روزهای من
روزهای من

روزهای من

دو سالگیت مبارک بهترینم

عزیز زیبا و دوست داشتنی من، دو سال از بودنت کنارمان گذشت به سان چشم برهم زدنی! وجود نازنینت از 30 دی1391 گرمابخش زندگیمان شده است و مهرت چنان آرام آرام در روح و جانمان حل شده است که تو گویی از ازل بوده ای کنارمان و مباد روزی که حتی لحظه ای از کنارمان دور شوی.
نازنینم، دخترک شیطان، باهوش و شیرین سخنم، از خدای بزرگ قادر متعال همواره برایت سلامتی، نیکبختی، پیروزی و شادکامی، شادکامی و شادکامی آرزو میکنم و از همو میخواهم تو فرشته زمیینی را هرگز، هرگز، هرگز بر ما زیاد مبیند. دخترکم بدان که مادر همیشه برایت بهترینها را می خواهد و همواره دعایت می کند که:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
                   وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
                   به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
                   که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
                    رهش به سرو سهی قامت بلند مباد 
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد 
                    مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد 
هرآنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند 
                     بر آتش تو بجز جان او سپند مباد 
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی 
                     که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

دایره لغات و تواناییها

دایره لغات باران در این روزها:
می هام= می خوام
ماشین باباش= ماشین بابامه زود بیا پایین!
بو=برو
الی= الو
ماهو= ماهرو (هم کلاسیشه) 
دده بودا بودا، آره؟!= هنوز نفهمیدم یعنی چی ظاهرا سوال می پرسه در مورد چیزی!
هام= هرآنچه خوراکی هایی ممنوعی که با باباش یواشکی میخورند مثل پفک، چیپس، لواشک و. ..
آبی= آبمیوه منتها از نوع سن ایچش (در راستای مورد قبلی) 
دست= دستم کثیفه ببرم بشورم دستمو!
پاشی= پاشو
منه= مال منه
می هام= می خوام.
عباسی= مخفف تاب تاب عباسی است و منظور این است که دلش تاب بازی می خواهد!
داگه؟= داغه؟
دلام= سلام.
بسی= بستنی.
باباته؟!!!
توانایی های این روزهای باران:
از دیوار راست بالا رفتن.
تبلت منو برداشتن و د دررو.
غذا خوردن مستقل به قیمت کثیف کردن خودش، محیط اطرافش و من یا باباش و دق دادن ما دو تا!
تماس گرفتن از گوشی من یا باباش به طور اتفاقی با شماره هایی که ما خیال یا حال صحبت کردن با صاحبانش را نداریم، یعنی فقط عدل با همونا تماس می گیره ها. 
گرفتن کشتی کج درست موقع خواب.
آمدن سروقت کیف آرایش من، رژ لب مرا برداشتن و فرار کردن، گاهی اوقات هم استفاده از رژ مذکور به صورت بسیار مسخره ای.
اشتباه گرفتن ماست و خامه با کرم نرم کننده من و مالیدن آنها به دست و صورتش!
ذوق کردن از نشستن روی پای باباش آن زمان که پشت فرمان ماشین است،  گرفتن فرمان از او و حس شوماخر داشتن!
بازم هست منتها الان دیگه نمیذاره حرف بزنم!

تولدت مبارک شیرین ترینم

تقریبا یک سال پیش همین وقتها من تنها نگران به دنیا آمدنت بودم دخترکم و هیچگونه نظری نداشتم که بعد از به دنیا آمدنت زنده می مانم آیا یا نه، از بس که دکترهای محترم مرا از خطر آمبولی و چه و چه ترسانده بودند. یک سال پیش همین وقتها من جدای از ترس از آمبولی مثل چی از خود زایمان هم می ترسیدم و فکر می کردم جراحی برابر است با درد و سختی وحشتناک. یک سال پیش همین وقتها من خبرم نبود از دنیای عجیب ولی دوست داشتنی مادر شدن. من خبرم نبود از لذت نگاه کردن به چهره معصوم و صورت دوست داشتنی تو و نمی دانستم چگونه قرار است کوهی از مسئولیت و نگرانی برای تو درست با به دنیا آمدنت سمت دلم و قلبم روانه شوند یک سال پیش همین وقتها!  

ولی تو به دنیا آمدی ساده و راحت؛ و درست که درد داشتم اما نه به آن وحشتناکی که فکر می کردم و در ضمن خبری از آمبولی نیز نبود! چشمان من چه زیبا به آب نشستند با دیدنت برای اولین بار... هنوز روی تخت اتاق عمل دراز کشیده بودم و قادر به چرخاندن سرم نبودم که دکتر صورت قشنگ و کوچکت را آورد مقابل صورتم و گفت این هم از دخترت مامان خانمی؛ تو آنجا بودی دلبرکم در آغوش دکتر اما من هنوز باورم نشده بود که دیگر مادر شده ام و نمی دانستم چه لذتبخش و چه سخت است مادر شدن. قبول کن شیرینم اینکه بدانی آینده و سرنوشت آدمی بستگی به نوع رفتار و تربیتی دارد که تو با او داشته باشی خیلی ترسناک و دلهره آور است؛ بعدها خود مادر می شوی و حال مرا درک خواهی کرد. اما خوبیش می دانی چیست؟ اینکه پدری داری عزیزکم دلرحم و دلسوز و متاسفانه همانگونه که از قبل حدس می زدم بسیار بسیار مهربان و این یعنی آنکه نقش خانم هاویشام خانه را من باید بازی کنم و این حتی از آن حسهای مسئولیت و نگرانی و مادرانه هم سختتر است! خیلی سختتر!

یک سال از زمان به دنیا آمدنت گذشت و من در باورم نمی گنجد که چگونه؛ وقتی خوب فکرش را می کنم می بینم هیچ سالی مثل این سالی که گذشت اینقدر لحظه لحظه اش به یادم نمانده است. هنوز دو ماهت تکمیل نشده بود که در کمال تعجب اولین قلت را زدی، گذاشته بودیمت روی تشک و به توصیه دکتر روی شکم خوابانده بودیمت تا باد معده ات گرفته شود اما ظاهرا این به روی شکم خوابیدن به مذاقت خوش نیامده بود، آنقدر خودت را به این ور و آنور تکان دادی و آنقدر زور زدی تا بالاخره توانستی کامل بچرخی و از آن وضعیت ناراحت کننده (برای خودت) خود را نجات دهی و با این کار لبخند رضایت را بر لبم و نور امید را در دلم نشاندی و روشن کردی چون فهمیدم تو از آن دسته افراد خواهی بود که برای رسیدن به هدف دست از طلب برنخواهی داشت و طی این یک سال گذشته نمونه این کار را بارها و بارها انجام دادی و نشان دادی که برای رسیدن به هدف ثابت قدمی! کافیست نیت کنی کاری را انجام دهی، زمین برسد به آسمان تو باز هم کار خود را انجام می دهی. بنا به گفته ی مشاور از 5 ماهگی به روی شکم می خواباندیمت و دستها را پشت پایت می گذاشتیم و تشویقت می کردیم که سینه خیز حرکت کنی، این کار علاوه بر اینکه باعث شد تو خیلی زودتر از دیگر همسالانت چهار دست و پا حرکت کنی ظاهرا قرار است کمکت کند در آینده ریاضی را خوب یاد بگیری حالا سینه خیز رفتن چه نسبتی با یادگیری ریاضی دارد را دیگر باید از خانم مشاور پرسید! 

مثل فیلم هنوز مقابل چشمانم است که چطور قهر کردی با من وقتی یک شبانه روز بخاطر عملی که انجام دادم در بیمارستان ماندم و ندیدمت؛ تا ده روز تمام محل سگ هم به من ندادی؛ نه انگار که 5 ماه تمام مونس شب و روزت بودم و این یعنی خدا به داد برسد که در لجبازی و سرتقی دست مرا هم از پشت بسته ای و وقتی قهر کنی حالا حالاها از خر شیطان پیاده نخواهی شد! 

این روزها هم که برای خودش داستانی است وقتی چیزی می خواهی و بهت نمی دهیمش چنان داد و هوار راه میندازی که مجبور می شویم مثل بچه آدم یا آن چیز را بهت بدهیمش یا چیزی مشابه آن را که خطرناک نباشد؛ فقط خوشم میاید لوس و ننر و نق نقو نیستی، فقط عتاب خطاب می کنی اما از گریه خبری نیست... هنوز کلمات را خوب ادا نمی کنی (هرچند انتظار داشتم زود به حرف بیفتی) اما با همان نصفه نیمه ها نیاز خودت را برطرف می کنی، ظاهرا از عدالت و برابری هم آکاهی داری زیرا که هم مرا و هم پدرت را بایی خطاب میکنی، چون بابا ترا خطاب می کند باران بابایی و همه گان مرا خطاب می کنند بهاره و خوب هم بابایی ب دارد و هم بهاره پس تو  خود را راحت کرده و هر دو را بایی صدا می زنی که قربان آن بایی گفتنت بروم! عزیز مادر. 

چه خوب که از آسمانها به زمین آمدی، چه خوب که ما را به عنوان پدر و مادرت انتخاب کردی، چه خوب که به زندگیمان هدف و انگیزه دادی، چه خوب. 

عزیزکم یک سالگیت مبارک 

بابا کو؟

یک عکس داریم من باران رو بغل گرفته ام، محمد کنارمونه، روبروم یک کیک تولده که روش شمع 34 قرار داره (کیک تولد پارسالمه) پشت سرم هم یه آینه است که توش تصویر عکاس که بهنام باشه منعکس شده. تا اینجا داشته باشید تا جریان رو بگم، پریشب که با باران بازی می کردیم، یکهو محمد اون قاب عکس رو آورد جلوی باران و با انگشت اشاره اش به باران اشاره کرد و گفت باران بابا کو؟ باران اولش یه ذره هاج و واج نگاه کرد ولی بعد اومد جلو انگشت محمد رو گرفت و گذاشت روی عکسش. هر هر سه خیلی هیجانزده شده بودیم؛ من و محمد از این حرکت باران و باران از هیجان ما. دوباره محمد گفت باران مامان کو؟ این بار به سرعت برگشت انگشت محمد رو گرفت و گذاشت رو عکس من؛ بعد ذوق زده دستاشو زد بهم و ما رو نگاه کرد؛ بازم هر سه هیجان زه جیغ کشیدیم و دست زدیم. این عملیات برای شناسایی خودش هم انجام شد و خیلی بامزه انگشت محمد رو هدایت کرد سمت عکس خودش تو قاب. من اول فکر می کردم محمد هم داره کمکش میکنه اما وقتی عین این کار رو با انگشت منم کرد، دیگه نمیتونستم بغلش نکنم و هی چلپ چلپ بوسش نکنم. اما اوج حیرت ما وقتی بود که ازش پرسیدم مامان دایی بهنام کو؟ دیدم چرخید سمت محمد و کشون کشون انگشتشو گرفت گذاشت رو عکس بهنام که تو آینه منعکس شده بود!!! خیلی تعجب کرده بودیم... حالا از پریشب تا حالا عذاب وجدان گرفته ام که نکنه دارم برای باران کم کاری میکنم؟ ظاهرا خیلی چیزا رو متوجه میشه ولی فقط منتظره تا مجالش بدیم که نشونمون بده چیزایی رو که بلده و میتونه انجام بده
پ.ن. بالاخره دندون سوم هم در حال خروج از لثه ی دخترمه... خدا رو شکر... دیگه داشتم نگران میشدم چرا فقط دوتا دندون درآورده

بارانم

این روزها هرچه بیشتر می گذرد دخترکم، بیشتر فراموش می کنم زندگی بدون تو چگونه گذشت و اصلا نمی دانم زندگی بدون تو زندگی بود آیا یا تنها گذران ایام بود و بس؟!
این روزها که چشمان زیبایت روز به روز هوشیار و هوشیارتر می شوند عزیزکم، من و پدرت بیشتر و بیشتر در عجب می مانیم از هوش سرشار تو خاصه آن زمان که تشخیص می دهی منفعتت در بغل من رفتن است یا در بغل بابا؛ یا آن زمان که چشم به دهانمان می دوزی و آنقدر زل می زنی به دست و دهانمان تا حالیمان کنی که کارد به شکمتان بخورد خوب یک لقمه از آن چیزی که می خورید به من هم بدهید بخورم ناسلامتی کودکی گفته اند، آدم بزرگی گفته اند حتما باید کوفتتان کنم آن لقمه ای را که در دهان می گذارید تا به صرافت بیفتید که به من هم بدهید؟! یا آن زمان که چیزی مخالف میلت است آنقدر سر و صدا راه میندازی تا بیاییم سروقتت و رضایتت را جلب کنیم اما دخترکم اگر فکر کرده ای می توانی از حالا و در این سن و سال ما را هدایت کنی به سمت پیشبرد امیال و خواسته هایت، باید بگویم کور خوانده ای حتی اگر پدرت هم دلش به رحم بیاید من یکی کوتاه بیا نخواهم بود تو تنها تا 4 سالگی مجال داری خوب برای خودت بتازانی از آن پس دیگر من هستم و تو و اصول سفت و سخت تربیتی، گفته باشم از حالا که فکر نکنی ما از آن پدر و مادراشیم!
این روزها که نهایت سعیت را می کنی تا بتوانی چهار دست و پا حرکت کنی و خود را برسانی به هر چیز مشکی رنگی که مقابلت است، می خواهد دمپایی روفرشی من باشد یا کیف لپ تاب پدرت، دلم می خواهد بگیرمت در آغوش و آنقدر بچلانمت تا دلم آرام بگیرد.
کی به تو گفته بود که آنقدر زیبا، عزیز و دوست داشتنی شوی برایم؟ کی به تو گفته بود با خنده هایت و با لب برچیدنهایت دل و دینمان را به باد دهی؟ ها؟ چه کسی اینها را یادت داده است؟ هرچند آن بالا برایت شاخ و شانه کشیدم اما خدا به داد رسد روزی را که تو اراده کنی چیزی را بدست بیاوری، از حالا می دانم مرد می خواهد که در چشمان معصومت نگاه کند و در مقابلت بایستد؛ خدا خودش به دادمان برسد. هنوز یادم نرفته آن روزی را که از بیمارستان برگشتم خانه و تو ده روز تمام چه به روزم آوردی! به من بگو قهر کردن را دیگر چگونه بلد شدی در سن 5 ماهگی؟ درست است قهر یکی از ابزارهای زنانه است اما آخر قربان قدت روم تو کاربرد این ابزار را چگونه اینقدر زود آموختی و اصلا از که آموختی؟ فقط امیدوارم در لجبازی دیگر به من نرفته باشی که آنوقت بدجور به مشکل بر میخوریم در آینده هرچند می دانم تو آنقدر عزیز و مهربان خواهی شد که نیازی به لجبازی و اینها نخواهد بود.
دلم از الان ماتم گرفته است برای دو ماه آینده که مرخصیم تمام می شود و باید حداقل 6 ساعت تمام ترا بگذارم پیش پرستاری یا مهدکودکی جایی و بروم اداره، یعنی باید از صــــــــــــــــــــــــبح نبینمت تــــــــــــــــــــــــــــا بعدازظهر خیلی زیاد است، خیلی زیاد گاهی فکر می کنم خوش به حال مادران چند دهه ی قبل که می توانستند بدون دغدغه در خانه بمانند و فرزندانشان را بزرگ و تربیت نمایند، کاش ترس از آینده نبود تا من هم می توانستم با خیال راحت قید کار و بار را بزنم و بمانم در خانه کنار تو و کاری انجام ندهم مگر رسیدگی به تو کارهایت اما عزیزکم هیچ کس از دو روز دیگرش خبر ندارد و شرط عقل و احتیاط در این است که من و پدرت هر دو برای رفاه و آسایش تو تلاش کنیم.
امیدوارم بتوانیم آنطور که دوست داریم و آنطور که شایسته است تربیت و بزرگت نماییم؛ امیدوارم.
پ.ن. در راستای آنکه گفتم فکر نکنی ما از آن پدر و مادراشیم، این پست را از زبان خودم نوشتم که بدانی آی دی و پسوردت حالا حالا در اختیار من است تا آنزمان که مطمئن شوم عقلت کاملا می رسد و خوب را از بد تشخیص می دهی؛ بله