روزهای من
روزهای من

روزهای من

من میدانم و تو حضرت آقا!

جناب آقای همسر محترم!!! 

وقتی همسر خوشگلت که من باشم از دستت عصبانیست و برای خالی کردن عصبانیتش سر تو دستش بهت نمی‌رسد و مجبور است با پایش لگدت بزند، خوب یعنی حتما یک کاری کرده ای که او را به مرز انفجار رسانده ای و او هم قصد دارد به سزای کارت برساندت؛ پس مرد باش و جاخالی نده و بگذار کتکی را که حقت است خودت بخوری نه آنکه جاخالی داده و باعث شوی آن پای نگونبختی که قرار بود ضارب باشد خودش گروپی بخورد به ستون تخت و یاورش استاد شود تا یک هفته!!! تازه در کمال پر رویی هرهر هم بخندی و بگویی دیدی؟ چوب خدا صدا ندارد! نامرد بی معرفت از دیشب تا حالا نمی توانم درست و درمان راه روم! دیشب از درد پا نتوانستم از خجالتت دربیاییم ولی بگذار عصری بیایی خانه من می دانم و تو آن چوب خدا 

پ.ن. از کتابها سکوت سرد را خواندم و متاسفانه دوستش نداشتم!!! اصلا انتظار نداشتم بعد از آنهمه به به و چه چهی که خوانندگان از  کتاب کرده بودند با همچین چیزی مواجه بشوم... اصلا نه انگار که نویسنده ۲۶-۲۷ سالشه تو انگار کن که داستان را یک دختر ۱۶-۱۷ ساله ی رویایی و خیالباف نوشته باشه... فکر میکردم این کتاب یکی از جذابترین کتابهام بشه اما متاسفانه اینجور نشد