روزهای من
روزهای من

روزهای من

آن پنجشنبه‌های عزیز+گزارش نمایشگاه

خانه قدیمی پدرم انتهای کوچه بود، البته انتهای انتها که نه، پنجمین خانه بعد از چهار راه دوم یک کوچه ی بسیار طویل... آن چهار راه هم یک چهار راه واقعی نبود یعنی قبلنها بود ولی وقتی من ۱۱ سالم شد از سه کوچه پایینتر از کوچه ی ما تا یک کوچه بالاتر تمام این چهار راه‌ها تبدیل به پارک شدند و وقتی من به سنی رسیدم که دیگر برای خودم خانمی شده بودم، این پارکها هم تبدیل به پارکهایی بسیار مصفا، خوشبو و دوست داشتنی شده بودند.  

تا اینجا را داشته باشید تا باقی را بگویم... از آنجا که مامان جان بنده شاغل بودند و ۵ روز هفته را صبح خروس خوان از خانه خارج شده و ۵ عصر برمی‌گشتند، پس دیگر در طول هفته وقتی نمی‌ماند برایشان تا که مایحتاج خانه را خریداری کنند، بابا خان هم که به رسم مردانگی ایرانی از نظر کمک به همسر در زمینه خرید مایحتاج خانه از هفت دولت آزاد بودند و اگر هم سالی به دوازده ماه گیر می‌افتادن از قصد بدترین و بنجل‌ترین چیزها را می‌خریدند تا مامان طفلکی من پشت دستش را داغ کند و دفعه بعد هیچ کاری را از ایشان نخواهد!!!!خلاصه وقتی اوضاع اینگونه بود، مامان هم صبح پنجشنبه‌ها که تعطیل بود ساعت ۸ مرا از خواب ببدار می‌کرد تا دوتایی با هم برویم و از صمد آقا که سه کوچه پایین‌تر از ما مغازه ی میوه فروشی داشت، میوه و سبزیجات بخریم بعد برویم از آقا ایرج که کوچه پایینی ما مغازه بقالی داشت ماست و شیر و کره پنیر و چه می‌دانم نخود لوبیا بخریم؛ اگرچه وقتی ۸ صبح یک روز تعطیل به زور بیدار می‌شدم (البته زور که می‌گویم نه فکر کنی با چماق می‌ایستاد بالای سرم و با داد و فغان بیدارم می‌کرد ها، نه، اتفاقا برعکس با لطیفترین و مهربانانه‌ترین لحنی که بلد بود صدایم می‌کرد: بهار مامان میایی بریم یه کم خرید، من تنهایی دستم درد میگیره. من اما اولش دلم نمی‌خواست آن خواب شیرین را رها کنم ولی بعد که یاد مظلومی مامانم میفتادم با نثار انواع و اقسام الفاظ غیرمحترمانه به اجداد و نیاکان پدریم که تن‌پروری و تنبلی را یاد پدرم داده بودند، از خواب بیدار شده و همراه مامان می‌شدم ولی چون واقعا زورم می‌آمد می‌گویم به زور) ولی واقعا آن پنجشنبه صبحها را دوست داشتم. اینکه صبح یک پنجشنبه بهاری وقتی هوا خنک است و تازه از خانه خارج شوی و بعد نرم نرمک دست مادر مهربانت را بگیری و دوتایی قدم زنان و صحبت کنان از میان این چند پارک زیبا عبور کنید و خرید کرده و دوباره از همان راه زیبا به خانه بازگردید، در راه برگشت چند دقیقه‌ای را در پارک بنشید و از آرامش، هوای پاک و سکوت آنجا غرق لذت شوید و نهایتا به خانه بازگردید، در خانه تو سفره ی صبحانه را روی میز پهن کنی و مامان برایت از آن چای‌های خوشمزه‌اش بریزد، واقعا برایم دلچسب و دوست‌داشتنی بود... انقدر دوست داشتنی که امروز بعد از گذشت ۱۰-۱۲ سال از آن روزها هنوز بهشان فکر می‌کنم و وقتی پنجشنبه می‌شود واقعا دلم برای آرامش آن پنجشنبه‌ها تنگ تنگ تنگ می‌شود! مامان الان در برجی ۱۱ طبقه ساکن است که دور تا دورش را برج‌های دیگر احاطه کرده‌اند و اگرچه فضای سبز و زیبای محوطه‌اش واقعا زیبا و دوست داشتنی است اما آنجا محل گذر است و تو عمرا نمی‌توانی حتی دو دقیقه در آنجا توقف کنی چون واقعا ضایع است و اصلا کلاس ندارد و این حرفها... از طرفی خودم ساکن طبقه پنجم خانه‌ای هستم که در محاصره ی هیچ پارکی نیست و چون نزدیک خیابان اصلی است پس از سوکت و آرامش و هوای پاک هم خبری نیست و از همه بدتر اینکه تا خانه مامان جان در حالت عادی یک ربع و در حالت شلوغی نیم ساعت فاصله است و من هیچ پنجشنبه‌ای را فرصت ندارم تا صبح اول وقت آنجا باشم تا مامان صدایم کند تا با هم راهی خرید شویم! تازه صدایم هم بکند دیگر من به درد مامان نمی‌خورم چون فاصله خانه مامان تا نزدیک‌ترین مغازه یک خیابان سربالایی خیلی طولانی است و پادرد مامان به او مجال پیاده‌روی نمی‌دهد پس با ماشین می‌رود و برگشتنی هم تا دم آسانسور با ماشین می‌آید و از آنجا به بعد را دیگر مرد خانه (!!!) قبول زحمت می‌کنند!!! 

امروز صبح که از کوچه پس کوچه‌های نزدیک اداره عبور می‌کردم تا برسم سر کار، سرسبزی و زیبایی درختان خاطرات خوش آن روزها را در ذهنم زنده کرد و یادم آورد که چقدر دلتنگ آن روزها هستم... یادشان بخیر واقعا.. 

گزارش نمایشگاه امسال 

پنجشنبه صبح همراه با دوست جان و محمد عازم نمایشگاه شدیم... اول از همه رفتیم انتشارات البرز چون من واقعا می‌خواستم خانم مهربانی را که هر ماه با من تماس می‌گیرد و چون دوستی صمیمی گپ می‌زند و پس از آن کتابهای تازه ی انتشاراتیشان را معرفی می‌کند، ببینم. روز قبلش البته با او تماس گرفتم و مطمئن شدم که ۵ شنبه خودش هم آنجا هست بهش گفتم که بالاخره بعد از یک سال موفق به دیدارت خواهم شد خانم س عزیزم. خلاصه اول رفتم پیش او ... خیلی گرم و صمیمانه برخورد کرد و گفت از صبح تا الان (ساعت ۱۲:۳۰ بود) هر کدام از مشتری‌هایم که سراغ مرا گرفتن فکر کردم شمایید... ولی باور کنید صدایتان با خودتان خیلی تفاوت دارد! خندیدم و گفتم می‌دانم انتظار داشتید یک دختر ظریف و دیجیتالی الان روبرویتان ایستاده باشد نه این خانم تپل خنده‌رو! بعد هر دو با هم خندیدیم. درست یادم نیست ولی فکر کنم ۸ جلدی ازشان خرید کردم موقع حساب هم خودش آمد و یک سفارش تپل به همکارش کرد و تخفیف خوبی دادند بهمان به انضمام اینکه دو فروند کتاب هم هدیه دادند. بعد از خداحافظی با خانم س عزیز، عازم نشر شادان شدیم و چند کتاب از آنجا گرفتیم (همانها که در لیست بودند) پس از آن به نشر علی رفتیم و بخشی از کتابهایی را که می‌خواستم خریدیم (کتابهای این روزها و سهیلا هنوز به نمایشگاه نرسیده‌اند) خانم ن.صمیم زیبا هم آنجا بود که با خط خوشش امضا می‌کرد کتابها را برایمان. راستش بعد از خواندن کتاب غزال طیبه امیرجهادی قصد داشتم دیگر هرگز کتابی از او نخرم ولی دم انتشارات علی انقدر این زنان و دختران خودشان را کشتند برای کتاب جدید او که ر تصمیمم تجدید نظر کردم و کتاب دومش را (در امتداد حسرت) خریدم تا ببینم این یکی چطور است اگر خوب بود آنوقت کتاب دو جلدی جدیدش (رویای خام) را که هنوز هم آماده نشده بخرم بعدا. بعد از آنجا رفتیم سراغ نشر روشا تا خانم تکین حمزه لو را ببینیم. بعد از آنجا هم نشر ققنوس رفتیم و ۷-۸ جلد کتاب خوب هم از آنجا گرفتم.  

چون لپ تاپ خودم و محمد را ویروسی کرده‌ام فعلا عکس کتابها را نمیگذارم شاید تا پس فردا توانستم عکسها را بگذارم ... البته یک روز دیگر را هم قرار است با آرزو جانم برویم نمایشگاه... می‌دانم می‌دانم پیش خود می‌گویید دختره مثل از قحطی در رفته‌ها می‌ماند اما من تمام عشقم به این است که نمایشگاه کتاب برپا شود و من خود را خفه کنم از بس کتاب بخرم و بخوانم.... غالب کتابهایی را هم که از نمایشگاه میخرم تا تیرماه نشده تمام می‌شوند و بعد از آن انتظار فرسایشی یافتن کتابهای دوست داشتنی برایم شروع می‌شود... فکر کن یک سال یا دو سال بلکه هم چند سال باید به انتظار نشست تا نویسنده ی محبوبت کتابی چاپ کند... یکی از این نویسنده ها خانم بهیه پیغمبری است و می‌دانید چند سال است که در انتظار کتاب بعدیش هستم؟ تا اینکه امسال بالاخره کتاب خوش رنگ دوجلدی جدیدش را در پیشخوان نشر البرز دیدم و رو هوا قاپیدمش. از طرفی نمایشگاه کتاب مرا یا قدیم قدیمها می‌اندازد... من خاطرات خوشی از نمایشگاه دارم و هرچقدرم که جایش بد باشد و راهش سخت و سالنش هوای تازه نداشته باشد و بوی گند بدهد، باز من از دستش نخواهم داد 

عکس خریدهایم را به زوودی برایتان می‌گذارم.

نظرات 18 + ارسال نظر
مامان سمیر شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 10:51 ق.ظ

خدارو شکر که تونستی بری .من هنوز موفق نشدم ..یعنی تا حالا موفق نشدم طی سالهای اخیر نمایشگاه کتاب برم .عکس کتابایی که خریدی بذار .راستی یه سوال ایا واقعا قیمت کتابا ی نمایشگاه با قیمت کتابفروشی ها فرق میکنه ؟در امتداد حسرت رو من خوندم قشنگ بود من خوشم اومد و به خاطر همین کتاب غزال رو خریدم اما اصلا تعریفی نداشت .حالا خیلی دلم میخواد کتاب بهیه پیغمبری رو بخرم .

عزیزم خرید نمایشگاهی از بعضی از انتشاراتیها واقعا فرق میکنه و میصرفه... مثلا انتشاراتی مثل نشر علی که پول خون باباشو از مشتری میگیره واقعا صرف میکنه تو نمایشگاه از خرید کنی چون ۲۰٪ تخفیف میده و خوب وقتی مثلا تو ۱۰۰ تومن خرید میکنی ولی ۸۰ تومن پول میدی خریدت میچسبه بهت دیگه... ولی انتشارات شادان تخفیف آنچنانی نمیده همه اش ۱۰ درصده... ولی حرص من برای اینه که وقتی کتابی رو میخوام دیگه در به در نمیشه و صاف میرم اونجا و هرچی بخوام میخرم
غزال دقیقا عین کتاب آرام سیمین شیردله ولی اصلا به پختگی و جذابی آرام نیست.. خیلی بچه گونه و تخیلی بود برای همین دوستش نداشتم ولی هم تو خود سایت نشر علی و هم تو نمایشگاه مردم خودشون میکشتند برای درامتداد حسرت برای همین وسوسه شدم بخرمش... حالا که تو میگی خوبه پس حتما خوبه ... میخونم و نظرمو دربارش بهت میگم دوستم

مموی عطربرنج شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 11:16 ق.ظ http://atr.blogsky.com

خانه پدری...یادش بخیر!فک کنم چندباری اونجا اومده بودم...
به من که خیلی خوش گذشت!!واقعا روز خوب و پر باری بود...مرسی دوستم!البته خبر رسید که سیمین شیردل و مژگان مظفری و فریده شجاعی هم اونجا بودن اما حیف!خانم شیردل که گفت من دو دیقه از البرز بیرون اومده بودم!فک کنم تو همون دو دیقه ما رسیدیم و ندیدمش!

به ما هم خیلی خوش گذشت دوستم... چقدر خندیدیم
چه حیف شدا... اگه میدونستیم دوباره یه سر برمیگشتیم اونجا من خیلی دوست داشتم خانم شیردل رو ببینم از نزدیک

افسانه شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 11:36 ق.ظ http://ninidari.bloghfa.com

خاله بهاره اول اول بهت بگم که خیلی خیلی دلم برات تنگ شده
تازه دیشب هم خوابتو دیدم و بیشتر بیشتر دلم تنگید...
بعد هم بگم که متنت مثل همیشه منو برد به روزهای قبل خودم و از اونجایی که برای من هم مثل تو حس نوستالژیک یه حس جالبه و معمولا تو خاطراتم گذشته ام گم می شم خیلی لذت بخش بود...
بعد هم در مورد نمایشگاه کتاب باید بگم که من هم هنوز وقت نکردم برم ... امسال فک کنم چرخیدن تو بخش کودک رو هم باید به سایر بخش های نمایشگاه اضافه کنم

خاله منم همینطور... چرا نمیای پیشم پس؟
الهی قربونت برم تو این هفته حتما قرار میذارم ببینیم همدیگه رو
امروز خاله خودم هم یه حال غریبی داشتم... واقعا از ته دل دلم برای اون زمون و مخصوصا خونه پدریم تنگ شده
خاله کی میخوای بری بگو من و محمد هم میاییم باهاتون

بانو شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 04:27 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

قدیما یه بوی خوبی می داد... کوچه هاش ... آدماش...
حسابی خرید کردیا....

همه چیز قدیما جذاب و دوست داشتنی بود... برای همینه که هرچی جلوتر میریم بیشتر و بیشتر دلمون برای اون صفا و صمیمیتها تنگ و تنگتر میشه...
خودم و خفه کردم دوستم

شاذه شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 05:18 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

عاشق این نوستالوژی نویسیهاتم! اینقدر قشنگ فضا رو ترسیم می کنی که غرق میشم تو خاطره هات


کتابات مبارکت باشه. لحظات خوشی رو برات آرزو می کنم دوست جون

تو لطف داری به من شاذه جونم...مرسی
مرسی عزیز دلم امیدوارم لحظات تو هم سرشار از خوشی باشند

ســ ـــارا شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 06:27 ب.ظ http://khialekabood2.persianblog.ir/

وای بهاره !‌اینقدر دور شدن روزهای خونه های حیاط دار و عطر بهارنارنج و بوته های یاس ی حیاط که لا به لای این زندگی رنگ و وارنگ و پر پیچ و خم گاهی اصلا فراموش می کنیم یه روزی که اصلا هم دور نبوده گوشه گوشه این شهر بودن !‌
دیگه هرجارو نگاه می کنی برجه و ساختمونای بلند !‌
هرجارو نگاه می کنی دوده !‌حتی وسط پارک ها ....


منم عاشق ی کتابم !‌ و وای قلم زیبای بهیه پیغمبری !
بخت ی طوبی اش فوق العاده بود !
چقدر خوب که این کتابارو معرفی کردی !‌
حالا راحت تر میتونم خرید کنم ُ‌مرسی :)

دقیقا... منم خیلی وقتها دلم برای حیاط پردرخت خونه پدریم تنگ میشه... برای اون لحظه هایی که میومدم تو حیاط و مینشستم رو پله و زل میزدم به ماه و ستاره ها... برای اسفند ماه ها که درخت زردآلو قیصی بابا دو هفته جلوتر به پیشباز بهار میرفت و از هفته دومن اسفند شکوفه میداد... برای عصرای تابستون که شلنگ آب و دست میگرفتم و باهاش حیاط و خیس میکردم و درختای باغچه رو آب میدادم و میذاشتم باد بپیچه لابهلای برگای درختا و هوا رو خنک کنه... یادم نیست آخرین بار کی درختی رو آب دادم و اصلا کی بوی خاک آب خورده رو استشمام کردم
خواهش میکنم عزیزم...
اتفاقا منم عاشق بخت طوبی هستم هم بخت طوبی و هم محترم... باور کن بعد از اینهمه سال هنوز هم میرم سراغشون و میخونمشون از بس که دوستشون دارم

شرلی شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 11:26 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

خیلی قشنگ بودمنم بودم دلم برای چنی دوران خوب و دل انگیزی تنگ میشد

ترانه یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 09:27 ق.ظ

سلام بهاره جون. خوبی ؟

خوش به حات، چقده کتاب خریدی. منم می خوامممممممممممممممم

من نتونستم نمایشگاه بیام امسال.

مراقب خودت باش عزیزم. :*

قابل تو رو نداره ترانه جونم...
مرسی عزیزم تو هم همینطور:-*

الی یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 11:06 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

در مورد خانه ی قدیم پدری خیلی زیبا نشته بودی طوری که هوای خوب آن پارک ها را حس کردم
ماشالا به این همه کتاب !
کتاب اتاق رو خیلی دوست دارم بخونم . فریبا کلهر هم قصه گوی خوبیه
بقیه رو نمیشناسم. واقعا وقت می کنی همشون رو تا سال دیگه بخونی ؟

خوشحالم خوشت اومده الی جان.
راستش اگه قلم نویسنده جذاب باشه و دوست داشته باشم همه شون نهایتا تا آخر تیر ماه تموم میشوند ولی اگه از قلم نویسنده یا موضوع داستان خوشم نیاد هرگز تمومش نمیکنم

fafa یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 11:11 ق.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

وای خوش به سعادتت با اینهمه کتاب خوب که صاحبشون شدی خیلی تو بندر دنبال کتاب خانوم از مسعود بهنود گشتم و نیافتمش خوندیش؟ داریش؟

قابل تو رو ندارند این کتابا دوستم.
نه نخوندمش و ندارمش ولی یه سر به اینجا بزن فکر کنم لینک دانلودش رو دیدم اینجا:
http://ketabnak.com

کرم کتاب یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 11:21 ق.ظ

میبینم که بدجور انتقامی گرفتی ابجی جون دمت گرم با این کتابات من باید به شوما یه سور بدم تو کتاب خریدن بها ری امیدوارمهمشونو با دل و روان شاد و اروم بخونیعاشقتم دختر کتابخونننننننننننن

نه بابا خواهر این حرفا چیه
مرسی از دعای خیرت دوستم... منم امیدوارم تو در لحظات آرام و شاد هی کتابای خوب خوب بخونی و هی بیایی به من معرفیشون کنی

طناز یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 11:44 ق.ظ

آخی! آدم دلش می خواد بدو بره نمایشگاه ها یعنی!

[ بدون نام ] دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 ساعت 12:03 ب.ظ

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

؟! شما که هیچی نگفتی نه اسمی نه آدرسی نه حرفی خوب همین علامت تعجبم نمیذاشتید مطمئن باشید خودم میدونستم تعجب میکنید!!!

مموی عطربرنج دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 ساعت 03:06 ب.ظ http://atr.blogsky.com

من عاچق اون سکوت سرد و روز ابریم!!

دوستم روز ابری رو نخوندم هنوز اما سکوت سرد رو دوست نداشتمخیلی غیرواقعی بود ... نه موضوع داستان و نه قهرماناش هیچ کدوم خوب پرداخت نشده بودند به نظرم

مموی عطربرنج سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 09:57 ق.ظ http://atr.blogsky.com

بابا مواظب باش دوستم...الان بهتری؟می تونی راه بری؟
منم اولش زیاد جذبم نکرد! اما دونه خانم خیلی خوشش اومده از سکوت سرد!

آره دوستم بهترم فقط چون پاشنه ی پامه وقتی راه میرم یه ذره درد میگیره
راستش آخراش جذاب میشه ولی چون من انتظارم خیلی بیشتر از اینا بود دوستش نداشتم... شاید اگه بدون پیش زمینه قبلی میخوندمش دوستش میداشتم

سارا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1391 ساعت 10:42 ق.ظ http://www.khialekabood2.persianblog.ir

آخی جانم ...
الان فکر کن با این درد پات که توش مقصر هم میدونیش چه انتقام دوبلی میخوای بگیری ازش :‏)‏‏)‏
اما این بار جدا مراقب باشیا :دی

راستاش سارا جان تجربه نشون داده بهم که انتقام نیشگونی از همه نوع انتقامی بهترتره مخصوصا نیشگونی که ریز ریز باشه

افسانه شنبه 23 اردیبهشت 1391 ساعت 11:00 ق.ظ http://ninidari.bloghfa.com

خاله بهاره جونم روزت مبارک

قربونت برم عزیز دلم... روز تو هم مبارک باشه مامان خانمی مهربون

مریم جون یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 12:31 ق.ظ http://2madadkarvashoma.blogfa.com

سلام مرسی از عکسای زیبایی که از کتاب هاتون گذاشته بودین دیدنش واقعا لذت بخش بود.کتاب نازنین لیقوانی «به سادگی خوردن یک فنجان چای» مال کدوم انتشاراتیه؟

خواهش میکنم مریم جان خوشحالم خوشت اومده...
کتاب نازنین خانم مال انتشارات روزنه کار هست عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد