روزهای من
روزهای من

روزهای من

پشت پنجره کبوترانی گرسنه اند

قبلا که برای خود غذا می آوردم اداره، اگر مقداری از غذا اضافه می آمد (مخصوصا نان و برنجش)، انگار که وحی منزل آمده باشد که من باید تمام دانه دانه برنجها را بخورم، اگر از سیری در حال ترکیدن هم می بودم، باید تمام آن دانه دانه برنجا را می خوردم؛ حتی اگر از سیری حالت تحول (به قول یه بابایی که خوب البته منظورش تهوع بوده) هم میگرفتم، من باید آن برنجها را می خوردم! گذشته از اینکه اینجانب غالبا عاشق غذا می باشم (پارازیت ... آنهم از نوع خوشمزه اش  یعنی بنده اساسا غذای بدمزه را نمی خورم پس وقتی از غذا صحبت میکنم تو بدان که قطعا غذای لذیذ منظورم است) پس حیفم می آمد که غذا را دور بریزم خوب وقتی این خندق بلا هست دیگر چرا سطل آشغال؟ هاین؟ کلا بدم می آمد که برکت خدا را دور بریزم چون هم گناه دارد و هم اینکه کلی وقت و هزینه برای آن غذا رفته است خوب! این گذشت تا اینکه در پی نقل و انتقال بنده در اداره، طبیعتا اتاقم هم عوض شد و در این جای جدید من صاحب دوستان جدید و بامزه ای شده ام. چند روز اول که هنوز نمی شناختمشان همچنان بر عادت قدیم بودم و تا آخرین نفس، آخرین دانه برنج را هم می خوردم و بعد به غلط کردن می افتادم از بس که سنگین میشدم. تا اینکه بعد از چند روز دیدم خانم همکار خیلی شیک می رود کنار پنجره و باقی مانده ی غذایش را می ریزد پشت پنجره!!!! بعد اتفاق جالبی می افتاد، این پرندگان دوست داشتنی گله ای حمله می کردند پشت پنجره و باقی مانده ی غذای خانم همکار را می خوردند و تازه سر اینکه کی زودتر آن دانه های برنج را بخورد با هم دعوا می کردند! حالا، به جای اینکه آنقدر بخورم تا بترکم، از غذایم می ریزم پشت پنجره و از همهمه ی ایجاد شده آن پشت لذت می برم 

 

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
بهاره یکشنبه 15 دی 1392 ساعت 05:10 ب.ظ

اوخییی..کبوتریارو نیگا..

الى یکشنبه 15 دی 1392 ساعت 08:57 ب.ظ

این کاریه که من چند سالیه مى کنم .تازه با این کارها شدم این ببین اگه رعایت نکنم چى مى شم !

تولدت که خیلی خوبی الی جون، من واقعا دیگه دارم منفجر مشمول از چاقی

غزل یکشنبه 15 دی 1392 ساعت 09:44 ب.ظ

کار خوبی کردی عزیز
میگم دختر جون خب غذا کمتر میبردیییییی مادر
میگم چقدرم هوا تمیزه از پشت پنجره واقعااااااا

غزل جون اصولا افراد گامبویى مثل من اهل کم غذا بردن نیستن
میبینی چقدر هوا تمیزه فقط مونده آدم خفه شه از اینهمه تمیزی

الی دوشنبه 16 دی 1392 ساعت 09:41 ق.ظ

به به چه کاره لذت بخشی. از اون کارایی که همون لحظه هم ادم می تونه نتیجه کارش رو ببینه و خوشحال باشه

آره خیلی به دل آدم میشینه وقتی میبینه این حیونیا با چه اشتیاقی اون غذاها رو میخورند

نغمه دوشنبه 16 دی 1392 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام
ای جانم ، چه کبوتر خوشگلی ، تازه با شریک شدن غذات با این موجودات اونم تو این فصل که به سختی غذا پیدا می کنند ، کلی هم ثواب کردی، از زمانی که ماجرای آتش سوزی رو خوندم ، تنبیه شدم هر چند روز بیام به وبلاگت سر بزنم از حالت با خبر بشم ، ( تو که من بمیرم هم متوجه نمیشی ، مگر اینکه روحم از اون دنیا بیاد بهت زنگ بزنه)
باران و ببوس

خیلی بامزه اند این فسقلیا مخصوصا وقتی سر غذا با هم دعواشون میشه چرا بابا منم که بهت زنگ میزنم

افسانه شنبه 21 دی 1392 ساعت 12:36 ب.ظ http://ninidari.bloghfa.com

وای گفتی ها!
یکی از بزرگترین تفریحات بهداد اینه که از بیرون این پرنده های گرسنه رو که اومدن برای خوردن غذا نگاه کنه و اشاره کنه و بگه جو جو ...

ای جانم
پس حسابی جوجو دوسته پسرمون از طرف من خیلی ببوسش خاله، دلم برات خیلی تنگ شده، تولد باران رو که برگزار کنم حتما مزاحمت میشم

یادداشت های مینا شنبه 21 دی 1392 ساعت 04:09 ب.ظ

وای بهاره گفتیاااااا... منم برای جلوگیری از اسراف تا خرخره گاهی میخورم. واقعا مجبورم انگاری... اما پشت پنجره هم فکر خوبیه. باید منم تست کنم ببینم ته مونده برنج ها خواهانی دارن یا نه؟

آره مینا گلی خیلی خوب کلکیه هم آدم خودش کمتر غذا میخوره هم اون حیوونیا گرسنه نمیمونند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد