روزهای من
روزهای من

روزهای من

ام آر آی!

زبانم لال نمیدانم چند نفرتان تاکنون نیازمند این دستگاه مخوف شده اید (که الهی که تنتان هرگز به ناز طبیبان نیازمند مباد)، اگر از نزدیک دیده ایدش که میدانید خیلی ترسناک است، اگر هم خوشبختانه گذرتان به ایشان نیفتاده است، بدانید که خیلی ترسناک است! چهارشنبه شب گذشته بعد از آن وقایعی که گفتم برایتان، دکتر برایم ام آر آی نوشت و قرار شد بروم بیمارستان دی و انجامش دهم. اما از شما چه پنهان که قصد پیچاندن دستور پزشک را داشتم چون واقعا از این دستگاه مخوف میترسم. انگار که آدم را بخواهند برای مدتی درون تابوت بگذارند، میروی درون یک لوله و از جایت جم نمیخوری تا از لوله خارجت کنند! خو این ترس دارد دیگر، ندارد؟ اما دردی که دیشب وجودم را فراگرفت، مجبورم کرد بر ترس خود فائق بیایم و هرجور که هست بروم به کارزار... قبل از انجام کار از مامان پرسیدم شما که ام آر آی گرفته اید، ترسیدی عایا؟ تپش قبلی چیزی نگرفتید؟ مامان گفت نه، خوب چشمانم را بسته بودم دیگر. بعدش هم یک لبخند ژکوند تحویلم دادند! از محمد پرسیدم برای تو چطور بود؟ گفت من هم چشمانم را بستم و فقط به خاطرات کودکیم فکر کردم، انقدر فکر کردم تا رسیدم به خاطرات دبیرستان به اینجا که رسیدم کار تمام شده بود، ایشان هم پشت بندش لبخند ژکوند تحویلم دادند!  خلاصه به این نتیجه رسیدم که به محض دراز کشیدن روی تخت، چشمها را ببندم و به گذشته فکر کنم!!! جانم برایتان بگوید که بنده خوابیدم روی تخت و چشمها را بستم، خانم پرستار یک هدفون را هم گذاشت روی گوشهایم و با لبخند گفت 25 دقیقه ای مهمانمان هستی! یکی نبود بگوید مگر مرض داری دختر جان به من تایم را میگویی؟ خوب اینگونه که من هر لحظه عذاب میکشم که زودتر این دقایق بگذرند، من اصلا به زمان فکر نمیکردم آن موقع. به هر ترتیب دستگاه شروع به حرکت کرد و بنده وارد دالان شدم... من هنوز فرصت نکرده بودم چشمهایم را ببندم که دستگاه حرکت کرد برای همین یکباره دیدم سقف روی سرم فقط چند سانت بالاتر از دماغم قرار دارد!!! یکباره ضربان قلبم بالا رفت و نفسم گرفت. با ترس فریاد زدم خانم منو بیارید بیرون لطفا... خاننننننننم!!! خدا رحم کرد ته دستگاهشان باز بود یعنی سر و ته دستگاه باز بود، دیدم خانمه از بالا دست گذاشت روی سرم و گفت عزیزم نترس ببین اینجا بازه... چشماتو ببند و آروم باش. خلاصه به هر بدبختی بود سعی کردم به اینکه الان کجا هستم و سقف بالا سرم چند سانت با دماغم فاصله دارد فکر نکنم و در عوض به خاطرات قدیم فکر کنم .... اما مگر آن سر و صداها و آژیرها گذاشتند! این درست که به خاطرات قدیم فکر کردم اما تنها توانستم به زمان جنگ برگردم، همان زمانها که رادیو و تلویزیون صدای آژیر پخش می کردند و آن آقاهه با آن صدایش میگفت: شوندگان/بینندگان عزیز توجه فرمایید، صدایی که هم اینک میشنوید آژیر خطر است و خلاصه دو پا دارید دو تای دیگر هم قرض کرده و فرار کتید!!! بعد به این فکر کردم که نکند زارت همین الانی که من اینجا خوابیدم ایران و عربستان جنگ را شروع کنند با هم؟ فکر بعدی این بود، نکند سیمهای دستگاه اتصالی کنند و من جزغاله شوم اینجا؟ بعد از چند لحظه... اگر یکهو برق برود چه؟ اینجا بود که دیگر داشتم کم کم اختیار خودم را از دست میدادم و آماده بودم که شروع به جیغ داد کنم که دکی جان فرمودند: خانم دو سه دقیقه دیگر بیشتر نمانده سعی کن آروم نفس بکشی! من نمیدانم این پرسنل محترم فکر میکنند اگر زمان و نوع رفتار را به ما گوشزد نکنند، ما گمان میکنیم ایشان لالند؟ بلافاصله بعد از بیانات آقای دکتر بنده دچار نفس تنگی شدید شدم یعنی به حدی که واقعا نفسم بالا نمیامد و فقط باید نفس عمیق میکشیدم، بعدش هم هر ثانیه منتظر بودم آن دو سه دقیقه لعنتی زودتر تمام شده و راحت شوم!!! وقتی صداهای اعصاب خرد کن تمام شدن و سینی حاوی اینجانب از دالان بیرون آمد، حالم مثل کسی بود که انگار ساعتها فعالیت بدنی کرده و حالا خسته و کوفته ست، انقدر که توان و انرژی ازم گرفت این دستگاه.
خلاصه به هر ترتیب و بدبختی بود تمام شد ولی با تمام وجود امیدوارم دیگر هرگز گذارم به این دستگاه مخوف نیفتد، نه خودم، نه شما عزیزان و نه هیچ کس دیگر... خیلی ترسناک دستگاهیست دستگاه ام آر آی!

انگار مرده بودم. . .

میدانی همیشه پذیرش و باور وقوع اتفاقی ناگهانی، ناخوشایند و نخواستنی، برای آدمیزاد خیلی سخت و ناممکن است. او همواره بر این باور است که وقایع بد و ناگهانی، تنها در فیلمها، کتابها و برنامه در شهر اتفاق می افتند و از ازل قرار بر این بوده که حوادث ناگوار و ناگهانی را با او کاری نباشد که نباشد! ولی آنگاه که ناگوار وقایع بر او حادث میشوند، تازه آن زمان است که می فهمد زهی خیال باطل!
امروز صبح که از خانه خارج شدم، در ذهنم بود که کارهای بانکی و اداری را انجام داده و بعد به اداره روم. من امروز خبرم نبود از حوادثی که قرار ست بر من واقع شوند! خبرم نبود که آن عجلی که میگویند معلق است، ممکن است دلش بخواهد برایم ابراز وجودی کند، من امروز مذبوحانه به برنامه های بلند مدت خود می اندیشیدم بی آنکه حتی آن گوشه های ذهنم هم خطور کند که آدم غافل، شاید اصلا امروز مردی، برای بعد از بودنت چه فکری در سر داری؟!
به کارهای اداری و بانکی رسیدم اما به اداره خیلی دیر رسیدم. هنوز خیلی سرگرم کار نشده بودم که آقای همکار پاکت به دست اومد تو اتاق، گفت برای یک بچه یتیم نیازمند داریم پول جمع میکنیم، من اسم یتیم که مباد تنم میلرزد بدبختانه خیلی پول همراهم نبود، یک مبلغ خیلی کم دادم برای آن بچه یتیمی که حالا فهمیدم خیلی جدی تر از اینها باید دستش را بگیریم. قرار بود باران را از مهد بگیرم و بگذارم خانه مامان، با آقای راننده بروم مطب دندانپزشک و بعد اگر محمد زود آمد، بیاید دنبالم اگر نه که دوباره با آقای راننده برگردم. کارها را انجام دادم، باران را از مهد گرفتم و گذاشتم پیش مامان و سوار ماشین شدم، میدان بهرود بودم که برای محمد پیغام گذاشتم اگر به من نمیرسد، بگوید که آقای راننده را نفرستم برود. حالا رسیده بودیم جنوب پارک ژوراسیک، خیابان سرپایینی را داشتیم طی میکردیم که وارد ایثارگران شده و از آنجا برویم یادگار جنوب... روی کانال بودیم که آقای راننده کنترل ماشین را از دست داد، آمد ترمز بگیرد، دستپاچه شد و به جای ترمز، با آخرین قوا، پدال گاز را فشرد و اینگونه شد که ما اول رفتیم روی جدول و بعد کل خیابان ایثارگران را پرواز کردیم و بعد از گذر از چهار لاین، روی جدول فرود آمدیم! تمام این وقایع ظرف سه ثانیه اتفاق افتاد... بعد از جنجال من از ترس انفجار ماشین، به هر مصیبتی بود در سمت خودم را باز کرده و پیاده شدم سرم درد نمیکرد اما بینی و کمرم درد گرفته بود... روی باغچه دراز کشیدم و ناباورانه تماشا کردم مردمی را که به دورم جمع شده بودند، همان مردمی که خیابانها و اتوبانها را بند میاورند برای دیدن صحنه تصادف اما من اشتباه میکردم. ... با چشمان گریان اعتراف میکنم که در مورد این مردم نازنین همیشه بدقضاوت کرده بودم... اینان فضول و تماشاچی نیستند... یکی از این مردم مادری میشود هم سن و سال مادر خودم که از فرط استرس دستان و تمام تنش میلرزید او شاهد ماجرا بود... برایم آب آورده بود و با اینکه میدید بهوش و خوب هستم اما باز هم میلرزید و میگفت من تنها فریاد میزدم که یا ابوالفضل یا ابوالفضل...واقعا معجزه بود که زنده ماندید مادر... دیگری دکتری بود که همگان را از دور و برم دور و شروع به معاینه کرد، خواهش میکنم بروید کنار من پزشک هستم، دخترم حالت تهوع نداری؟ سرگیجه و خوالودگی نداری؟ پایت را گرفته ام بگو دستم کجاست؟ ... دیگری دخترکی میشود که تلفن همراهش را پیش آورده و با سخاوت میگوید خانم شماره اقوامت را بده تا تماس بگیرم... این مردم نازنین 40 دقیقه از وقت خود را وقف من کردند و تا سوار آمبولانس نشدم، رهایم نکردند...گذشته از حال و هوای سراسر مهر اطرافم، من به این اندیشیدم خدا به چه کسی رحم کرد؟ خودم؟ باران؟ محمد؟ بابا؟ خدا اصلا رحم کرد بر من یا عمر دوباره داد بهم بخاطر دعای خیر کسی، نکند بخاطر آن چندرغاز پول ناچیزی بود که به آن طفل یتیم کمک کردم؟ یا هیچکدام اینها؟ اتفاق امروز برای زدن تلنگری بود به من که خیلی مطمئن از خود روی زمین خدا قدم ننگذارم... نمیدانم فقط این را میدانم که من طبق تمام معادلات جهان، نباید الان زنده باشم، شوخی نیست پرواز از روی دو باند، واقعا نمیدانم چطور شد که حالا زنده ام و در حال تایپ ماجرا.... عزیزانم اتفاق مال فیلمها و داستانها نیست، حادثه خبر نمیکند، شعار نیست، حادثه واقعا خبر نمیکند به ثانیه نمیکشد که انسان از سرکار خانم بهاره مانوی، به مادری فداکار و همسری دلسوز، مرحومه مغفوره بهاره مانوی، تبدبل میشود... قدر لحظات بودنمان را بدانیم و نفس بکشیم زندگی را..
پ.ن. حالم خوبست دوستان خدا رو شکر مشکلی پیش نیامد فقط مماخم شکست که فدای سرم، و کمرم کمی درد میکند. عکسها همه چیز را نرمال و عادی نشانمان دادند این دردی هم که دارم، مال کوفتگیست.

عسیسم

دخترک عزیز و مهربونم، قشنگم باران گلم خدا را هزاران باران که از آسمانها به زمین آمدی، هزاران بار شکر که هستی کنارم که دارمت که .... هیچ نمیدانم که زندگی بدون تو چگونه بود قبلا و اصلا آیا زندگی که تو در آن نباشی زندگیست مگر؟ 

دردانه من این روزها دیگر مثل بلبل صحبت میکند، اکثر کلمات را سعی میکند درست ادا کند و نه تنها کلمه میگوید که او جمله گفتن، ناز آمدن، توبیخ کردن و خر کردن آدمی را هم بلد شده است حتی! چند وقت پیش سر شیطنتی که میکرد، حسابی دعوایش کردم، بعد از چند لحظه آرام شدم، دیدم آمده مقابلم، دستها را زده به کمر و خیلی حق به جانب میگوید: چلا منو دعوا میتونی؟ چلا؟! که یعنی چرا منو دعوا میکنی؟ وقتی صدایش میکنم غالبا با کلماتی نظیر عزیزم، قشنگم، مامانم و اینها صدایش میکنم غافل از آنکه سیتی سماقی خانم از تک تک آن الفاظ برعلیهم استفاده خواهد کرد! هرگاه دسته گل به آب میدهد و متعاقبش آن روی سگ مرا بالا میاورد، تا میبیند عصبانی شده ام فوری می گوید: عسیسم (عزیزم)، مامانم یا مامان گشنگم، بباله که منظور بهاره است و بالاخره آنقدر قربان صدقه ام میرود که اخمهایم را از هم باز کند! شیطنتش همچنان مردافکن است. یک بار بردیمش پارک ژوراسیک که خوب طبیعتا از آن دایناسورهای غول پیکر که حرکت و صدا دارند ترسید، آن روز دانیال هم با ما بود که او باران بیشتر ترسید و مدام میگفت عمه بهاره برگردیم من میترسم، حالا از آن موقع تا حالا با کلمه ترس و معنیش آشنا شده و دیگر تا چیزی میبیند یا میشنود که برایش ترسناک است، میگوید مامانی، میتلسم! 

خلاصه اینها، راستی عیدتان مبارک، امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید.

I Hate Birthdays!!!

ظاهرا اینجور است که از ساعت 5 امداد امروز، اینجانب 36 سالم تمام و وارد 37 سالگی شده ام، اما تو باور نکن!!! 37 سال!!! کی میره اینهمه راهو؟! من هنوز همان دخترک ساده، زودباور و رئوفی هستم که بیست سال پیش هم بودم. به باور من هنوز همگان پاک و خوبند مگر آنکه بارها و بارها خلافش ثابت شود! به باور من هنوز مهربانی و صداقت در دل بندگان خدا جاریست مگر آنکه بارها و بارها خلافش ثابت شود! من هنوز در انتظار روز خوشم که بیاید. من هنوز محبت ارزانی کردن را دوست دارم هرچند که نامهربانی دیده باشم بارها و بارها!!! با اینهمه تفاسیری که گفتم برایت، باورت می شود آدمی که صاحب چنین طرز فکریست، عاقل و دانا و 37 ساله است؟ تو باورت می شود اینها؟ خوب تو باورت بشود اما من هنوز باورم نشده است که نشده است که نشده است. 37 سالگی ... هه!!!

روزمرگی

1- می دانی شاید بعضی چیزها و بعضی افراد در زندگی آدم هیچ خللی ایجاد نکنند و بود و نبودشان یکی باشد اما وقتی همین چیزها و همین افرادی که بودند، بودند، نبودند هم نبودند، یک روز سر جایشان نباشند، در قلب و فکر آدمی ایجاد خلل می کنند! مثلا روزنامه فروش پیری که تا همین چند وقت پیش صبح خروسخوان سر دوربرگردان میدان پونک می ایستاد، کلاه بافتنی به سر می گذاشت و با اخم و تخم و دعوا به زور به مردم روزنامه می فروخت، به نظرت کجای زندگی من می تواند قرار داشته باشد؟ اما همین آدمی که هیچ کجای زندگی من جایش نیست، وقتی چند وقت است که سر جایش نمی ایستد و جایش را به مرد جوانی داده است، توانسته فکر و ذهن مرا صبح به صبح به خودش اختصاص دهد!!! یعنی جایش را عوض کرده؟ بعید است او دست کم 5 سال است که همینجا و همین ساعت می ایستد اینجا و روزنامه می فروشد! نکند مرده باشد؟ خدا نکند، هر چند که بمیرد هم به من ربطی ندارد اما خوب من 5 سال است که صبح به صبح او را دیده ام و دلم نمی آید حرف مردنش را بزنم. عجیب ست که عین این 5 سال هم من خواسته ام از او روزنامه بخرم و عین 5 سال هم نشده است! یا او از ماشین من خیلی دورتر است یا اگر هم نزدیک باشد چراغ سیز شده است و دیگر نمی شود سر پیچ راه مردم را بند آورد بخاطر روزنامه!  شاید این چند وقت مریض شده است، ممکن است؛ هر چه باشد سنی از او گذشته است افراد پیر وقتی هوا سرد می شود خوب مریض می شوند دیگر نه؟ ترجیح می دهم اینگونه فکر کنم تا اینکه به این نتیجه برسم که مرده است! حالا چند وقت است که صبح به صبح با کنجکاوی سر پیچ که می رسم، سعی می کنم با دقت بیشتری مرد روزنامه فروش را ببینم اما نمی توانم تشخیص دهم چون کلاه بافتنی که به سر می گذارد، نصف صورتش را پوشانده اما خوب جثه و قد و قواره اش با پیرمرد فرق دارد. حالا او هم صبح به صبح با چرخش سر من، سرش را می چرخاند و با تعجب نگاهم می کند ولی شاید هیچ وقت نفهمد در سر زنی که او را متعجب و گاهی نا امید می نگرد، چه می گذرد!
به همین علت است که می گویم
شاید بعضی چیزها و بعضی افراد در زندگی آدم هیچ خللی ایجاد نکنند و بود و نبودشان یکی باشد اما وقتی همین چیزها و همین افرادی که بودند، بودند، نبودند هم نبودند، یک روز سر جایشان نباشند، در قلب و فکر آدمی ایجاد خلل می کنند!
2- باران این روزها معنی حرفها را می فهمد؛ جملات را با معنیشان ادا می کند و حیرت انگیبز ضمایر و افعال را درست به کار می برد. همانطور که گفتم بابا چند وقت پیش دستش شکست و هنوز هم درگیرش است، باران بدون اینکه ما یادش دهیم و حتی مقابلش اینگونه سوال کنیم، به بابا که می رسد با همان صدای زیر دلبرانه و کودکانه اش می پرسد: دستت چطوله؟ وقتی چراغها را خاموش می کنم و می گویم دیگر وقت خواب است و باران باید بخوابه، می گوید نه، نخوابه! من می گویم غذا بخور و او می گوید: نمی خورم! به شدت هوای بابایش را دارد دردانه و مواظب است که من پدرش را اذیت نکنم. چند وقت پیش محمد غذا گرفته بود از بیرون و همراه غذا هم دو نوشابه خریده بود با این تصور که خوب هر کداممان یک ذره نوشابه برای باران می ریزیم در لیوان اما به محض اینکه من در نوشابه را باز کردم، باران خانم پرید وسط و نوشابه را از من گرفت که : من بوخورم (بخورم)! نوشابه را دادم دستش و دومی را باز کردم. همانطور که نوشابه قبلی را می خورد، دستش را آورد جلو که این یکی را هم ازم بگیرد و گفت: بیده بابا! و وقتی ندادم بلندتر داد زد که بیده بابا! همین است که می گویم به شدت هوای بابایش را دارد وروجک خانم!
3- امیدوارم این سال سخت 1393 هرچه زودتر جل و پلاسش را جمع کند، برود و دیگر برنگردد! خیلی سال بد و سختی بود برایم.

دو سالگیت مبارک بهترینم

عزیز زیبا و دوست داشتنی من، دو سال از بودنت کنارمان گذشت به سان چشم برهم زدنی! وجود نازنینت از 30 دی1391 گرمابخش زندگیمان شده است و مهرت چنان آرام آرام در روح و جانمان حل شده است که تو گویی از ازل بوده ای کنارمان و مباد روزی که حتی لحظه ای از کنارمان دور شوی.
نازنینم، دخترک شیطان، باهوش و شیرین سخنم، از خدای بزرگ قادر متعال همواره برایت سلامتی، نیکبختی، پیروزی و شادکامی، شادکامی و شادکامی آرزو میکنم و از همو میخواهم تو فرشته زمیینی را هرگز، هرگز، هرگز بر ما زیاد مبیند. دخترکم بدان که مادر همیشه برایت بهترینها را می خواهد و همواره دعایت می کند که:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
                   وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
                   به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
                   که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
                    رهش به سرو سهی قامت بلند مباد 
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد 
                    مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد 
هرآنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند 
                     بر آتش تو بجز جان او سپند مباد 
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی 
                     که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

این روزهای سرد بدون برف

این روزها که نبودم، نه خیال کنید به خوشی و خوبی گذشته ها، ابدا! تمام مدت به مریض داری و حرص و جوش گذشته. سر یک بازی مسخره فوتبال، محمد خورد زمین و دستش شکست، بعد هم چون بدجور ی و بدجایی شکستگی اتفاق افتاده بود، مجبور شدند دستش رو عمل کنند، الان از یه ماه بیشتر که درگیریم تازه بعد از اینهمه برو و بیا، 15 درصد از کارآیی دستش رو هم از دست داد. بعد پدر محترم تشریف بردند روی صندلی که یک لامپ ناقابل رو عوض کنند، ایشون هم تلپی افتادند پایین و دست مبارکشون از سه جا شکست، ایشون هم  بهمچنین عمل لازم شدند! !! بعد از آنجاییکه هفته آینده درست مصادف با تولد باران به احتمال قریب به یقین خانم برادرم فارغ میشه و باز از آنجا که اقوام محترم اصرار بر شرکت در جشن تولد باران داشتند (خودم امسال تصمیم داشتم دوستانمون رو دعوت کنیم ) منم قرار گذاشتم 5 شنبه تولد بگیرم برای دخترکم، اما طفل معصوم از اول هفته تا حالا درگیر مریضیه، اول سرمای بدی خورد، تب و سرفه و اینا، کلی از اشتها افتاد هنوز سرماخوردگیش رو درمون نکردیم یه ویروس مزخرف اسهال و استفراغ هم افتاد به جون بچم، الان دو روزه فقط سرم خوراکی میخوره، معده ش پر شده از دارو و همش بی حال میفته گوشه و کنار، حسابی هم لاغر شده. منم جشن رو کنسل کردم فعلا. خلاصه گفتم بیام و از حال و روز کوفتی این چند وقت براتون بگم و برم. در آخر چند خط هم از حال و هوای این روزای باران بگم براتون:
دخترکم این روزها برایم دم درآورده است، مخالفت، مقاومت و اظهار وجودی میکند دلبرانه. "نمیخوام" را که از بهزاد یاد گرفته است، مطمئنم، اما "دوست ندارم" را نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای یادش داده است که راه و بیراه میگوید : مامانی، دوس نداااالم. پشت بندش هم چنان اخمهایش را درهم میکند و طلبکارانه نگاهم میکند که یکی نداند فکر میکند من چه مادر ظالمی هستم که به این فسقل بچه اینهمه زور میگویم!!! 
علاوه بر نمیخوام و دوست ندالم، باشه، مرسی، عزیرم، بخور، شیر میخوام، موونو (میدانید دیگر منظورش مینو، مامان جان من است)، میتی (عمو مهدی)، دانال (دانیال)، باربی توجایی؟! نانای (برایم آهنگ شاد بگذار)، و خیلی کلمات دیگر را نیز ادا میکند خدا را شکر، مطمئنم دو روز دیگر با آن زبانش درسته قورتمان خواهد داد!!! اما قد و وزنش هنوز فسقلی مانده است. تازه خانم از حالا قرتی هم تشریف دارند چشم پدرش روشن، تا کیف لوازم آرایش را در دستان من می بیند، فوری میآید مقابلم و با چشمانی بسان چشمان گربه چکمه پوش زل میزند در چشمانم و میگوید: مامانی رژ بیژن (رژ بزن برام) بعد صورتش را میآورد جلو که برایش رژ بزنم و جرات دارم رژ نزنم برایش، انقدر روی اعصابم بندری میرقصد و آنقدر از سر و کولم بالا میرود و میزند زیر دستم که شبیه دلقکها بشوم که بالاخره مجبور شوم یک هاله کم رنگ روی لبانش رژ بزنم و وقتی زدم، قرتی خانم بلافاصله میرود مقابل آینه و خودش را میببند، گاهی هم بابایش را صدا میکند و از او نظر میخواهد که بگوید چه شکلی شده است!!! 
یک صندلی کوچک برایش خریده بودم که بگذاریمش هرجا که دوست دارد و روی آن بنشیند اما آن صندلی حالا شده است بلای جان من، چون از صندلی به عنوان نردبان استفاده میکند، میبرد میگذاردش مقابل میز توالت، براحتی از آن بالا میرود و می ایستد آن رو و لام تا کام حرف نمی زند مبادا که من بفهمم در حال چه کاریست (اعتراف میکنم اغلب هم نمیفهمم تا اینکه از سکوت بیش از حدش تعجب کرده و میآیم سروقتش فقط بدبختی وقتی می آیم که دیگر کار از کار گذشته است!) و وقتی حین ارتکاب جرم دستگیرش میکنم، در کمال پر رویی دعوایم میکند که: اه! بووووو!!! یعنی برو! خلاصه که خدا به داد برسد چند سال دیگر که بخواهیم این سیتی سماقی خانم را کنترل هم بکنیم!

دایره لغات و تواناییها

دایره لغات باران در این روزها:
می هام= می خوام
ماشین باباش= ماشین بابامه زود بیا پایین!
بو=برو
الی= الو
ماهو= ماهرو (هم کلاسیشه) 
دده بودا بودا، آره؟!= هنوز نفهمیدم یعنی چی ظاهرا سوال می پرسه در مورد چیزی!
هام= هرآنچه خوراکی هایی ممنوعی که با باباش یواشکی میخورند مثل پفک، چیپس، لواشک و. ..
آبی= آبمیوه منتها از نوع سن ایچش (در راستای مورد قبلی) 
دست= دستم کثیفه ببرم بشورم دستمو!
پاشی= پاشو
منه= مال منه
می هام= می خوام.
عباسی= مخفف تاب تاب عباسی است و منظور این است که دلش تاب بازی می خواهد!
داگه؟= داغه؟
دلام= سلام.
بسی= بستنی.
باباته؟!!!
توانایی های این روزهای باران:
از دیوار راست بالا رفتن.
تبلت منو برداشتن و د دررو.
غذا خوردن مستقل به قیمت کثیف کردن خودش، محیط اطرافش و من یا باباش و دق دادن ما دو تا!
تماس گرفتن از گوشی من یا باباش به طور اتفاقی با شماره هایی که ما خیال یا حال صحبت کردن با صاحبانش را نداریم، یعنی فقط عدل با همونا تماس می گیره ها. 
گرفتن کشتی کج درست موقع خواب.
آمدن سروقت کیف آرایش من، رژ لب مرا برداشتن و فرار کردن، گاهی اوقات هم استفاده از رژ مذکور به صورت بسیار مسخره ای.
اشتباه گرفتن ماست و خامه با کرم نرم کننده من و مالیدن آنها به دست و صورتش!
ذوق کردن از نشستن روی پای باباش آن زمان که پشت فرمان ماشین است،  گرفتن فرمان از او و حس شوماخر داشتن!
بازم هست منتها الان دیگه نمیذاره حرف بزنم!

این پاییز دوست داشتنی!

دقت کردید زندگی دوباره دوست داشتنی و زیبا شده است؟ هوا کم کم خنک و خنک و خنکتر می شود و این درست که روزها کوتاهتر می شوند اما در عوض شبهای بلند عزیز پیش رویمان خواهند بود! برگهای سبز درختان قرمز، نارنجی و زرد می شوند و هوا حسابی دو نفره ی دو نفره می شود؛ همیشه که نباید رنگ برگها سبز باشند آنقدر که آدم دلزده شود، چشم آدمی نیاز دارد درختان را با رنگهای شاد دیگری هم ببینند! آخ آخ هوای ابری و بارانی را که دیگر نگو، از همین حالا تا آن روز که هوا ابری و بارانی شود، در انتظار خواهم بود! ای کاش تهران فضای پر درخت زیاد داشت! ای کاش خانه ها اینجا اینقدر تنگ هم و مقابل هم سر به فلک نکشیده بودند! ای کاش حیاط خانه ها بزرگ و وسیع بود و هیچ حیاطی را دیوارهای بلند در بر نگرفته بود! کاش می شد به جای سنگ و آهن و سیمان آدمی نظاره گر درخت و گل و این چیزها باشد! دلم می خواست الان اینجا بودم هوا خنک و بارانی، منظره هم که تا دلت بخواهد زیبا و چشم نواز:
کتاب دوست جون (بخت زمستان از انتشارات پرسمان) را خواندم، زیبا، آرام و لطیف بود... می شد بی دغدغه کتاب را دست گرفت و خواند و نگران اعصاب خردی و ناراحتی نبود. اگر دوست دارید عصرهای زیبای پاییز کتاب دلنشینی دست بگیرید، از این کتاب غفلت نکنید.
همچنین در حال خواندن کتاب بهانه ای برای ماندن از مهشید تهرانی انتشارات شادان می باشیم و تا اینجای کار که 60-70 صفحه از آن را خوانده ایم بسی جذاب و گیرا یافتیمش باشد که تا آخر کار هم همینگونه باشد.
کتاب تا روشنایی  از بیتا فرخی و فرشته های تاریکی از مهناز صیدی را هم ابتیاع نموده ایم اما دلمان نمی آید بخوانیمشان پس احتکارشان می کنیم برای روز مبادا، مخصوصا کتاب فرشته های تاریکی را

برای مخاطب خاصی که اینجا را نمی خواند یعنی آدرسش را ندارد!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باران این روزها

 یک عالمه مطلب هست که دلم میخواهد بیانشان کنم اما کلمات یا زمان درستی به سراغم نمی آیند یا از بس می آیند و در را به رویشان باز نمی کنم، می روند و تا مدتها پیدایشان نمی شود. گاهی وقتها هم پیش می آید که مثل الان حرفها می آیند، اما تاپیک وار، یعنی تنها عنوان مطلب در ذهنم بولد می شود و باقی فراموشم می شود، حرفایی مثل: 

1- میخواهم پیشنهاد دهم به کارخانجات تولید اتومبیل تا زیر آن عبارت (اجسام از آنچه شما فکر می کنید به شما نزدیکترند)، بنویسند: "صورت شما از آنچه که این آینه نشان می دهد، زشت تر است!" چون من هر بار خودم رو از تو آینه بغل ماشین دیدم به نظرم اومده اون روز صورتم چه خوب شده اما به محض اینکه آینه را آورده ام نزدیکتر و از روبرو خودم رو دیدم، فهمیدم که هیچ هم به آن خوبی که آینه نشان می دهد نیستم که نیسم! 

2- بالاخره بعد از یک سال کلنجار رفتن با خودمان و پرستار باران، به این نتیجه رسیدیم که دخمر رو ببریمش مهد کودک. حالا از سه هفته ی پیش تا الان خانم می رود مهد، هرچند روزهای اول به محض اینکه چشمش به در مهد میفتاد بنا می کرد به گریه و زاری و جیغ و فغان، اما با امروز می شود دو هفته که با لبخند می رود مهد. از طرفی بارانی که در حال عادی ما را به خدا می رساند تا دو لقمه غذا بخورد، حالا به محض ورود به خانه انقدر گریه و زاری می کند تا غذا بخورد (ظاهرا مهد ساعت 12 به بچه ها غذا میدهد اینها هم بعد از غذا یا بازی می کنند یا می خوابند که در هر دو صورت بعد از سه چهار ساعت گرسنه می شوند) بعد که غذایش را خورد کمی دور خودش می چرخد و بازی می کند (معمولا می برش حمام تا هم آب بازی کند و هم اینکه حسابی خسته و گرسنه شود) بعد حول و حوش ساعت 8-8:30 شامش را می خورد، پوشکش عوض می شود و نهایتا ساعت 9 شب باران خانم دیگر خواب خواب است. اتفاقی که این وسط میفتد این است که ما از ساعت 9-9:30 شب به بعد دیگر کاری برای انجام نداریم، غذا که آماده است باران هم که خواب است حالا بدبختی اینجاست دلمان تنگ می شود برای شیطون خانم. 

3- باران این روزها خوب می تواند منظورش را به ما برساند، آبی اگر بخواهد، وسیله بازی اگر بخواهد و خلاصه بالاخره به طریقی حالیمان می کند که چه می خواهد. شیطنتش غیرقابل کنترل شده است بطوریکه اگر لحظه ای بگذاریش زمین، لحظه ای دیگر باید از روی دیوار بیاریش پایین! دخترم دست بزن پیدا کرده یعنی در واقع وقتی می بیند می تواند موهای بلند مادرش را بگیرد و با تمام قوا بکشد و از آن طرف جیغ مامان جان برود به آسمان، خوب چه بهتر و مفرحتر از این؟ چرا نکشد؟! می کشد و من بدبخت جیغ می زنم و حضرت والا قاه قاه می زنند زیر خنده!!! خیلی زیاد این روزها عاشق بیرون رفتن شده است، جرات داری ببرش پارک بعد که بردی حالا جرات داری از آنجا برش گردان، آن پارک را به سرت خراب می کند اگر بخواهی مسیر خانه را در پیش گیری، حتی یه یادمه یه روز بردیمش پارک بعد با کلی جنگ و جدل، برش گرداندیم خانه چون مسیر نزدیک بود پیاده رفته بودیم، باران اولش جیغ و داد کرد ولی وقتی دید کسی محل نمی دهد دیگر جیغ نزد و آرام ماند تا مثل بچه آدم بگذاریمش زمین تا خودش راه بیاید باور کن تا دو چهار راه آنورتر، تا می گذاشتیمش زمین عین کش بند تومبان راه رفته را دور می زد و به سمت پارک می دوید! آخرسر برای اینکه ول کند، راه میانبر را انتخاب کردیم تا راه را نتواند پیدا کند! 

4- هفته ی پیش در اثر یک لحظه بی احتیاطی من و محمد و درست در مقابل چشمانمان از روی صندلی غذایش با صورت خورد زمین! من داشتم غذا در دهانش میگذاشتم محمد هم داشت از شیرین کاریای باران فیلم می گفت که یکهو بلند شد روی صندلیش ایستاد و بعد پاش رو گذاشت روی پشت صندلی، در این لحظه تا من بخوام بگیرمش یا محمد به خودش بیاد، پشتی صندلی خالی کرد و از اون بالا بچم رو انداخت پایین. بلافاصله روی پیشونیش اندازه ی گردو قلنبه شد و اومد بالا البته روش یخ گذاشتم و ورمش فروکش کرد اما باد اون ورم فرداش پیچید روی چشم دختر و هم چشمش پف کرد هم اینکه حسابی کبود شده. اون روز انقدر تو سر خودم زم که خدا می دونه، فکر کن تو نیم قدمی بچه ات باشی ولی نتونی بگیریش، خدا نصیب هیچ کس نکنه

5- پنجشنبه بالاخره آخرین واکسن باران (18 ماهگی) رو هم زدیم و با اینکه طفلکی خیلی درد کشید ولی خدا رو شکر خوب تونست از پسش بربیاد و خیلی اذیت نشد

خلاصه دیگه همینها... امیدوارم نماز و روزه ی همگی قبول باشه و خسته نباشید روزه داران عزیزپیشاپیش عیدتان مبارک

خانم گل

روزهایی که خانم گل می آید به خانه ما، فرض بر این است که خانه ی ما قرار است خیلی پاک و پاکیزه شود، سنگ آشپزخانه بایست برایت برق بزند به چه زیبایی، اتاقها قرارند مرتب و منظم شوند، رختهای کثیف خود را آماده ی شستو می کنند؛ میز توالت له له میزند تا خانم گل زودتر به سراغش رفته و انبوهی از خرده ریزها را از رویش بردارد، من قرار است به محض ورود به خانه، لبخند به لبانم بیاید که به به چه خانه ی تمیزی، حالم ج...ا آمد؛ اما... حقیقت این است که روزهایی که خانم گل می آید به خانه ما، انگار که اصلا از اولش هم نیامده است به خانه ی ما! این درست که خانه جارو شده است اما نمی دانم این چیزهای اعصاب خردکنی که می روند زیر پایم پس چیست؟! سنگ آشپزخانه شسته شده است آری، اما رویش دستمال خشک کنِ خیس درست روی چاه قرار دارد و نه تنها منظره ای بس نازیبا را پدید آورده است بلکه خود باعث شده است تا آب از آنورش جمع شود و زمین همچنان خیس بماند!!! اتاقها ظاهرا مرتب شده اند اما رخت آویز وسط اتاق باران پهن است و تلی از لباسهای شسته شده رویش ولو شده اند به این امید که تا ده روز آینده خشک شوند به این منوال!!! تاپ کثیف من که قرار بود همراه لباسهای دیگر شسته شود، واقعا نمیدانم چرا از دستگیره ی کم آویزان است؟! خرت و پرتهای روی میز توالت قرار بود مرتب و کم شوند اما حالا همگی به صورتی صدها برابر اسفناکتر از وضعیت قبل کنار یکدیگر ردیف شده اند، عطرها من به روشی کاملا خرکی کنار صندوقچه ی جواهرات قرار گرفته اند، رژ لبهایم کنار عطرههای محمد، عطرهای محمد هم کنار کرمهای من، مثلا! و تو فکر می کنی من با چه صحنه ای مواجه می شوم به وق ورورد==> بخار شور وسط حال در انتظار جمع شدنست، اساسب بازیهای باران همان وسط جلوی تلویزیون پخش و پلا هستند، لباسهای خانم گل روی مبل و نهایتا خود خانم گل پشت میز ناهارخوردی و مشغول نوشیدن چای هستند!!! همین است که می گویم روزهایی که خانم گل می آید به خانه ما اصلا انگار که نیامده است!!!
پ.ن. خانم گل مثال نوعی بود برای کارگرانی که مثلا برای تمیز کردن خانه می آیند، نفرات زیادی را عوض کردم تا به خانم گل رسیدم یکی از یکی ...تر بودند و هستند باز حالا خانم گل محاسنی دارد که آنهای دیگر ندارند فقط لامصب یک نموره شرت و شلخته است، که آنهم اگر خودم باشم درستش می کنم.

تاریخها و روایح


1- به نظر من زمان که می رسد به یک تاریخ مشخص برای آدمی، قدرت این را دارد تا حال او را از فرش به عرش یا برعکس از عرش به فرش بیاورد! از من می شنوید هیچ گاه قدرت تاریخ ها را در زندگی دست کم نگیرید مخصوصا اگر این تاریخها برای آدمی معنی و مفهموم هم داشته باشند==> روز قبولی در کنکور، روز تولد عزیزتان، روز استخدام در محل کار دوست داشتنی یا لعنتیتان، بلکه هم روز اخراج از آن خراب شده (اصولاً جایی که آدم را از کار بی کار کند خراب شده است دیگر، پس نیست؟)، روز ازدواج یا روز جدایی از آن شمربن ذی الجوشن یا آن مادر فولاد زره جیغ جیغو، روز به دنیا آمدن فرزندتان، روز آشتی با عزیزتان، روز حمله کشوری به کشور دیگر، روز آتش بس بین دو کشور، روز رئیس جمهور شدن فردی محبوب یا منفور در کشوری و ... مثلاً! تاریخها می توانند در تقویم بمانند و هیچ اتفاقی در حال و احوال آدم ایجاد نکنند تنها اگر با خود اتفاق خاصی را به همراه نداشته باشند اما امان از وقتی که تاریخها حامل وقایع خاصی باشند، امان از این وقتها!!!

برای من علاوه بر زمانهای خاص و دوست داشتنی و گاهی هم بد و ناراحتت کننده که در تقویم دلم نهفته اند، یازدهم تیر ماه نود و دویی هم وجود دارد که کافیست اسمش بیاید تا جهت گردش خونم از ترس برعکس شود!!! روزی که ناخواسته مجبور به انجام عملی سخت و وحشتناک شدم، روزی که از ساعت 2 بعدازظهرش که به هوش آمدم تــــــــــــــــــا اواسط سه ماه بعدش درد و عذاب کشیدم! روزی که گمان نکنم تا عمر دارم فراموشم شود؛ و حالا، به قدر یک روز و نصفی با 11 تیر ماه فاصله دارم. از هم الان دارد دلم به حال خودم می سورد که چه زجری کشیدم سال پیش همین وقتها! شکر خدا که خطر مرگ از بیخ گوشم گذشت وگرنه این تاریخ خاص می توانست برای تمامی عزیزانم تاریخی تلخ و نامیمون باشد اگر می رفتم و بازنمی گشتم!

پ.ن. یادتان هست پارسال در خواب مردم، آن زمان وقتی بود که دراز به دراز در بستر بیماری افتاده بود و تا دلتان بخواهد درد می کشیدم!

2- هیچ وقت فکرش را می کردی که روزی برسد از راه که بوی خورش کرفس بتواند پرتابت کند به روزی در زمانهای قدیم، خیلی قدیم که 6 یا 7 سالت بود و رفته بودید خانه عمه خانم و ایشان برایتان خورش کرفس پخته بودند؟ بعد به محض یادآوری آن روز، تمام زوایای خانه قدیمی عمه خانم بیاید مقابل چشمانت==> آشپزخانه سمت چپ، هال سمت راست، جنب آشپزخانه و سمت چپ پذیرایی، سمت راست هال دو اتاق خواب، سمت چپش یک اتاق خواب، روبروی پذیرایی و پشت سر مبلهای نشیمنِ تو هال راهرویی قرار داشت که تو را به حیاط می رساند. بیرون از فضای داخلی خانه راه پله هایی بودند که تو را به خانه مادربزرگ هدایت می کردند. درِ خانه ی عمه خانم سبز رنگ بود و دیواری که قرار بود بین بیرون و درون خانه محافظ باشد یک جورهایی شبکه شبکه بود بنابراین راه پله ی درون ساختمان از بیرون پیدا بود (به گمانم اغلب خانه های قدیمی اینجوری بودند که راه پله ی درون ساختمان از بیرون مشخص بود)، حالا که تصویر خانه عمه خانم آمد مقابل چشمانت، به یاد میاوری که تو چقدر دوست داشتی عمه خانم و خانه اش را... عجیب است اینهمه سال خورش کرفس پخته ام اما هیچ وقت حالی که دیشب بهم دست داد، به سراغم نیامده بود! باید قراری بگذارم و به دیدنشان روم.

به نظرم قدرتی که روایح و بوها دارند در به وجود آوردن حال خوش در آدمی و به یاد آوردن خاطرات و لحظات خوش قدیم برایش، عکسها عمرا داشته باشند! عکسها تنها تصویر دقیقی از زمانهای قدیم  را مقابل چشمانت نمایان می کنند اما بوها می توانند با احساسات و عواطفت بازی کنند، قلقلکشان دهند و باعث ایجاد حالی خوش یا زهرماری، دلتنگی، عشق، تنفر و خلاصه احساسات مختلف در آدمی شوند... بفرما خورش کرفس با حالی خوش و نوستالو‍ژیک

مصائب کتابخوانی

اگر چند سال پیش، نه خیلی پیشِ پیش همین دو سه سال پیش، فرشته ای بر من نازل می شد و میگفت: بهارا هیچ میدانی تو در آینده ای بسیار نزدیک حتی وقت نمی کنی سرت را بخارانی چه رسد به اینکه کتاب بخوانی، کتاب که سهل است تو حتی وقت نخواهی داشت فیلمهای روز را ببینی، تازه آن هم که چیزی نیست تو نخواهی رسید 4 کلمه را چون آدمیزاد کنار هم گذارده و یک جلمه ی ساده بنویسی دیگر چه رسد به متن و نوشته؟! قطعا به او هرهر م...ی خندیدم و حواله اش میدادم جای دیگری برای کسب روزی!!! من اما خبرم نبود که می رسد روزی چونان که فرشته نویدش را داده بود!!! من چه می دانستم روزی خواهد آمد که تنها زمانی مجال برای خواندن می یابم که دراز به دراز در بستر بیماری افتاده باشم و کاری نتوانم انجام دهم مگر کتابخوانی! و یا صندوقچه ی فیلمهای روزم چنان پر شود از فیلمهای ندیده که جای گذاشتن حتی یک فیلم اضافه هم نباشد آنجا! قطعا به حرف فرشته می خندیدم اگر می گفت بهاری می رسد از راه که تو با خیالی باطل به نمایشگاه کتاب بروی و چون حمار 58 عدد کتاب دل انگیز برای خود بخری و نتوانی بیشتر از ده تای آنها را بخوانی و بهار سال بعد دومرتبه عنر عنر به نمایشگاه بروی و 50 عدد کتاب دیگر بخری و به خود وعده دهی که بالاخره می خوانمشان!!! عمراً اگر تا 6 سال آینده وقت کنی حتی مجله بخوانی چه رسد به کتاب! من آنوقت نه تنها به فرشته می خندیدم بلکه ممکن بود عمه و کل خاندانش را مورد عنایت قرار دهم به جرم دست انداختن من و نفوس بد زدن! من چه می دانستم میرسد روزی که حسرت خواندن دو خط آگهی روزنامه ی بدون دغدغه به دلم خواهد ماند چند سال بعد!!!
امروز همان روزی است که ممکن بود روزی فرشته نویدم دهد؛ امروز دقیقا همان روز است! من در باورم نمیگنجد که چطور نتوانستم در سالی که گذشت برای خود زمان سازی کنم و کتابهای نخوانده را تبدیل به خوانده کنم؛ آخر چطور نتوانستم؟! تازه هیچ کار دوست داشتنی لامذهبی که انجام ندادم بماند، روزی نیست که به خود لعنت نفرستم برای اینکه نکند مادر خوبی برای دخترکم نباشم!!! عجب دوران سختیست دورای مادری و تازه این اول راه است اووووووووووووووووووووه حالا کو تا دخترک به مدرسه رود، کنکور داشته باشد؛ کو تا من دلم بلرزد که نکند در کوی و برزن کسی آب را بلرزاند در دل دخترکم، کو تا آن روز و وای به آن روز!!!!
این روزها یاد گرفته ام کتاب را با خود ببرم اداره و زمان بیکاری کتاب بخوانم یا شبها (بسته به کرم دخترک که کی بخوابد) یک ساعت کتاب بخوانم، نسبت به قدیم کم است، خیلی کم اما همینقدر می توانم و بس... روزهای تعطیل هم با محمد می نشینیم پای دیدن فیلمهای ندیده؛ عیب نداره همین هم خوب است و صدها برابر بهتر از نخواندن و ندیدن!