روزهای من
روزهای من

روزهای من

بابا کو؟

یک عکس داریم من باران رو بغل گرفته ام، محمد کنارمونه، روبروم یک کیک تولده که روش شمع 34 قرار داره (کیک تولد پارسالمه) پشت سرم هم یه آینه است که توش تصویر عکاس که بهنام باشه منعکس شده. تا اینجا داشته باشید تا جریان رو بگم، پریشب که با باران بازی می کردیم، یکهو محمد اون قاب عکس رو آورد جلوی باران و با انگشت اشاره اش به باران اشاره کرد و گفت باران بابا کو؟ باران اولش یه ذره هاج و واج نگاه کرد ولی بعد اومد جلو انگشت محمد رو گرفت و گذاشت روی عکسش. هر هر سه خیلی هیجانزده شده بودیم؛ من و محمد از این حرکت باران و باران از هیجان ما. دوباره محمد گفت باران مامان کو؟ این بار به سرعت برگشت انگشت محمد رو گرفت و گذاشت رو عکس من؛ بعد ذوق زده دستاشو زد بهم و ما رو نگاه کرد؛ بازم هر سه هیجان زه جیغ کشیدیم و دست زدیم. این عملیات برای شناسایی خودش هم انجام شد و خیلی بامزه انگشت محمد رو هدایت کرد سمت عکس خودش تو قاب. من اول فکر می کردم محمد هم داره کمکش میکنه اما وقتی عین این کار رو با انگشت منم کرد، دیگه نمیتونستم بغلش نکنم و هی چلپ چلپ بوسش نکنم. اما اوج حیرت ما وقتی بود که ازش پرسیدم مامان دایی بهنام کو؟ دیدم چرخید سمت محمد و کشون کشون انگشتشو گرفت گذاشت رو عکس بهنام که تو آینه منعکس شده بود!!! خیلی تعجب کرده بودیم... حالا از پریشب تا حالا عذاب وجدان گرفته ام که نکنه دارم برای باران کم کاری میکنم؟ ظاهرا خیلی چیزا رو متوجه میشه ولی فقط منتظره تا مجالش بدیم که نشونمون بده چیزایی رو که بلده و میتونه انجام بده
پ.ن. بالاخره دندون سوم هم در حال خروج از لثه ی دخترمه... خدا رو شکر... دیگه داشتم نگران میشدم چرا فقط دوتا دندون درآورده