روزهای من
روزهای من

روزهای من

اوج لذت قسمت اول

یادتونه هزار سال پیش قول داده بودم بهتون که یکی دیگه از کتابای بارابارا کارتلند رو بذارم؟ حالا فرصتش رو پیدا کردم و می خوام براتون بذارمش اینجا. فقط طبق معمول می خواستم یادآوری کنم بهتون که شاید اوایل داستان خیلی پرکشش نباشه ولی بعدش قشنگ میشه. مورد بعدی اینکه من این داستان رو سوم دبیرستان بودم خوندم و اون زمون عاشقش شدم، ولی حالا شاید یه ذره موضوعش که عشقولانه است براتون لوس باشه ولی من هنوزم که هنوز دوست دارم این کتاب رو. 

برای اینکه صفحه ی بلاگم خیلی شلوغ نشه، داستانها رو در قسمت ادامه مطلب می نویسم براتون. 

نام کتاب: اوج لذت 

نویسنده: باربارا کارتلند 

مترجم: پروین ادیب 

چاپ اول: 1373 

انتشارات: میلاد  

 

فصل اول  

سال 1899 

هنگام بازگشت از مراسم تدفین مادرش، «گتا» با خود می اندیشید که چه بر سر او و خواهرانش خواهد آمد. آنها تمامی عمر خود را در خانۀ زیبا و مجلل «ملکه آن» به سر آورده بودند. خانه ای که پدرشان به هنگام ازدواج خریداری کرده و بنا به دلایل خاصی متعهد شده بود پس از مرگ همسرش آن را به پسرعمویش که آرشیتکت و معمار سرشناس و معروفی بود واگذار نماید. 

گتا با عصبانیت پرسید: 

- چطور پدر توانسته چنین کاری کند...؟ 

هنگامی که وکیل و مشاور حقوقی مادرشان آنها را مطلع کرد که پس از پایان مراسم سوگواری، می بایست خانه را ترک کنند ضربۀ روحی شدیدی به آنها وارد آمد. 

«لینت» گفت: 

- آن روزها پدر از راه فروش کتابهایش درآمد بسیار خوبی داشت. علاوه بر این بابت سپرده های پولیش سود مناسبی به دست می آورد. 

«مادلن» با بی حوصلگی پرسید:
- پس اینهمه ثروت به کجا رفت؟ 

- آخرین کتاب پدر هرگز منتشر نشد و سپرده ها هم تقریباً از بین رفت. 

گفتگوهایشان بسیار خسته کننده و کسالت بار بود. 

علی رغم تمامی این مسائل آنها ناچار بودند طی مراسم سوگواری ظاهر خویش را حفظ کنند. مادر آنها «بانو نانتون» زن سرشناس و محترمی بود و احتمالا تمامی اهالی «کانتی» در مراسم سوگواری او شرکت می کردند گرچه آنها در این قسمت از «ورسترشایر» همسایگان زیادی نداشتند اما اهالی بومی دهکده به احتمال زیاد در این مراسم شرکت می کردند زیرا بانو نانتون زنی مهربان، فهمیده و دلسوز بود و اهالی حقیقتا به او علاقه مند بودند. 

اهالی دهکدۀ «لیتل ویک» دهکدۀ زادگاه بانو نانتون تنها کسانی نبودند که از محبت و توجه او برخوردار بودند. 

همه کسانی که از راههای دور و نزدیک در مراسم سوگواری او شرکت کرده بودند او را به عنوان فرشته ای که از آسمان برای کمک به آنها نازل شده بود مورد تکریم و احترام قرار می دادند. 

هرگاه برای هر یک از آنها یا اعضای خانواده شان مشکلی پیش می آمد بلافاصله به بانو نانتون روی  می آوردند و از او تقاضای کمک کی کردند. 

برای گتا مشکل بود بپذیرد مادرش زندگی را بدرود گفته است. مادرش پس از کریسمس دچار سرماخوردگی شدیدی شده بود و از گلودرد شکایت می کرد. این بیماری او را خانه نشین کرده بود چیزی که هرگز سابقه نداشت. اما دخترانش متوجه شدت بیماری او نبودند. یک هفته قبل از مرگش او دیگر قادر به ترک بستر نبود. 

گتا فریاد کشید: 

-چطور چنین چیزی ممکن است؟! 

دکتر «گراهام» به آنها گفته بود که بانو نانتون با آرامش کامل هنگام خواب درگذشته است. 

-این بهترین نوع مرگ است. اشخاص بسیاری آرزوی چنین مرگی را دارند. 

از آنجا که دکتر گراهام هر سه دختر را خود به دنیا آورده بود بسیار به آنها علاقه داشت. اما اکنون باتوجه به سن و سالش نمی دانست چگونه می تواند مسائل و مشکلات این سه موجود زیبا را حل و فصل کند. آنها اکنون نه تنها محبت مادر، بلکه سرپناه و آشیان خود را نیز از دست داده بودند. 

در راه بازگشت از گورستان، گتا مرتب از خود می پرسید «چه باید بکنیم... چه باید بکنیم؟» 

هنگامی که جسد مادرش را در گور نهادند انبوهی از گلهای رنگارنگ خاک او را پوشاند. 

از طرف اهالی معروف و سرشناس «کانتی» تاج گلهای متعددی ارسال شده و اهالی بومی نیز مطابق رسوم خود با در دست داشتن دسته های کوچکی از بنفشه های لطیف و رنگارنگ در مراسم شرکت کرده بودند. 

تمام اینها نشانی از عشق و محبت با خود داشت. 

به هنگام برگزاری مراسم تمامی چشمها غرق اشک بود. 

گتا با نومیدی به خود گفت: «بدون مادر دیگر زندگی رنگ و بوی گذشته ها را نخواهد داشت». 

خانه آنها فاصلۀ زیادی با کلیسا نداشت به تدریج که نمای باشکوه عمارت «ملکه آن» آشکار می شد گتا احساس می کرد می خواهد گریه کند. این غیرمنصفانه بود که آنها همزمان با مرگ مادر، خانه و کاشانۀ خود را از دست بدهند. 

- چرا پدر چنین کار غیرمعمولی کرده است؟! 

اما پدرش «سر رنالد نانتون» سه سال پیش فوت کرده بود و نمی توانست از خود دفاع کند. 

گتا فکر کرد: «احتمالا پدر فکر می کرده دخترهایش تا قبل از فوت مادرشان ازدواج خواهند کرد و مسأله ای پیش نخواهد آمد!» 

آنها حتی نمی توانستند کسانی را که در پایان مراسم تدفین تا در خانه همراهیشان کرده بودند به خانه دعوت کنند، زیرا استطاعت پذیرایی از آنها را نداشتند. علاوه بر این باتوجه به مراسم ساعت دو و نیم بعدازظهر چنین دعوتی ضرورت نداشت. 

لینت که همواره بااحتیاط عمل می کرد با لحن جدی گفت: 

-نه! این دعوت برای ما به بهای تمام پولهایمان خواهد بود علاوه بر این دلیلی هم وجود ندارد. 

درحالیکه آنها وارد سرسرای باشکوه خانه می شدند گتا نگاهی به اطراف خود کرد. تمامی لوازم موجود در آنجا بسیار نفیس و گرانبها بود. گتا حس می کرد خاطره آنها برای ابد در ذهنش باقی خواهد ماند. 

ساعت دیواری پدربزرگ، میز زیبای ملکه آن که تا جاییکه به یادداشت همواره جزئی از لوازم خانه بود. آئینه هایی که پدرش از یک مغازه عتیقه فروشی در «باس» خریداری کرده بود. صندلی هایی که در جریان یک حراج خریده شده بود درحالیکه هیچکس پیشینۀ آنها را نمی دانست. 

دختران وارد سالن پذیرایی شدند. سالنی که مادرشان به هنگام ازدواج خود آنجا را به صورتی باشکوه و مجلل تزیین کرده بود. اگرچه با گذشت سالیان تزئینات آن تا حدودی کهنه و فرشهایش نخ نما شده بود اما هنوز زیبا و هماهنگ به نظر می رسید. 

این زیبایی و هماهنگی حتی در نوشته های پدر نیز به چشم می خورد و همین باعث موفقیت و فروش فوق العاده کتابهای اولیه اش شده بود. 

کتابهایی که دربارۀ اشایء عتیقۀ انگلیس یا سایر کشورها نگاشته بود. لینت به دوران زندگی پدر در فرانسه تعلق داشت. او پس از بازدید از کاخ ورسای و دیدن آنهمه شکوه و جلال به هیجان آمده و کتابش را به تشریفات زندگی در دوران لوئی شانزدهم اختصاص داده بود. 

او حتی جزئیات مربوط به نقوش پرده ها، مبلمان، تابلوهای آویخته بر دیوار کاخ و سایر تزئینات را به عنوان بخشی از امپراتوری «سلطان آفتاب» در کتابش منعکس ساخته و جزئیاتی جالب و خواندنی را که ممکن بود در اختیار همگان قرار نگیرد یا توجهی به آن نکرده باشند به رشتۀ تحریر درآورده بود. کتاب به خاطر توجه به این نکات ظریف فروش فوق العاده  ای کرده و شهرت و اعتباری ملی را برای سر رنالد به ارمغان آورده بود. 

این یکی از دلایلی بود که سر رنالد هنگام تولد دخترش به او نام فرانسوی لینت نهاد. گویی خود لینت نیز قبل از تولد تحت تأثیر محیطی که در آن زاده خواهد شد قرار گرفته بود، به همین دلیل با موهایی سیاه به دنیا آمد. 

خواهرش «مادلن» دو سال بعد زاده شد او به دوران یهودیت پدرش تعلق داشتو آن زمان او از بیت المقدس دیدار می کرد و سخت تحت تأثیر آنچه که در آنجا می دید قرار گرفته بود. او به اتفاق همسرش سفری به دمشق رفته و از نقطه ای که گفته می شد محل عبور «تروآ» بوده دیدار کرده بود. 

در این سفر سر رنالد به منابع و اافسانه هایی برای نوشتن داستان دسترسی پیدا کرده و به این ترتیب موفق شده بود بار دیگر پرفروش ترین کتاب سال را به رشتۀ تحریر درآورد. در این دوران دومین فرزند آنها به دنیا آمد و سررنالد طبیعتاً یک نام یهودی برایش انتخاب کرد. 

گتا آخرین فرزند آنها بود که در دورانی کاملا متفاوت از خواهرانش پا به دنیا گذاشت. زمانی که سر رنالد علاقمند به زبان لاتین و نحوه گسترش آن در غرب اروپا شده بود. گتا به معنی «قدرت الهی» بود. بانو نانتون از اینکه همسرش چنین نامی را برای دخترانش انتخاب کرده بود راضی به نظر می رسید. برخلاف انتظار آخرین کتاب با استقبال چندانی مواجه نشد. گرچه کتاب به عنوان یک اثر برگزیده مورد توجه قرار گرفت اما به علت آنکه بیشتر جنبۀ آموزشی و تحقیقاتی داشت چندان فروش نرفت. به دنبال تولد گتا، سر رنالد شروع به نوشتن کتاب جدیدی کرد که نوشتن آن مدتها به درازا کشید. کتابی دربارۀ نحوه توسعه محصولات کشورهای مختلف دنیا باتوجه به خصوصیات ویژه فرهنگی، آگاهی و طرز تفکر هر یک از این ملل. هر بار که سر رنالد به نظرش می رسید کار نوشتن کتاب به پایان رسیده به نام کشور دیگری برمی خورد و متوجه می شد می بایست دنباله کار را ادامه دهد و این به معنی کار تحقیقاتی گسترده تر، اضافه کردن فصلهای جدید و تأخیر بیشتر در مراجعه به ناشرین بود. 

نوشتن این کتاب که مجموعاً شش جلد بود چند سال به درازا کشید و سر رنالد هم زمان با پایان آخرین جلد زندگی را بدرود گفت. تأثیر برانگیزتر از همه این بود که پس از سالها سعی و تلاش مردم موفقیتهای اولیه او را فراموش کرده بودند.  

هنگامی که آنها برای سومین بار با پاسخ منفی ناشرین مواجه شدند، گتا پرسید: 

- چرا پدر باید اینهمه از وقت خود را صرف نوشتن کتابی می کرد که هیچکس نمی خواهد آن را چاپ کند؟ 

لینت پاسخ داد: 

- به خاطر اینکه او از این کار لذت می برد. علاوه بر این مادر او را تشویق به نوشتن می کرد زیرا می دانست این کار او را راضی و خوشحال می کند. 

مادرشان همواره همسرش را تحسین می کرد و از همراهی با او در طول مدت سفر یا زمانی که با سکون و آرامش در ورسسترشایر زندگی می کردند لذت می برد. 

سر رنالد زمانی که تقریبا حدود چهل سال داشت با او ازدواج کرده بود به همین دلیل در سفرهای بعدیش روحیۀ ماجراجویانه اولیه را نداشت. 

- من زمینۀ اولیه آنچه را که می خواهم بنویسم در ذهن دارم و برای دانستن آنچه که نمی دانم می توانم به موزۀ بریتانیا در لندن مراجعه کنم بدون آنکه لزومی به سفر باشد. 

به این ترتیب دختران در محیط آرام و دلپذیر دهکده رشد کردند. آنها اوقات خود را به اسب سواری می گذراندند و از بودن با یکدیگر لذت می بردند. 

پدرشان درباره تحصیل و تربیت صحیح آنها بسیار تأکید می کرد و برای این منظور از مدیران مدارس کمک می گرفت. 

- آنها به مراتب بهتر از معلمین تازه کار به شما آموزش خواهند داد. 

او همچنین به دنبال موسیقیدانانی بود که با علاقه و اشتیاق هنر خویش را جهت آموزش شاگردان باهوش و استعداد در اختیار آنان قرار می دادند. 

علاوه بر این سر رنالد علاقمند بود دخترانش از طریق خارجیانی که در آنجا ساکن بودند زبان خارجی بیاموزند. هر سه آنها به زبان فرانسه تسلط کامل داشتند و علاوه بر آن با صاحب ایتالیایی فروشگاه دهکده به زبان ایتالیایی صحبت می کردند. 

پس از اخراج چند آموزگار سر رنالد خود تعلیم زبان لاتین به دخترانش را به عهده گرفت. زبانی که به گفتۀ او چون پایۀ بسیاری از زبانهای اروپایی بود ارزش فراوانی داشت.