روزهای من
روزهای من

روزهای من

این پاییز دوست داشتنی

خانم خانه که مریض باشد؛ انگاری که در خانه بمب ترکانده باشند، هیچ چیز جای خودش نیست! ده نفر ده نفر می آیند به کمک خانم خانه اما هیچ کدام نمیدانند جای دقیق وسایل کجاست یا اگر هم بدانند اهمیتی به این دانستن نمی دهند، چیزها را آنجایی می گذارند که برای خودشان راحت تر است و همین می شود که کیسه ی برگ بو سر از کشوی آخر که جای طناب و گیره و دستکش و این حرفهاست در می آورد، زعفران نیز همان جایی است که برگ بو است؛ دستکشها سر از کشوی دم کن ها و دستمالهای تمیز در می آورند؛ پودر ماشین لباسشوی سر از طبقه ی روغنها در می آورد؛ بشقابهای دم دست می روند کنار چینی های میهمانی و ظرفهای پلاستیکی در دار هم کنار قابلمه ها و ماهی تابه ها پیدا می شوند!!! همین است دیگر، خانم خانه که مریض باشد اوضاع بر همین منوال است!!!  

پسرخاله ی ناتنی مامان بعد از چند سال در بستر بیماری افتادن، جمعه ی گذشته به رحمت خدا رفت. تمام این مدت من قیافه ی جوانش مقابل چشمانم بود که به همراه مامان و خاله خانم و اون مرحوم می رفتیم به دنبال کارهای عروسیش، نوار قری عروسیش را خودم برایشان گلچین کردم؛ آن زمان تازه آهنگ شهر فرنگ مرتضی آمده بود ایران و خوب قری در می آورد از مردم. دلم می سوزد وقتی یادم میفتند آن جوان رعنای دیروز، به هیبت پیرمردی رنجور و نحیف درآمده و در نهایت هم به آسمانها پیوسته؛ می گفتند بزرگترین آرزویش دیدن دخترش بوده که متاسفانه به دلایلی این اتفاق نمی افتد و او هرگز موفق به دیدار مجدد دخترش نمی شود چه خوب که نرفتم ببینمش وگرنه تضاد آخرین تصاویری که از او داشتم با این آخرین تصویر دیوانه ام می کرد؛ خدا رحمت کند هم او را و هم تمام تازه رفتگان را. 

زمان که نزدیک می شود به اوایل مهر، یعنی آن زمان که هوا رو به خنکی می رود و آفتاب دیگر از آن هیبت داغ و سوزان تابستانیش در می آید و روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند؛ نمی دانم روی چه حسابی حال و هوای کتاب عادت می کنیم می آید به سراغم. دلم بدجور هوس می کند که دوباره و دوباره بخوانمش و غرق شوم در دنیای دلنشین زنانه ی آرزو، شیرین و آیه؛ بعد دلم هوس یک ناهار دو نفره ی زنانه ی بی سر خر می کند که برویم یک رستوران درست و حسابی و راحت (ترجیحا مرکز شهر و با چنین ظاهری==> ) که بتوانیم با خیال راحت غذا سفارش دهیم و از همه چی و همه جا حرف بزنیم و ته دلمان نلرزد که الان بچه ام چه شد یا اداره را چه کنم یا دیرمان نشود داد آقایان در بیاید!!! راحتی و تمیزی رستوران به شیکی و  دهن پر کن بودن نامش ارجیحیت دارد!  جایی که بتوانی با آرامش دستها را روی میز بگذاری و بی دغدغه به دوست همراهت نگاه کنی و از احوالات خود بگویی و دغدغه ی زود ترک کردن آنجا را نداشته باشی. یادآور می شوم که بنده اساسا جمع صمیمی زنانه را بیش از دو نفر قبول ندارم دیگر خیلی بخواهم ارفاق کنم سه نفر، بیش از آن دیگر جمع صمیمی نیست یا اگرم باشد آدم نمی تواند آنجور که می خواهد از خودش و احوالاتش بگوید، حرفها در دل آدم قلنبه می شوند و باز در پی آنی که فرصتی دست دهد تا با یکی از آن جمع بیرون بروی و این بار با خیال راحت از خود بگویی و از او بشنوی. دلم بدجور هوس چنان ناهاری در چنان جایی با چنان آب و هوایی را می کند بعد از خواندن این کتاب در این وقت از سال. امروز در احوالات خودم که کنکاش می کردم به این کشف بزرگ نائل آمدم که این حال و هوا برای من مختص این فصل از سال است و بس و تازه فقط بازخوانی این کتاب تنها نیست؛ این وقت سال من دلم هوس میدان تجریش و امامزاده صالح را هم می کند به انضمام دیدن هزار باره ی ماهی ها عاشق می شوند... بارها گفته ام که لجظات خوش و به یادماندنی در ذهن من در ماه پاییز شکل میگیرند عمدتا. قبلا فکر می کردم تنها عاشق زمستانم اما حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم من کم عاشق پاییز نیستم ها

نظرات 7 + ارسال نظر
شاذه دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 09:53 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سالگرد ازدواجت مبارک دوست جونم
امروز یه دوست قدیمی اومده بود دیدنم. یه عالمه حرف زدیم جات خالی!

قربانت برم شاذه جانم ممنونم عزیزم
خوش به حالت جای منم خالی می کردی من هنوز وقت نکردم با دوستم برم بیرون

یادداشت های مینا سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 09:14 ق.ظ

بهاری چند تا پست عقب مونده بودم. همه شو خوندم. از بس به مدت ننوشتی و از طرفی منم درگیر خونه بودم کلا فاصله افتاد بینمون
اما اول شرمنده بابت اینکه احوالپرسی نکردم و بی اطلاع بودم بابت عمل جراحی. نمیدونم چی بوده اما خدا رو شکر که به خیر گذشته.
دوم سالگرد ازدواجتونو تبریک میگم. ایشاله سالگرد ۱۰۰ سالگی رو کنار هم جشن بگیرید
سوم اینکه بهاری تو رو خدا مراقب باش اگه پرستار میاری خونه. خیلی خطرناکه. من خیلی شنیدم بلاها سر بچه و حتی زندگی مرددم میارن.
خواهرشوهر دختر خاله ام بعد از۳ ماه فهمیده بود پرستاره به بچه اش قطره خواب آور میداده.
همکار خواهرمم پرستار بچه اش بعد ۱ سال شد هووش!
تو رو خدا مراقب باش. اعتماد نکن. به نظر من مهمد کودک خیلی مطمئن تره

میدونم عزیزم تو هم گرفتار بودی... اسباب کشی خودش سختترین کار ممکنه به نظر من.
قربانت مینا گلی مرسی عزیزم از محبتت.
دوستم این خانمه آدم مطمئنیه فقط یه ذره این حواس پرتیاش نگرانمون کرده حالا نهایتا تا عید میاد بعدش دیگه میبرمش مهد کودک

ساینا سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 04:24 ب.ظ

خوب پس ایام به کام چون پاییز داره میاد

مرسی دوستم

رادمهرو مامان جمعه 22 شهریور 1392 ساعت 08:53 ق.ظ http://radmehr435.blogfa.com

واقعا انشالله هیچ خانم خونه ای مریض نشه خیلی سخته مخصوصا برای خودمونجمع صمیمی خیلی خوبه

انشالله.
منکه واقعا عذاب میکشیدم از اینکه تو ذهنم یه عالمه بکن نکن میومد اما نمی تونستم به زبونشون بیارم و از طرفی خودمم نمیتونستم از جام بلند بشم... خیلی دوران بدی بود

ساناز پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 11:19 ق.ظ http://www.sm136099.blogfa.com

سلام بهاره جون وبت عالیههه امیدوارم موفق باشی نظرت راجع به تبادل لینک چیه اگه مثبته لطفا توسایتم خبر بده ممنون میشم شاد باشی ..

لی لی جمعه 19 مهر 1392 ساعت 05:08 ب.ظ http://lililife.persianblog.ir

سلام دوست عاشق پاییزم! دخملی نازت را ببوس. در مورد پست بالایی جانا سخن از زبان ما میگویی..ولی آنچه به جایی نرسد فریاد است!

سلام لی لی جان
ممنون عزیزم تو هم گل پسر ما رو از طرف من ببوسش حسابی

یادداشت های مینا سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 12:07 ب.ظ

چرا تو این پست های اخیر نظرات رو بستی مامان بهاره؟

مینا گلی راستش من یه روز نشستم و چندتا مطلب نوشتم بعد همه رو گذاشتم تو قسمت چکنویس بعد اونجا تنظیم کرده بودم نظراتو ببندم ولی میخواستم وقتی منتشرشون کردم نطراتو باز کنم ولی ظاهرا یادم رفته ببخشید دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد