روزهای من
روزهای من

روزهای من

دیدار اتفاقی

از مزایای پیاده‌روی عصرگاهیِ تا سر میدان این است که گاهی اوقات ناگهان و ناغافل به دوستی، آشنایی، همکار سابقی چیزی برمی‌خوری و همان دیدار چند دقیقه‌ای باقی روزت را می‌سازد و شادت می‌کند. فکر کن بعدازظهر یک روز نه چندان سرد زمستانی، بعد از سپری کردن روزی شلوغ و انرژی‌بر، آرام آرام از اداره خارج شده و سلانه سلانه به سمت میدان حرکت ‌کنی، از طرفی ذهنت مشغول محاسبه ی دو دوتا چهارتای زندگی باشد و بدنت هم از ورزش سخت روز گذشته کوفته ی کوفته طوریکه با هر قدمی که برداری صدای قژقژ مفاصلت را بشنوی و بعد، درست در همین لحظه سرت را بالا بگیری و چشم تو چشم همکار قدیم شوی!!! به سرعت نور برگردی به آن اتاقک کوچک معلمان و بگوبخندهای همکاران با هم؛ به آن زمان که تو می‌توانستی براحتی خودت باشی و نگران نباشی از اینکه اگر بفهمند ترا و عقایدت را بعدش چه عواقبی در انتظارت خواهد بود؛ به آن زمان که هیچ مأمور انتظامات هیزی صبح به صبح سراپایت را چک نمی‌کرد و تو می‌توانستی نوع پوششت را خودت انتخاب کنی پس هرچه زیباتر، بهتر! به آن زمان که شاگردانت از سر و کولت بالا می‌رفتند و تو چقدر دوست داشتی که سر به سرشان بگذاری... چقدر می‌خندیدی از دست بعضیاشان!!! تمام اینها ظرف ایکی ثانیه به ذهنت می‌آیند و بعد از آن لبخندی درخشان صورتت را در برمی‌گیرد و با زیباترین و آشناترین لحنی که بلدی سلام می‌کنی به خانم همکار. او از تو مشتاقتر به رویت می‌خندد و سلامت را پاسخ می‌دهد. بعد از روبوسی و احوالپرسی زمانی که قصد خداحافظی داری، در کمال شرمندگی هرچه به ذهنت فشار می‌آوری نام خانم همکار به یادت نمی‌آید آخر تو فقط یک ترم با او همکار بودی، پس با شرمندگی هرچه تمامتر می‌گویی ببخشید من اسم شریفتون رو فراموش کردم خنده‌دار اینجاست که او هم قهقه می‌زند و می‌گوید راستش خانم من هم اسم شما رو فراموش کردم برای همین هی خانم صداتون می‌کنم پس هر دو با هم می‌زنید زیر خنده و بعد انگار که بار اولتان باشد که با یکدیگر آشنا می‌شوید دستها را به سمت یکدیگر می گیرید و خود را معرفی می‌کنید: - مانوی هستم.   - منم بهرام‌پور هستم  

نظرات 14 + ارسال نظر
مامان سمیر دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 09:57 ق.ظ http://fasamir.blogfa.com

سلام صبح بخیر .بعضی وقتا دیدن یه اشنا و دوست قدیمی و یاداوری خاطرات خوبی که ازش داشتی خیلی توی روحیه ادم تاثیر میذاره .واقعا باهات موافقم .ببینم راستی مگه شما کجا کار می کردی که دوراز چشم بیگانگان بود؟اینا الان سالهاست دارن مارو میپان که !

من قبلا در چند تا شعب سیمین تدریس میکردم ولی الان در یکی از ارگانهای دولتی کار میکنم... تو آموزشگاه که بودیم می تونستیم بعضا با روسری بریم سر کار با مانتوی تنک یا کوتاه با صندل و خلاصه هرجور که فکر میکردیم شیکتر و بهتره و حتما حتما هم با آرایش میرفتیم ولی اینجا باید با مانتوی بلند گشاد و مقنعه سفت و سخت و قیافه زردنبو بیاییم سر کار گاهی اوقات حالم از دیدن قیافه های بی رنگ و روی همکارام و صدالبته خودم بهم میخوره... البته منکه آرایش میکنم منتها نه زیاد ولی از همونم میترسم که یه وقت برام حرف درنیارن و زیرأبمو نزنن

مموی عطربرنج دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://attrr.com

خیلی وقتا تجدید خاطرات موسسه خیلی برام ارزش داره! همهمه و روزای نیمکت و هدوی و اینترچنج و شاگردای تنبل و درسنخون و درسخون برام زنده شد...
دلم براشون تنگ شد...

الی دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 11:05 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

خیلی موقعیت بامزه ای بوده

شاذه دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 11:53 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

آخی... چه نااااز... روزهات لبریز از دلخوشی دوست جان

مامان سمیر دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 12:05 ب.ظ http://fasamir.blogfa.com

راست میگی منم همین مشکل رو دارم .باور میکنی دیگه انگیزه ای برای خرید کردن ندارم .چون به هرحال توی چشم میای و و همون بحث زیر اب زدن ...اونم با همین همکارای بسی خوب .....

بانو دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 02:12 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

چه جالب... جالبتر این که اسم های همدیگر رو فراموش کرده بودین...

fafa دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 03:19 ب.ظ

به به خوش به حال بهاره خانوم

طناز سه‌شنبه 13 دی 1390 ساعت 07:42 ق.ظ

دوستم کاش من و تو هم یک روز اینطوری همدیگر رو ببینیم.

شکیبا سه‌شنبه 13 دی 1390 ساعت 09:03 ق.ظ http://shaakibaa.persianblog.ir/

منم همینطوری ام حافظه تصویریم خیلی قویه امکان نداره صورت کسی رو فراموش کنم اما اسمشو.....

فانی سه‌شنبه 13 دی 1390 ساعت 11:26 ق.ظ

دیدن آدمایی که قبلن تو زندگیت بودن یادآور خاطره های آدمه .. چه خوبه آدمایی رو ببینیم که یادآور لحظه های قشنگ زندگیمون باشن
.
نمی دونستم تدریس می کردی قبلن! منم تدریس و دوست دارم ولی هیچ وقت نشد تدریس کنم ..

لیلین سه‌شنبه 13 دی 1390 ساعت 01:19 ب.ظ http://lilien.blogsky.com

سلام
آره خیلی حس خوبیه اینکه آدم یه دوست قدیمی رو ببینه میره توی حال هوای اون موقعها.
موفق باشی.

بانو چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 04:47 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

چی شدی عزیزم...

قلبم اوخ شده دوستم

شکیبا چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 08:37 ب.ظ http://shaakibaa.persianblog.ir/

نگرانت شدم بهاره جان
امیدوارم خیلی زود آروم بشی

مرسی عزیز دلم ... الان خیلی بهترم

بی سرزمین تر از باد شنبه 17 دی 1390 ساعت 09:55 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام
ببین یه چیزی من میگم در حد تیم ملی.
یه بار وقتی که جوون بودم با کسی که دوستش داشتم رفته بودم یه رستورانی شام بخورم.
اومدم صداش کنم اسمش یادم رفته بود.
هر چقدر زور می زدم یادم نمی اومد اسم طرف چی بود.
آخر سر گیر دادم بهش که معنی اسمت چیه؟
این طوری خودش به زبون اورد وگرنه تا همین الان یادمنمی موند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد