روزهای من
روزهای من

روزهای من

ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟!

نمی‌دونم چه حکمتی تو کار خداست که همیشه یه آس تو دستش میمونه و درست زمانی که انتظارشو نداری برات رو می‌کندش. البته قربونش برم همیشه خیر و صلاح بنده شو می‌خواد اما نمی‌دونم چرا صلاحش اون وقتی که بنده‌اش منتظرشه نیست و یه چند وقت بعدشه که اون بنده ی بدبخت اصلا و ابدا انتظارشون نداره!

امروز می‌خوام براتون یه قصه ی تکراری بگم اگه حوصله‌شو دارید برید به ادامه مطلب و آن حرف نگفته ی منو اونجا بخونیدhttp://mahsae-ali.blogfa.com. راستش اصل خبر اینی بود که اون پایین می‌خونید

خیلی وقتها آدم خیلی چیزها را از خدا می‌خواهد ولی او خونسردانه همراه با یک لبخند ژوکند عاقل اندر سفیه از بین آنهمه خواسته و تمنا هیچکدام را نصیبش نکرده و تنها «صبر» را پیش پای او می‌گذارد و بس!

خیلی وقتها هم آدم هیچ چیزی از خدا نمی‌خواهد و تنها در سکوت و با حالتی خنثی نظاره می‌کند گذر عمر و زندگیش را ولی ناگهان لطف خداوند شامل حالش می‌شود و سیل الطاف او بی‌امان به سویش روانه می‌گردد (توجه داشته باش که آن لبخند مونالیزا همچنان بر لبان حضرت حق باقیست) طوری که او حتی وقت نمی‌کند خدای را سپاس گوید برای این الطاف!

خیلی وقتها آدم مهمانی را به منزلش دعوت می‌کند، برای پذیرایی از او بطور شایسته و بایسته کلی مقدمات می‌چیند، خانه را آب و جارو می‌کند، میوه‌های رنگین می‌خرد، غذاهای لذیذ می‌پزد و نهایتا ساعتی را می‌نشیند به انتظار رسیدن مهمان!

خیلی وقتها هم آدم انتظار هیچ مهمانی را ندارد، خانه‌اش درهم ریخته و شلوغ است، هیچ میوه‌ای در یخچال ندارد، سر سوزنی حس و میل به آشپزی در او نیست، تنها می‌خواهد روی کاناپه ولو شود، کنترل ماهواره را در دست گیرد و عین جوانان علافی که قدیم‌ها خیابان جردن را بالا و پایین می‌رفتند و حالا میدان کاج را بالا و پایین می‌کنند، از کانال یک شروع کند تا به کانال ۳۰۰ برسد و دوباره از کانال ۳۰۰ شروع کند و به کانال یک برسد؛ ناگهان در اوج این مسخره‌بازی‌ها مهمانی زنگ خانه‌اش را می‌زند و غافلگیرش می‌کند!

خیلی وقتها آدم بدون هیچ قصد و هدفی از خانه خارج می‌شود، وارد پاساژی شده و مغاره‌ها را یکی یکی گز می‌کند. بعد از چند ساعت گشت و گذار غیرهدفمند در بازار، او با دستانی پر و درحالیکه چیزهایی را خریداری کرده است که مدتها قبل لازمشان داشته ولی فراموششان کرده بوده، از پاساژ خارج می‌شود! گاهی وقتها هم به قصد و نیت خریدِ... تو فکر کن یک جفت جوراب اصلا، از خانه خارج شده و کل شهر را زیر پا می‌گذارد اما ظاهرا تخم آن جوراب لعنتی را ملخ خورده است و تو لاجرم خسته و کوفته بعد از چند ساعت گشتن، دست از پا درازتر بازمی‌گردی خانه!

خیلی وقتها آدم انتظار وقوع اتفاقی، شنیدن خبری یا دیدن کسی را دارد، ولی نه از وقوع اتفاق خبری هست نه شنیدن خبری و نه دیدن کسی!

از طرفی خیلی وقتها که آدم توقع دیدن کسی یا وقوع اتفاقی یا استماع خبری را ندارد، درست زمانی که او نه صبری دارد و نه حوصله‌ای، درست زمانی که به مساله ی مهم تو بی اور نات توبی می‌اندیشد، درست در همین زمان خبری به او می‌رسد که همه چیز را برایش تغییر می‌دهد... یکباره نگرشش را به خودش و محیط اطرافش عوض می‌کند، دست از پرداختن به مسائل پیش پا افتاده بر می‌دارد و وقت و فکرش را صرف این مساله مهم جدید می‌کند، انگیزه‌ای می‌یابد برای دوباره شاد شدن و توامان نگران شدن، مانند زمانی که کیس ازدواجی برایش پیش می‌آمد و او حیران می‌ماند که قبول بکنم یا نه؟ اگر قبول کردم و او خوب نبود چه؟ اگر قبول نکردم و اتفاقا او انسان خوبی بود چه؟ نکند قسمت و تقدیری که می‌گویند همین آدم باشد برایم؟ نکند اشتباه کنم؟ یعنی کار درستی انجام می‌دهم؟ قبولش کنم؟ نکنم؟ نکند یک وقت...؟ ولی اینبار دیگر قبول کردن یا قبول نکردن تو مهم نیست چون اتفاق افتاده است، این وسط تنها نگرانیش همین نکندها و چه کنم‌ها هستند که درگیرت کرده‌اند؛ ولی راستش را بخواهی این راهی است که تو دیر یا زود باید می‌رفتی پس حال که راه باز شده است، برو!

برای آرامش خیالت، چشمها را ببند، افکار منفی را دور بینداز، یک نفس عمیق بکش و با اتکا به حضرت دوست لبخند بزن به روی زندگی جدید و بگذار عالم و آدم بدانند خبرت را اصلا با صدای بلند فریادش بزن که: م...ن ب...ز...و...د...ی م...ا...د...ر م...ی...‌ش...و...م!!! شوخی نمی‌کنم؛ واقعا بزودی مادر می‌شوم! ظاهرا حضرت حق دلش خواسته که به طور کاملا اتفاقی و غافلگیرانه سوپرایزمان کند... درست وقتی که انتظارش را نداشتیم==> بومب!!!

حالا راستش را بخواهید دارم از ترس قالب تهی می‌کنم... من هنوز خیلی درگیری‌ها با خودم دارم و هنوز نتوانسته بودم خود را قانع کنم که تبدیل به مهربانترین و فداکارترین موجود روی زمین که همانا مادر است، بشوم! و الان می‌ترسم؛ خیلی خیلی می‌ترسم. اینکه آیا مادر سالمی از نظر روحی و جسمی هستم؟ اصلا آیا می‌توانم از پس وظیفه سنگین مادری بربیایم؟ نکند چند سال بعد نتوانستم خوب از پس تربیت فرزندم بربیایم؟ نکند ناخلف شود؟ چه کار کنم که دچار کمبودهای عاطفی نشود؟ نکند لوسش کنم؟ نکند از بس بهش سخت بگیرم ازم فراری و بیزار شود؟ اگر پسر شد نکند بعدها با محمد نسازد؟ خدایا دارم دیوانه می‌شوم خودت به فریادم برس؛ خودت کمکمان کن و نگهدارمان باش؛ من از تو فرزندی صالح و عاقل و خلف و خلاصه آدم می‌خواهم... اگر دیدی زبانم لال بعدها تبدیل به انگل جامعه می‌شود همینجا تمامش کن و نگذار پا به دنیا بگذارد! می‌شنوی خدایا؟ دارم کاملا جدی حرف می‌زنم یا فرزندی بهم عطا نکن یا اگر کردی سالم و صالح و انسان عطا کن...همچنان می‌ترسم

پ.ن. و اینگونه شد دوستان که بنده هم به جمع تازه مادرها یعنی مستانه جان، مریم مهربان، بانوی دوست داشتنی و خاله افسانه جون جونم پیوستم...

اوه راستی این را یادتان هست؟ حالا واقعا مصداق پیدا میکند...وجود متن بالا و این شعر نشان می دهد که حضرت حق دو بار ضد حال بهمان زده و درست وقتی فکر میکردیم بله، جواب گرفتیم نخیر و حالا که انتظار نه داشتیم در کمال تعجب با پاسخ مثبت روبرو شدیم... کلا خداوند عالم شوخلوخ دارد با ما، نه؟

نظرات 20 + ارسال نظر
ســ ــارا یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 07:14 ب.ظ http://khialekabood2.persianblog.ir/

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای !!!!

یعنی الان از خوشحالی صدای جیغمو همه شنیدنا !!!!

بهاره جونم! الهی قربونت برم من !!!! یه عالمه تبریک عزیز

دلم ...

خیلی خیلی مراقب مامان نی نی کوچولو باشیااااااااا :-*

قربونت برم سارا جان... مرسی عزیز دلم از اینهمه لطف و محبتت
چشم حتما مراقب خودم و خودش هستم حسابی

مستانه یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 07:51 ب.ظ http://mastaane.ir

هووورااااااااااااااا! مبارکه
امیدوارم این دوران رو به راحتی و خوبی ئ خوشی و بدون مشکل سپری کنی...

مرسی دوستم

لی لی یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 07:56 ب.ظ http://lililife.persianblog.ir

به به تبرییییییییییککککککک میگم! به جان خودم از همون خط اول نوشته ات حدس زدم موضوع چیه! عزیزم اصلا استرس به خودت راه نده. اتفاقا به شیرینی و بزرگ بودن این تجربه بی نظیر فکر کن. نه ماه وقت داری تا بپذیریش و بشه جزئی از زندگیت. پس سعی کن آرامش رو به خدت و اون فرشته کوچولو هدیه بدی چون خیلی مهمه. مواظب خودت باش و به خدت برس. بوووس

ممنون لی لی جان
تمام سعیمو میکنم که زودتر به آرامش برسم اما خوب فعلا فقط می ترسم

بانو یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 10:59 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

.. واییییییی عزییزم چقدر خوشحال شدمممممممممممم....
عجب اردیبهشت باحالی بود امسال... همه رو مامان کرد... :دی
تبریک می گم عزیزم... ایشالله که صحیح و سالم و به موقع بعد از 9 ماه انتظار بیاد تو بغلت... زود بیا بگو چند هفته اته...

مرررررررررررسی بانو جونم
آره همینو بگو... انگار خدا قرار گذاشته با خودش که همه ی زوجهای جوون رو تبدیل به پدر و مادر بکنه
خیلی ممنون دوستم... ایشالا تو هم صحیح و سالم نی نی کوچولوتو به دنیا بیاری عزیزم

افسانه دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 09:30 ق.ظ http://ninidari.bloghfa.com

خاله واقعا بازهم تبریک می گم عزیزم... ببین این وسواس های فکری سراغ هر مادری می یاد... این روزها من رو هم درگیر کرده و دیگه دغدغه هام به جای بحث مشکلات بارداری تبدیل شده به نگرانی در مورد تربیت... خاله بهاره نگران نباش همه چیز یواش یواش حل می شه... بعد هم بیا این کلاس های ای لرنینگ من رو که تو وبلاگم گذاشتم بخون... یه جورهایی نوت برداری هامه از مباحث کلاس های تربیت کودک شاید بعدا برامون راه گشا بشه...
فعلا فقط سلامتی خودت و اون کوچولوی تو دلت مهمه... به خودت فشار نیار و سعی کن تغذیه سالم داشته باشی...
راستی دیشب دقیقا یاد همون پستت افتاده بودم... می بینی کارهای خدا رو

مرسی خاله جونم از اینهمه لطف و محبتت
اتفاقا خیلی از نتهایی که برداشتی و برامون میذاریشون تو وبلاگت استفاده میکنم... حتما و مطمئنا راه گشا هستند
میبینی خاله؟ کلا شوخی داره با آدم

مینا-دفتر خاطرات دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 09:32 ق.ظ http://khaterate1389.persianblog.ir/

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مبارکهههههههههههههههههههههههههههههههههههه
بهارییییییییییییییییییی
تبریک میگم دوست توپولیه من. ایشاله به سلامتیییییییییییییی . خیلی خوشحال شدم. سورپرایز شدم واقعا. فکر نمیکردم آخر پستت با این خبر روبه رو بشم
مبارکه.... مامان بهارییییییییییی
منم خاله شدمممممممممممم
خیلی تبریککککککککککککککککک


مرسی مینا گلی از اینهمه ابراز لطف و محبت عزیز دلمکلی شرمندم کردی دوستم
خیلی خیلی ممنون دوست خوبم... ایشالا خودتم به زودی مامان بشی عزیزم

آبی آسمانی دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 11:19 ق.ظ http://almassabi.blogfa.com

واقعا تبریک می گویم
امیدوارم زیر سایه پدر و مادرش خوشبخت و عاقبت به خیر بشه
راستی ببخشید یادم رفت سلام

اومده بودم بگم با یک مطلب تحت عنوان

از نظر یک زن ...؟؟؟...!!!

آپم شما چه نظری دارید؟

ممنونم از لطفتون

ساینا!. دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 11:41 ق.ظ http://s15s.persianblog.ir

من همیشه قسمتهای کتاب نویسی و نقد رومانهاتون رو میخونم ببخشید که خاموش بودم...تبریک میگم عزیزم...

خیلی ممنونم از لطفت ساینا جان

مموی عطربرنج دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 11:45 ق.ظ http://atr.blogsky.com

مااااااااااااااااااااااا!مبارک باشه!! وقتی زنگیدم بهت صدات می خندید!! ایشالا یه دخمل مامانی بهت بده که حسابی فاضل و کتابخون بشه!!

ممممممرسی دوست جون...ایشالا تو هم به زودی زود مامان بشی عزیزم

فیروزه دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 11:45 ق.ظ

الهیییییییییی مبارک باشه بهار گلی ... مواظب خودت باش و خیلی زیاد به خودت برس

مرسی فیروزه جونمچشم حتما

شاذه دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

به به یه عااااااالمه تبریک
انشاالله که فرزندی سالم و صالح خدا بهت بده که همیشه مایه ی افتخار و خرسندیت باشه

خیلی خیلی ممنونم شاذه جونم... برام دعا کن عزیزم که خیلی محتاجشم

غزل دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 02:29 ب.ظ http://WWW.GHAZAL777.BLOGFA.COM

از پست ممو جون حدس زدم شما مامان شده باشی
مبارکهههههههههههه عزیزم انشاا... این دوران به بهترین شکل ممکن سپری بشه عزیزم

خیلی خیلی ممنونم از لطفت غزل جان... مرسی عزیزم

غزل دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 02:51 ب.ظ

چقدر این شعر قشنگگگگگگ بود عزیزم
من هنوزم میترسم از اینده پسرم اینکه چی میشه مسئولیت سنگینیه

تو لطف داری عزیزم...ممنون
منم هنوز فرزندم نیومده نگرانم براش اما دارم فکر میکنم بالاخره این راهیه که باید میرفتیم... اصلا شاید برای اینکه به تکامل میرسیدیم حتما باید راه مادر شدن یا پدر شدن رو طی میکردیم... کی میدونه شاید فرزندم آینده ای بسیار بسیار درخشان پیش روش باشه که من ازش بیخبریم... راستش من به صلاح و مصلحت خدا خیلی ایمان دارم... بیا سعی کنیم ترس و نگرانیمونو به کناری بزنیم و با امید به او جلو بریم

غزل دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 03:32 ب.ظ

استرسی که توی وجودمه توی رفتارم خیلی نشون داده میشه
این روزا خیلی دارم بهش فکر میکنم سعی میکنم اروم باشمو و از تک تک لحظه هایی که با پسری هستم لذت ببرم بازی کنم بخندم
انشاا... بتونیم از پس این مسئولیت به خوبی بربیایم
راستی خوشحالم از اشناییتون

با امید به خدا و توکل به خودش حتما به خوبی از پسش برمیاییم دوستم... نباید نگران باشیم چون او اون بالا نشسته و حواسش شش به ماست
من بیشتر غزل جان

گیل دختر دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت 10:43 ب.ظ http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام ... اول از همه بابت نی نی تبریک میگم
.. نمیدونید از دیدن عکس اون همه کتاب چقدر به وجد اومدم ... من عاشق کتابم ...

سلام
خیلی ممنونم از لطفتون
منم همینطور ... خودمم هر وقت میرم به اتاق مطالعه و چشمم به اونهمه کتاب خونده نشده میفته، یک شعف عجیب تمام وجودمو فرا میگیره و هی ذوق میکنم و ذوق میکنم

طناز سه‌شنبه 9 خرداد 1391 ساعت 07:48 ق.ظ

مبارک باشه عزیزم! خیلی خیلی مبارک.

خیلی خیلی ممنونم از لطفت طن جونم

حکیمه سه‌شنبه 9 خرداد 1391 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام عزیزم
همیشه می خوندمت ولی خاموش
اما با این خبرت باید روشن می شدمو تبریک میگفتم
ایشاله که براتون مبارک باشه قدم کوچولوش

خیلی ممنونم از لطفت حکیمه جان

fafa سه‌شنبه 9 خرداد 1391 ساعت 01:08 ب.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

هزار بار مبارک باشه مامان شدنت

خیلی خیلی ممنونم از لطفت ف ف جانم

الی چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 08:05 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/


مبارکه
مبارکه
امسال سال مادر شدنه دوستانه !!
ایشالا به سلامتی هم تو و هم نی نیت این دوره رو بگذرونی .
خیلی خیلی خوشحال شدم . حالا به دنیا که بیاد می بینی که نبود بچه چقدر بد بوده !
مراقب خودت و نی نیت باش

مرسی
مرسی الی جونم
مرسی عزیز دلم تو هم همینطور

مریم جون شنبه 13 خرداد 1391 ساعت 02:37 ق.ظ http://2madadkarvashoma.blogfa.com

سلام . تبریکبا آرزوی فرزندی شایسته وصالح و سالم.

سلام مریم جان
مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد