روزهای من
روزهای من

روزهای من

آقای پدر بعد از این :)

می‌دانی چقدر برایم جالب بود که دیشب بعد از دو ماه بالاخره یاد این کنجد من افتادی؟! می‌دانی چقدر برایم عجیب بود که مدام سفارش کودکت را می‌کردی و مدام تقاضا داشتی که خواهشنا باورش کنم و با او حرف بزنم اساسی! هرچند هنوز این فسقلی را باور نکرده‌ام اما باورم شد که تو آقای پدر شده‌ای! نه از آن پدرهای همینجوری ها، نه، تو از آن مهربان دوست داشتنی پدرهایی... از همانها که کودکشان را لوس و ننر می‌کنند اما به باورشان تازه خیلی هم جدی هستند!!! تو از آن پدرهایی می‌دانم! پس وقتی قرارست تو مهربان باشی من لابد باید نقش شمر خانواده را بازی کنم آخر نمی‌شود تو مهربان من هم مهربان آنوقت دو روز دیگر کودکمان اداره‌مان کند! نمی‌شود که! می‌دانی حرکات دیشبت و نگرانی جدیت چقدر دلم را گرم کرد؟ تو این مدت همش با خودم فکر می‌کردم که نکند مرا و کودکمان را رها کنی به حال خود و خودت را غرق کار و بارت نمایی اما سخنان محبت‌آمیزت با کودکت، سفارشهای راه به راهت همه خیالم را راحت کردند که تو وظایف پدرانه‌‌ات را انجام خواهی داد تمام و کمال! یعنی دلت نمی‌آید از زیرش شانه خالی کنی؛ به قول خانم همکار این فسقلی انرژی عجیبی دارد، فکر کنم هنوز هیچی نشده انرژیش روی تو اثر گذاشته اساسی  

اما من همچنان حرفم نمی‌آید با این فنقل بانو... خدا به داد برسد نکند از آن مادرهای سرد و عبوث شوم که لام تا کام با فرزندشان حرف نمی‌زنند؟! نکند از آن مادرها شوم که معتقدم نباید به بچه زیاد رو داد؟! اما مادر خودم که اینگونه نبود! از وقتی به یاد دارم محرم اسرارش بودم و سنگ صبورش! او از همان کودکی مرا انسانی عاقل و فهیم محسوب می‌کرد و حتی خیلی اوقات ازم نظر می‌خواست و از نظراتم استفاده می‌کرد! پس خودم چرا اینجوریم؟ اصلا چرا تمام محاسباتم برعکس از آب درآمدند؟ من فکر می‌کردم خودم با کودکم راحت راحت باشم و تو با او غریبی کنی اما دیشب بهم ثابت کردی که تو حداقل یک قدم از من جلوتریخوب باش! من که بخیل نیستم... حالا بگذار صدای قلبش را بشنوم، بگذار تصویرش را ببینم، بگذار اولین تکانها را حس کنم مطمئنم که بعد از آنها صدها قدم از تو جلوتر می‌زنم حالا صبر کن 

اما خدایی چه حالی می‌دهد حالت از پخت و پز بهم بخورد اما عوضش هی ارد غذاهای مختلف را به اطرافیانت بدهی هی مامان جانت برایت کتلت و لوبیا پلو و فسنجان بپزد، هی سارا که بیاید پیشت چون خواهری دلسوز هوایت را داشته باشد و محض خاطر ویار جنابعالی برود دنبال کرفس تازه تا خورشتش را برایت بار بگذارد! حالا خوبست خودت عاشق آشپزی بودی و به این روز افتادی اگر آشپزی را دوست نداشتی می‌خواستی چقدر زور بگویی به اطرافیانتraised eyebrow پر رو!

نظرات 8 + ارسال نظر
طناز سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 01:16 ب.ظ

امیدوارم همه در کنار کنجد شاد و سلامت باشید.

مموی عطربرنج سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 02:45 ب.ظ

دوست جون...مردا وقتی پدر بشن کامل می شن!!حالا بیشتر چی دوست داری برای روز 5شنبه؟

عطر گندم سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 03:15 ب.ظ http://atregandom.blogsky.com

سلام.اگه من منظورت این اتفاق بود که بابا این اخر خوش شانسی.بهت تبریک میگم.من مادر نشدم و حالا خیلی مونده تا این حسو درک کنم اما همیشه فکر می کنم یکی از زیبا ترین احساسای دنیا باشه.حتما مادر خوبی میشه چون اصلا مادر بد وجود نداره.

محمد رضا چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 12:01 ق.ظ

راستش دیشب که رفته بودم قدم بزنم یه دفعه احساس عجیبی پیدا کردم خیلی احساس دل تنگی نسبت به کوچولویمان کردم و اسه همین چطور ممکنه که اون 2 ماهه اومده ولی ما بدون توجه بهش فقط داریم به زندگی روز مره می رسیم !!!
من فکر می کنم از ضفات عالی خدا هم جبار هست و هم رحمان
من هم شاید پدری بشم هم جبارو هو رحمان
بی صبرانه منتطرش هستم و امیدوارم در پناه حق سلامت بیاد

برو شوهر... تو مگه میتونی جبار باشی؟ ما که همش دیدم رحمانیمیگم که خودت فکر میکنی جبار میشی اما از بیرون اصلا اینجوری نبودی نیستی و نخواهی شد

مموی عطربرنج چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 12:46 ب.ظ

من مرده اون قلبان که دلشون می خواد تیر بخورن!!

بی سرزمین تر از باد چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 11:28 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهاره عزیز
نمی دونم چه سریه که وقتی اسم بچه به زبون میاد زندگی پدر و مادر دیگه عوض میشه.از اون لحظه همه چیز تغییر میکنه.آدم حس مسئولیت پذیری نسبت بهش پیدا میکنه. کم کم ابعاد زندگیش تحت تاثیر اون قرار میگیره.
خوش به حال کنجد که پدر و مادر به این خوبی و مهربونی داره.

سلام بیستاب جان
خوبید؟
دقیقا همینطوره که گفتید... یکهو انگار دنیای آدم کاملا متفاوت از اون چیزی میشه که تا حالا میشناخته... رنگ و بوی همه چیز تغییر میکنه برای آدم...
ممنونم از لطفتون

affa جمعه 9 تیر 1391 ساعت 01:18 ق.ظ http://http:/affa.persianblog.ir

وااااااااااای بهاره جونم تبریک می گم حسااااااااابی ... مبارکا باشه ... ببین یه ۲ماهی نبودیما ... :))
من که خوابت رو دیده بودم ... صاحب چه بچه نازی شده بودین ... تو خواب من که پسر بود ... ولی ایشالا که سالم باشه و اونطوری که دوست داری و حست میگه یه دختر کوچولوی بامزه بشه :)))
بازم کلی تبرییییییییییییک :))

قربانت افسانه جان... مرسی عزیزم از لطفت
ایشالا به زودی نوبت خودت دوستم
مرسی عزیزم از دعاهای خیرت

افسانه شنبه 10 تیر 1391 ساعت 09:55 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

اول از آخر شروع می کنم... باید بگم بنده هم با نظر خاله گرامی موافقم و معتقدم این بارداری با همه بدی هاش همین که همه بهت توجه می کنن و عزیز دردونه می شی خیلی باحاله...(از این آیکن های شیطانی که نداری)
بعد هم راستش رو بخواهی فک کنم هه آقایون همین طورین تا نی نی در کار نیست پیف پیف و اه اه می کنن وقتی می یاد از ما مادرها هم یه قدم جلوترن... من که نتونستم بشناسمشون
خاله امیدوارم یه نی نی سالم و خوشگل و تپلی خدا بهت بده که دل همه رو آب کنی

دیدی خاله... خیلی میچسبه به آدمه که هی نازشو بخرند
منم به همین نتیجه ای رسیدم که تو رسیدی خاله... رفتار محمد رو که میبینم با خودم میگم یعنی این همون محمدیه که میگفت من محاله بچه دار بشم و اه اه پیف پیف بچه خوبه به شرطی که مال همسایه باشه و چنین و چنان؟! یعنی واقعا نمیشه شناختشون
قربونت برم خاله جونم مرسی تو هم خیلی مراقب خودت و بهداد گل خاله باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد