روزهای من
روزهای من

روزهای من

مش رحیم

آقای خدماتی که می آید برای خالی کردن سطلهای زباله، من از ترس آنکه مبادا بیاید نزدیکم و اکسیژن کم بیاورم برای تنفس، فوری می‌گویم ممنون آقا رحیم؛ امروز آشغال ندارم! و برای آنکه حرفم را باور کند واقعا در طول روز تمام سعیم را می‌کنم که تولید زباله نکنم وگرنه آقا رحیم می‌آید نزدیک نزدیک میزم و آنوقت اگر از بوی نامطبوع بدن ایشان خفه شدم دیگر خونم به گردن خودم است میخواستم تولید زباله نکنم!!! این روزها دارم به این موضوع فکر میکنم که نکند آقا رحیم خودش به خوبی به این موضوع واقف است و اصلا به همین دلیل است که حمام نمیرود؟! نکند خانمهای دیگر هم از روش من استفاده می‌کنند و به این طریق جانشان را نجات می‌دهند از استشمام هوای سوپر متعفن؟ هاین؟ امروز اما هرچقدر دلم خواست زباله تولید کردم و ساعتی که می‌دانستم آقا رحیم برای خالی کردن سطلها می‌آید، سطل زباله را بردم گذاشتم دم در و تا آقا رحیم وارد شد تو دلم گفتم (سوپرایز آقا رحیم!!!! امروز آشغال داریم) ولی بر لبانم جاری شد: سطل من کنار دره آقا رحیم لطفا زحمتش را بکش! خوب دست کم اینجوری آن نانی که آقا رحیم به منزلش می‌برد هم حلال می‌شود!!! خوب نمی‌شود که چای را خودم بریزم چون از تمیزی آقا رحیم اطمینان ندارم بعد کاغذها را روی میزم تلنبار کنم به هوای روزی که آنها را با هم بدهم به آقا رحیم آخر لامذهب درست زمانی می‌آید که من سرم حسابی شلوغ است.... میزم را خودم تمیز کنم که مبادا یکوقت آقا رحیم نزدیک میزم شود و از آن بدتر بخواهد میزم را با آن دستمال کثیف و آلوده‌اش تمیز کند!!! خوب پس به این ترتیب آقا رحیم چه کار کند؟! اصلا اینجوری بهتر است هم آقا رحیم کارش را انجام می‌دهد و نانش حلال می‌شود و هم آنکه من از بی‌اکسیژنی خفه نمی‌شوم! والا! 

امروزنوشت: 

کتاب یک روز دلگیر ابری از تکین حمزه لو را تمام کردم. موضوعش خیلی خیلی خاص بود؛ از آندست موضوع‌ها که ندیدم تابه حال کسی به آن توجه کرده باشد؛ از آن موضوع‌ها که همه به جای یافتن راه چاره برایش سعی در انکارش به توان هزار دارند، از آن موضوع‌ها! برایم جالب بود که تکین با چه جرات و جسارتی سراغ این موضوع رفته و به چه خوبی هم توانسته بود تعصبات غلط، پیش‌داوری‌ها، خودخواهی‌ها و بی‌معرفتی‌های ایرانی جماعت را هرگاه که به ضررشان باشد به تصویر بکشد. 

کتابش را دوست داشتم ولی چون از آن دست موضوعاتی دارد که تحمل تجسمش از توانم خارج است، نمی‌توانم برای بار دوم به سراغش روم اما بهتان پیشنهاد می‌کنم حتما بخوانیدش چرا که خدا را چه دیدید شاید روزی روزگاری چرخ گردون، زندگیمان را طوری چرخاند که دچار مشکلات قهرمان داستان یا اطرافیانش شدیم، خوبست که خودمان را جای دیگری بگذاریم، خوب است که احساسات نفر مقابل را بهتر درک کنیم، خوب است که با چشمان بازتری به این قبیل مسائل نگاه کنیم؛ خوب است دیدمان باز شود... حتی اگر اهل رمان خواندن هم نیستید باز پیشنهاد می‌کنم بخاطر دل من این کتاب را بخوانید و اگر مرد هستید تمنا میکنم حتما این کتاب را بخوانید و حتما سعی کنید خود را جای همسر قهرمان داستان بگذارید...  

دوست دارم اگر خواندیدش نظرتان را درباره این کتاب بدانم؛ دوست دارم بدانم اگر شما جای قهرمان داستان یا اطرافیانش بودید چه می‌کردید؟ 

پ.ن. این کتاب به هیچ عنوان به بیماری ایدز نپرداخته... گفتم بگویم که یکوقت فکرتان به این موضوع نرود! 

نظرات 12 + ارسال نظر
بانو دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 10:18 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

یاد آبدارچی خودمون تو دورانی که سرکار می رفتم افتادم...
اونم دقیقا همین جور بود...
نکنه برادرن اینا...
من که تو اون چند ماه که اونجا بود... لب به چایی نمی زدم...

من حتی آب هم خودم از خونه میارم اصلا رغبت نمیکنم از دست این چای یا آب بگیرم

طناز سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 08:21 ق.ظ

آی که می فهمم چی می گی! آی که می فهمم!یعنی یک وقتهایی فکر می کنم این آدم ( مش رحیم ما) حس بویایی نداره یعنی؟ یعنی هفته ای یک بار هم حمام نمی ره یا لباس عوض نمی کنه؟

حالا خودشو ول کن اون زن جوون بدبختش چی کار میکنه با این بودگندو! خیر سرش یه ساله ازدواج کرده بدبخت دختره

fafa سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 09:36 ق.ظ http://www.longliveahma.blogfa.com

آبدارچیه ما درسته که حرف گوش نمیده اما تمیزه و جوونه

خوش به حالتون دوستم

شاذه سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 10:48 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوست جان

بیچاره آقای خدماتی... امان از کمبود فرهنگ

کاش کمی هم از موضوع کتاب می گفتی دوست جان

آخه دوستم موضوعش یک کلمه است و اگه بگم انگار کل داستان رو گفتم...میام تو خصوصی برای خودت میگم

مامان سمیر سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 12:07 ب.ظ

بهاره جون دقیقا همین مشکل شما رو منم توی محیط کارم دارم نه از برای بوی بد و این حرفا ...من اصلا دلم نمیخواد میزمو با دستمالی که نمیدونم به کجاها کشیده شده تمیز کنن.پس خودم تمیز میکنم ...
کتابی که گفتی باید برم بخرم .اخه هنوز توی کتابفروشی ها نیومده ..هفته ی گذشته که از کتاب فروشی محبوبم پرسیدم گفت هروقت نمایشگاه تموم شد بیا یه سر بزن ..امروز حتما میرم و بعد خوندن برات تعریف میکنم ...

امیدوارم بتونی پیداش کنی... خیلی مشتاقم که نظرت رو در مورد این کتاب بدونم

مریم جون سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 09:05 ب.ظ

سلام ،مرسی بابت جواب پست قبلیخیلی خیلی خوشحال شدم درباره کتاب تکین نوشته بودی دوست داشتم درباره ش بدونم هنوز نگرفتمش با اینکه بی صبرانه منتطر کتاب تازه ش بودم.خیلی خوبه که نظرت را درباره کتابا می نویسی.درباره ذالان بهشت نظری نداری؟مرسی گلم.

خواهش میکنم مریم جان
راستش دوستش نداشتم بعد از طلاق دختر و پسره دیگه تا آخر داستان دختره از ناراحتی ها و غم و غصه هاش گفت و هیچ اتفاق خاصی تو داستان نیفتاد تـــــــــــــــا آخر داستان... برای همین دوستش نداشتم ولی کتاب برزخ اما بهشت نازی صفوی رو خیلی خیلی دوست دارم

مموی عطربرنج چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 09:43 ق.ظ http://atr.blogsky.com

وای!اول کتاب که یه شوک وحشتناک بهم وارد شد!خیلی سخت بود باورش! اما کم کم که پیش رفت از درد اون اتفاق کم شد...کتابش رو دوست داشتم...خوب پرداخته شده بود اما کار کیوان و آدمهایی امثال اون رو هرگز نمی بخشم!

منم از کیوان و بی منطقیش خیلی بدم اومد ولی به نظرم اون اصلا از اول هم عاشق زنش نبود چون اگه بود فکر نکنم به همین راحتیا اون بلا رو سرش میاورد... چطور دختر عمو شو که طلاق گرفته بود هنوز دوست داشت؟ به نظرم اون فقط ازدواج کرده بود تا دختر عموشو فراموش کنه... اما این موضوع که مرد ایرانی غیرت و تعصب بی منطق داره هنوز برام جای تعجب داره...هنوزم خیلیها نمیتونن با این موضوع کنار بیان... میدونی چند روزه دارم به اون آدمای بدبختی که پارسال این اتفاق براشون افتاد فکر میکنم... یعنی الان دارند چی کار میکنند؟ زندگیاشون در چه وضعیه الان؟

افسانه چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 10:19 ق.ظ http://ninidari.bloghfa.com

خاله گل گفتی ما هم این کارگرهای فضای سبزمون که زمین چمن رو راست و ریس می کنن همه خوشبو... خوشبو در حد پارالمپیک... وقتی می یان تو اتقاق حاضری هر کاری بکنی کارشون زودتر راه بیافته که فقط برن...
خاله بهاره کاش یه خرده از این داستانش رو برامون می گفتی بیشتر ولع پیدا کنیم برای مطالعه!!!

خاله میام تو خصوصی بهت میگم موضوعشو
والا این خدماتیا خیلی پر رواند بخدا... عوضی که ما به اونا کار بگیم از ترس خفگی خودمون میریم کارای اونا رو هم انجام میدیم... آقایون طبقه چند بار بهش تذکر دادند این آقا رحیمو ولی بچه پر رو تازه کلی هم عصبانی شده که چرا بهش حرف زده اند!!!

ســ ــارا چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 11:55 ق.ظ http://khialekabood2.persianblog.ir/

وای وای یعنی من اینقد در مقابل ِ بو ری اکشن دارم که نگو ! یعنی رسما در همون لحظه واکنش نشون میدم ! اصلا تحمل ندارم ...
چی میکشیا ....

حتما میخرم این کتابو چون مطمئنا کتابی که معرفش تویی خیلی باید خوندنی باشه

منکه تازگیا یک اسپری خوشبو آوردم با خودم اداره و تا آقا رحیم میاد تو اتاقمون و میره منم فوری اسپری میزنم بلکه یه ذره هوا از اون بوی خفقان اور پاک بشه
تو لطف داری به من سارا جان فقط امیدوارم خوشت بیاد

لیلین چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 01:38 ب.ظ http://lilien.blogsky.com

بهاره جان به ریئس خدمات بگو بهش تذکر بده من یه بار محل کارم اینکارو انجام دادم درست شد.

نه یک بار که چند بار این کارو کردیم ولی هیچ کی حریفش نمیشه انقدرم خنگ و بی دست و پا هم هست که امور اداریمون دلش نمیاد بیرونش کنند

ســ ــارا پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 12:50 ق.ظ http://khialekabood2.persianblog.ir/

چجوری واست خصوصی بفرستم بهاره عزیزم ؟

همینجا عزیزم... تاییدش نمیکنم پیغامتو

گیتی پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 01:14 ق.ظ http://gitii.blogfa.com

کسی میخواهد برای زندگیش خسته کننده اش انگیزه ای پیدا کند وصدای خنده هاوگریه های کودکی سکوت کش دار وخسته خانه اش را بشکند 10 سال است برای رسیدن به این آرزو تمام راه های ممکن راامتحان کرده و به نتیجه نرسیده حالا دکتر بهش پیشنهاد کرده از طریق اهدا تخمک شاید این آرزو محقق شود و این دوست حاضر است از کسانیکه شرایط لازم را دارند با پرداخت مبلغی کمک بگیرد
کسانیکه مایل به این کار هستند می توانند با تلفن 09360743916تماس بگیرند یا با مراجعه به وبلاگ اینجانب کسب خبر نمایند
دوست عزیز جسارتا از وب شما کمک گرفتم یکی بخاطر روحیه ای بود که در شما سراغ داشتم واینکه وب پر مخاطبی داری بهرحال اگر به این نتیجه رسیدی که جایش در وبلاگ شما نیست وآنرا نمایش ندهید نظرم در مورد شما عوض نمیشود

نمیدونم گیتی جان... امیدوارم از این طریق بتونم کمکی کرده باشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد