهربان داشت و به نظر می رسید در برخورد اول از جوانی فوق العادۀ او کمی جاخورده است. 

-دوشیزه نانتون امیدوارم حالتان خوب باشد. من ترتیبی داده ام که یکی از مسافران در طول سفر شما را همراهی کند او یک مرد روحانی است که به اتفاق همسرش در پایان تعطیلاتشان از لندن به کلکته مراجعت می کند. 

گتا گفت: 

- فرصت بسیار مغتنمی است. از اینکه نگران من هستید از شما متشکرم. 

آقای می هیو با کمی نگرانی گفت: 

- البته آنها برای هم صحبتی با شما کمی مسن هستند، گرچه من هم فکر نمی کردم شما اینقدر جوان باشید. 

گتا باتعجب پرسید: 

- به چه دلیل چنین فکر می کردید؟ 

آقای می هیو گفت: 

- شاید به این علت که اکثر خانمهایی که به هندوستان سفر می کنند یا آنقدر جوان هستند که مادران و بستگانشان آنها را همراهی می کنند و یا خانمهای نسبتاً مسنی هستند که به قصد دیدار این کشور و نوشتن کتاب به تنهایی اقدام به سفر می کنند. 

- این کاریست که من هرگز قادر به انجامش نیستم. همانطور که می دانید من به قصد ازدواج با لرد رایدون به هندستان سفر می کنم. 

او دلیلی نمی دید که این مسأله را مخفی نگاه دارد. تنها هنگامی که آثار تعجب را در چهرۀ آقای می هیو مشاهده کرد، متوجه شد نباید چنین حرفی می زد. 

- البته دوشیزه نانتون. اجازه بدهید برای شما خوشبختی آرزو کنم. 

گتا چنان حالی داشت که می هیو حی می کرد به شنیدن چنین سخنانی احتیاج دارد. او نگران بود که لرد رایدون همانطور که خانواده اش گفته بودند موجود وحشتناکی باشد. 

با این وجود می دانست که مطرح کردن چنین پرسشی کار صحیحی نیست. 

آنها در زمینه های مختلی با یکدیگر گفتگو کردند تا هنگامی که سوار کالسکه شدند. 

همۀ برنامه ها مرتب تنظیم شده بود. درحالیکه کارگران وسائل گتا را به داخل کابین انتقال می دادند آقای می هیو به او گفت که کشیش و همسرش در سالن هستند و او را برای معرفی به نزد آنها برد.

نظرات 24 + ارسال نظر
آسمون(مشی) سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 12:16 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

وای...
سبزی چشم تو تخدیرم کرد...
چقدر من تحت تاثیر این یه جمله بودم...عاشق کلمه تخدیر بودم...نوجوونی و بی خیالی...اون روزا مثل اینکه همه چی سرجاش بود!مثل امروز انقدر نگرانی های احمقانه وجود نداشت...
من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه،عابت هستی خود را دادم...

یادته چقدر بی خیال و آروم بودیم دوست جون؟ بزرگترین مشکل و دغدغه مون نمراتی بود که می گرفتیم یا بعضا نمی گرفتیم ولی حالا ....

تینا سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 01:33 ب.ظ

چی بگم بهار جان که نگفتنم بهتره

از حال و هوای ناناحتی بیا برون تینا جونم، بهم بگو عسکت کو پس؟ هاین؟

فیروزه سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 02:00 ب.ظ

حمید مصدق ... چه قدر به حا بود ... مرسی عزیزم ...
این روزها کار من شده چرخیدن در کانال های موزیک ماهواره برای دیدن چندین باره ویدئوی جدید آرش ... نمی دونم چرا اینقدر دوستش دارم ...

خواهش می کنم فیروزه جانم
کدوم ویدئوش رو می گی دوست جون؟ من ندیدم حتما

fafa سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 02:18 ب.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

واقعا هم این روزا اگه کتاب و آهنگ نبود از این گرونی ها باید به چی پناه می بردیم؟ به چی دل خوش می کردیم؟

نمی دونم دوستم... واقعا خدا رو شکر می کنم که این علاقه به شعر و کتاب خوندن رو تو وجود من گذاشت وگرنه نمی دونم با چی می خواستم دلم رو خوش کنم

تینا سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 03:10 ب.ظ http://asemoone-tina

من قربون این هاین گفت های تو برم... که هربار میخونم ناخودآگاه یه لبخند گنده می شینه رو لبام.... خیلی دوستت دارم بهار جانم

تازشم خبر نداری من چقدر بیشترترتر دوست دارم عزیز دلم

فرداد سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 04:02 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام...
خسته نباشی...طولانی ولی خوندنی..
با اجازه من رفتم که بزنم بر طبل بی عاری تا ببینم چه صدایی میده...
برقرار باشی.

مرسی که وقت گذاشتید و خواندید

هدا سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 06:29 ب.ظ http://sia-sefid-khakestari.blogfa.com/

من شیفته این قصیده هستم
چقدر دوباره خوندنش با این اضافه نوشت های شما جذاب بود

ممنون هدا جان

مست سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 11:10 ب.ظ

ابی رو هستم !

مادر سفد برفی چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 07:35 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

اونقدری از این شعر حمید مصدق خوشم اومده بود که وقتی برا یاولین بار خوندمش شب یه امتحان خیلی مهم نشستم آخر یکی از جزوه هام تک تک جمله هاشو نوشتم و حتی صبر نکردم تا مثلا فردا از کپی بگیرم یا سر فرصت بنویسمش ...هیچ وقت هم به اون خوش خطی ننوشته بودم...برای خودم نوشتمش به خصوص اون تیکه 
ثبت دامنه آی آر
یکساله ۴۵۰۰ تومان
پنجساله ۱۲۹۰۰ تومان خرید پستی بازی فکری اتللو
بازی کنید و از هیجان بازی لذت ببرید
بازی فکری و جذاب برای تمام سنین
Xتبلیغات در بلاگ اسکای

بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد! و قسمت ششمنظرات: 6
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود

دوست دارم فقط به شعر زیبای حمید خان توجه کنم و نشنوم، نبینم و نفهمم که داره چه اتفاقی برامون میفته، چون اگه بشنوم، نگران می شم، اگر ببینم، باور می کنم و اگر باور کنم تپش قلب میاد به سراغم... نه، نمی خوام به مسائل اقتصادی که مهمترین رکن زندگیند در حال حاضر، فکر کنم

شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم

بله، بله، همین خوبهشکن گیسو و موج دریای خیال، من رو می برند به عالم نوجونی و بی خیالی، زمونی که نه بار مسئولیتی رو دوشم بود و نه نگران خرج و برج زندگی بودم، اون زمون که مهمترین و سختترین کاری که باید انجام میدادم تنها درس خوندن بود و بس و من در عوض چی کار می کردم؟==> دستها رو می زدم زیر چونه و می رفتم تو عالم هپروت؛ از همون عوالمی که پر بود از شکن گیسو و موج دریای خیال!

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

گرم رقصی موزون منو یاد رقص سماع دراویش و مریدان مولانا میندازه که یک کف دست رو به بالا و یک کف دست رو به پایین، سر رو به آسمون و حالا دِ بچرخ؛ با چه آرامش و تومأنینه ای گرد خودشون می رقصند و می رقصند و می خونند: یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا.... یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا؛ خوشا به حالشون واقعا.

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است

ایـــــــــشاین قسمت دوباره برم گردوند به زمان حال... به آسمان خاکستری بی ابر و باران و درعوض پر از دود و تیرگی...واقعا که نوبره، 7 روز از زمستونم گذشت حتی دریغ از کاهش دما دیگه بارندگی برف و بارون پیشکش رهبر!

شوق بازآمدن سوی توام هست
ولی
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
ای امان از این غبار و دود آلودۀ پراکنده شده در همه جا... ای امان.

وای، باران
باران؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران؛
پر مرغان نگاهم را شست

آره، بارون خوبه خیلی هم خوبه... عیب نداره تو بذار بارون بباره حالا پر مرغان نگاهت رو هم بشوید، خیالی نیست، او فقط ببارد که اگر نبارد، بجای پر مرغان نگاه، مجبوریم خودمون بپریم، سبکبالتر از پر و بی خیالتر از باد و صافتقیم منتقل میشیم به اتاق بازجویی ملائک محترم نکیر و منکر!

خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است“

برو بابا! عمریه داریم همین رو به خودمون می گیم؛ پس کو سحر؟ کو روشنایی؟ کو فرشتۀ نجات؟!

دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو

برای این قسمت پارازیت نمی دم که دوست داشتنی ترین قسمت این شعر برایم، همین قسمتست...

سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم

یه جورایی عقده شده بود برام که نمی شد با یکی کنار بیام از این چیزا برام بنویسه...هیچ وقت هم کنار نیومدم...
نمی دونی چقدر دلم برای اسکروچ و سرما و برف و بارون تنگ شده...

منم دوران دبیرستان آشنا شدم با حمید خان و باید بگم خیلی خوب شروع شد این آشنایی برام... یادمه انقدر خوندمش و خوندمش که تقریبا حفظ شدمش
منم همینطور دوست جون

حکایه چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 07:43 ق.ظ http://hekayeh.blogfa.com

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور

نگار چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 08:24 ق.ظ http://negarname.blogfa.com/

جالبناک می نویسی
من الان تو همون دوران دست زیر چونه و هپروتم
گاه فکر می کنم دغدغه های بزرگتر م آرزوست

مرسی نگار جان
محکم بچسب به همین دوران دست زیر چونه زدن و هپروت که خیلی خوب دنیاییست... دنیای بزرگترها بد دنیای خسته کننده و مزخرفیه، باور کن

الی چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 09:44 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

یادمه این شعرهای حمید مصدق را با دختر خاله ام بلند بلند و چندین بار می خواندیم و کیف می کردیم از لطافت و ریتم زیبایش . الان هم من و هم دختر خاله ام به شدت در گیر بچه و زندگی مون هستیم و اصلا در طول روز کمتر یاد حمید مصدق می افتیم !

یعنی منم وقتی بچه دار بشم یاد میره حمید خان را و به کل هرچه آبی، خاکستری سیاهیست که در دنیا موجودست؟سخته که اینجوری الی جانم
ولی خدا تنت رو سلامت نگه داره عزیز دلم و اون گل پسر ماهت رو هم همینطور، چشم هم بزنی گل پسر بزرگتر میشه و تو کمی از دغدغه هات کاسته میشه و اونوقت دوباره همراه دخترخاله ی نازنینت میتونید بشینید و باز هم بخونید از حمید خان

ممول چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 10:08 ق.ظ

آهنگ رو پیدا کردی بی خبرمون نذاری
منم سعی می کن حواس خودم رو پرت کنم و به این چیزا فکر نکنم

حتما دوست جون


زند گی یعنی چه...؟

دخترک در فکری بود

فکر آن انشایی که معلم می خواست

" زندگی یعنی چه ؟ "

دخترک از پدر پیر و زمینگیرش خواست

تا دهد پاسخ او

پدرش شرمنده ، خسته و درمانده

روی از او برگرداند

سر به زانو زد و آرام گریست

دخترک اما ، تنها

لرزش شانه ی او را نگریست

وقتی از سوی پدر پاسخش را نگرفت

رو به مادر کرد و

با نگاهش پرسید:

" زندگی یعنی چه ؟ "

مادر او انگار غرق احساس پدر بود هنوز

در نگاه خیسش عشق فریاد کشید

بار دیگر پرسید

" زندگی یعنی چه ؟ "

مادرش در عوض پاسخ او

سوزنی داد به دستش و به او گفت

که این را نخ کن

" زندگی یعنی این ! "

دخترک سوزن نخ کرده به دست

زل به مادر زد و

محو تنهایی دستان پر از مهرش شد

متن انشاء این شد:

زندگی یعنی: شرم غمگین پدر از دختر

لرزش شانه و چرخاندن صورت به سمتی دیگر

زندگی یعنی اشک پنهان پدر

عشق سرشار و دل دریایی

زندگی یعنی دست تنهایی و صبر مادر

زندگی رد شدن از روزنه ی این دنیاست

تلخ خنده ایست

ولی

گاه گاهی زیباست . . .

چقدر قشنگ بود... خیلی خیلی ممون

مست چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 02:30 ب.ظ

one surely can, otherwise no one would have told him to do so !

Of course he can, but he is Buddha & I'm Bahareh! There's a big distance between us

ترانه چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

من عاشق این شعر حمید مصدقم.

منم همینطور

مهتاب چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 03:04 ب.ظ

سلام ای خدا بگم چی کارت نکنه کاش یه برج میلاد کنارم بود تا خودم رو پرت کنم پائین من همین الان برات یه ترانه گشنگ (ترکی) برات بروتوس کردم.الان حال من قبل از خوندن مطلبت حال من بعد از خوندن مطلبت

چرا دوستم؟ خیلی ناناحتت کردم؟ خدا منو بکشه اصلا پیــشی بیا منو بخور

بانو چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 06:55 ب.ظ

چه خوشگله این میزه...

مرسی دوستم

شاذه چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 07:42 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوستم :)
تابلوی نو مبارک :) انشاالله بعدی هم خریده میشه

از آنجایی که روزی ام در دست روزی رسان است و تا بحال گرسنه و برهنه ام نگذاشته، بعد از این هم به او توکل می کنم که ناامیدم نمی کند. تو هم بزن بر طبل بیعاری و به خدا امیدوار باش.

مرسی بابت قسمت ششم :*)

مرسی دوست جونم... راستش رو بخواهی اونم امشب خریدم
منم مثل تو توکل می کنم به خودش
خواهش میکنم مهربون دوست جونم

آسمون(مشی) پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 08:26 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

وای!!
چه خوشگلن! مبارک باشهههههههههههههههه!دوستم!!!به رنگ خونه ت می آد!!!!

مرسی دوستم... چشمات قشنگ می بینند

سارا...خونه مهربو نی ها... پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 09:35 ق.ظ

خیلی خیلی خوشگل و شیک هستن بهاره جونم...از کجا خریدی؟ مبارکت باشن...

لطف داری سارا جونم...ممنوناز مغازه ای به اسم نوآرا خیابون مطهری- سیلمان خاطر... از مطهری که وارد سیلمان خاطر شدی ده قدم که بری پایین سمت راستت این مغازه هست فقط حواست باشه پول زیاد با خودت ببری دوست جون چون انقدر کاراش قشنگه آدم دلش می خواهد همه شونو بخره

الی پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 03:32 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

مبارک باشه . بچه داری سخت نیست بهاره جان ولی وقت گیره . من همیشه ته ذهنم هست که فلان کتاب رو بخونم . کلی لیست فیلم و کتاب ندیده و نخوانده دارم ولی همیشه یه چیزی پیش میاد که به این کارها می چربه . این تازه وقتیه که بچه ی دوم نخوای یا بخوای !!

مرسی دوستمولی فکر می کنم توامان عالم شیرینی هم باید باشه الی جانم این عالم والدینی... نه؟

مینا شنبه 11 دی 1389 ساعت 08:44 ق.ظ

تابلو ها خیلی خیلی قشنگه. بدجور داری خونه رو با رنگ بنفش و ارغوانی ست میکنیا.

مرسی مینا جونمآره دیگه دوست جون رفتم تو کار بنفش و ارغوانی حسابی

نازلی شنبه 11 دی 1389 ساعت 11:49 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

کار سختیه بهاره جان
خیلی کار سختیه که آدم بتونه به این جیزا فکر نکنه.
میبوسمت
راستی تابلو نو و گلدونای نوت هم مبارک باشه عزیزم.

میدونم عزیزم ولی اگه بهشون زیاد هم فکر بکنیم مریض میشیم آخرش
مرسی دوست جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد