روزهای من
روزهای من

روزهای من

دوست پسر!!!

 چون خیلی طولانی شد همه رو در ادامه مطالب گذاشتم

بچه که بودم تو بخوان (5-4 ساله) مجبور بودم صبح‌های خیلی زود همراه مامان از خواب بیدار شوم و همراه او بروم اداره‌اش؛ آنجا با مامان و دیگر همکارانش که کودکان خردسال داشتند راهی می‌شدیم سمت مهدکودکی که خود اداره برای کارمندانش دایر کرده بود. آنجا می‌ماندیم تا ساعت 3 که مادرها دوباره می‌آمدند به دنبالمان. مهدکودکهای الان را نمی‌دانم ولی مهدکودک اداره مامان اینها جای مزخرفی بود! غذاهای بدمزه را به زور به حلقمان می‌ریختند، مربیش که زیبا نام داشت ولی از نظر ما بچه‌ها از صد تا دیو و اژدها هم زشت‌تر و ترسناکتر بود از بس که اخلاقش گند و مزخرف بود تا می‌توانست دق دلیش از دست مادرها را سر بچه ها در می‌آورد و تمام کودکان متفق‌القول مثل سگ ازش می‌ترسیدند. تنها عاملی که باعث می‌شد آن محیط ترسناک را تحمل کنیم، هم مهدیهایمان بودند و بس. البته مادران عزیز هر کدام به نوبت یا دسته جمعی به سراغ این عقده‌ای خانم می‌رفتند و رَب و رُبش را یکی می‌کردند اما سرکار خام زیبا خانم هر بار بیشتر پدر ما را درمی‌آورد تا اینکه بالاخره انقدر اعتراضها از وحشی بازیهای ایشون زیاد شد که اخراجش کردند؛ او رفت و خاله شهرزاد خوب و مهربان و باقلوا به جایش آمد؛ همو که برای خوشحال کردن یک کودک ۶ ساله که من باشم، پیرهن عروس خیــــــــــــلی زیبایی دوخت تا دخترک ۶ ساله کیف عالم را بکند از داشتن آن پیرهن تور توری زیبا و همان را در جشن عروسی عمویش بپوشد و به دیگر دخترکان حاضر در جشن پز بدهد و این بشود زیباترین و بهترین خاطره مهدکودکی او! هرچند از ۷ سالگی به بعد دیگر مجبور نبودم همراه مامان به آن مهدکودک کذایی روم، ولی تا ده سالگی تابستانها را نمی‌شد از اداره مامان جان قصر (قسر؟ قصر؟ غسر؟) در رفت!!! از آنجائیکه اداره مامان جان خیلی گوگولی می‌بود برای اوقات فراغت ما بچه‌ها برنامه‌های اردویی می‌گذاشت و بدین نحو روزهای خوش تابستان را برایمان سپری می‌کردند. البته اردو که می‌گویم نه فکر کنی ما را به جاهای دیدنی اطراف شهر و غیره می‌بردند ها، نه، اردوی ما تنها به رفتن در محوطه ی باشگاه وزارت دارایی که در خیابان استخر بود و همچنانم هست، خلاصه می شد و بس! آنجا البته محوطه‌ای برای بازی بچه ها وجود داشت و نیز یک نیمچه استخری هم بود که ما اجازه داشتیم در آن تنی به آب بزنیم. القصه... یادمه آخرین تابستانی که من در این اردوهای مسخره شرکت کردم، مامان به زور مرا دست دخترکی بداخلاقتر از زیبا خانم سپرد و به زور از حضرت والا خواهش کرد که مراقب من باشد آخر دخترک که اسمش آیلار بود (پارازیت... ظاهرا آیلار به ترکی می‌شود مهسا ولی باور کنید قیافه‌ش شبیه دمقوز بود که به ترکی می‌شود خوک!!! من نمیدانم بعضی از پدر و مادرها چه اصراری دارند فرزندانشان را مسخره ی خاص و عام کنند، خوب وقتی بچه‌ات زیبا که نیست بماند تازه خیلی هم زشت است، مگر مرض داری نامش را می‌گذاری زیبا یا مهسا یا پریسا یا پریچهر؟!!!) ۴ سال از من بزرگتر بود و به قول معروف عقلش بیشتر از من می‌رسید؛ اما از مامان جان من که همیشه فکر همه چیز را می‌کرد بعید بود فکر این را نکند که بالام درست است این دمقوز خانم عقلش بیشتر از من می‌رسد ولی خوب به همان نسبت ذهنش به خیلی چیزهای دیگر که مختص دختران ۱۴-۱۵ است هم می‌رسد؛ و در این سن چه چیز بیشتر به ذهن دخترکان می‌رسد به جز پسر؟ بله... سرکار خانم آیلار خانم در تمام مدتی که ما سوار اتوبوس اداره می‌شدیم که رهسپار اردو شویم، از پسرها و بدیها و مضرات دوست پسر برای من یول ِ از همه جا بیخبر می‌گفت و معلوم نبود اینها را به من می‌گفت تا خودش عبرت بگیرد یا واقعا به من می‌گفت تا ادای بزرگترهای عاقل را برایم دربیاورد (پارازیت... حالا را نگاه نکنید که دخترکان و پسربچه ها تا یه ذره سر از تخم در می آورند به دنبال همدیگر میفتند و اگر یکی از آنها دوست پسر یا دوست دختر نداشت بقیه به چشم موجودی عجیب و غریب نگاهش می‌کنند، بچه های هم دوره من خوب به یاد دارند که آن زمانها اگر دختری اسم پسر را می‌آورد چه عواقب بدی در انتظارش بود و مردم چه حرفهای ناروایی برایش درمی‌آردند، حالا از زمان من ۴ سال هم برو عقبتر تا برسی به سن آیلار خانم؛ زمان او لابد خیلی بدتر از اینها بود!) خلاصه من که تا آن زمان یک عالمه دوست پسر هم مهدکودکی داشتم مثل سعید و امیر و شهرام و ... درک نمی‌کردم چه ایرادی دارد اگه من با یکی از آنها بازی کنم؟! انقدر نفهمیدم که بالاخره یک روز از مامان پرسیدم: مامان دوست پسر چه فرقی با دوست آدم دارد؟ مامان که کم مانده بود شاخهایش از زیر مقنعه‌اش بزند بیرون سوالم را با سوال جواب داد: برای چه می‌پرسی؟ اصلا چه کسی این اسم را یادت داده؟ در کمال سادگی توضیح دادم که آیلار می‌گوید و تازه اجازه نمی‌دهد من با سعید اینها بازی کنم مامان که از قیافه ابلهانه‌ام خنده‌اش گرفته بود برایم توضیح داد که وقتی دختری بزرگ می‌شود از دید جامعه درست نیست که با پسرهای دیگر مخصوصا‌ آنهاییکه ازش بزرگترند زیاد حرف بزند و بگوید و بخندد! و همین چند جمله‌ای که مادر برای اولین و آخرین بار برایم توضیح داد باعث شد که من تا سن ۲۲ سالگی اصلا نه با پسری حرف بزنم نه نگاهشان بکنم و نه اصلا مکانهایی که می‌دانستم پسر زیاد موجود است، پا بگذارم... بگذریم... تا زمانیکه مامان نگفته بود من حرفهای آیلار را زیاد جدی نگرفته بودم ولی وقتی دیدم دیگر مامان دارد می‌گوید بد است، پس حتما بد است و از آن روز به بعد منکه دیگر خودم را دختر بزرگی فرض می‌کردم، به هیچ پسری از هم مهدکودکی‌هایم محل ندادم. از آن روز به بعد تا پسرها را می‌دیدم مسیر نگاهم را تغییر می‌دادم، اگر یکیشان بهم سلام می‌کرد جوابش فرار من از جلوی چشم او بود... اگر یکیشان برایم دستی تکان می‌داد من یا به روی خودم نمی‌آوردم یا بلافلصله پشتم را به او می‌کردم تا کسی نفهمد آن پسرک برای من دست تکان داده! البته این پسرها که همگی شیطان و بازیگوش بودن زیاد تغییر رفتار مرا نفهمیدند یا اگرم فهمیدند برایشان مهم نبود الا یک نفر که این جریان زیاد به مذاقش خوش نیامد... پسرکی فوق‌العاده شیطان و بازیگوش که دست برقضا خیلی شبیه بهناممان بود مخصوصا وقتی گریه می‌کرد انگار بهنام دارد گریه می‌کند... اسمش امیر رضایی بود... خوب یادمه اولین بار در صف سوار شدن به اتوبوس بودم که امیر مرا دید و تا چشمش به من افتاد چنان از ته دل لبخند زد و برایم دست تکان داد که هنوزم که هنوز هروقت یاد آن ضد حالی میفتم که بهش زدم جگرم برایش کباب می‌شود در کمال قساوت اخمی کردم بهش و صورتم را برگردانم به شیوه ی نارنجی در مدرسه موشها: ایــــــــــــش بدم میاد!!! چند باری خودش را به من رساند تا حرفی بزند اما من هر بار از دستش در می رفتم حتی یکی دوباری اخم هم بهش کردم (پارازیت... باور کنید وقتی دارم اینها را می‌نویسم دارم می‌میرم از خنده بخاطر آن رفتارها و افکار ابلهانه‌امقهقههخوب تو فکر کن پسرک ۱۰ ساله‌ای که فکرش به هیچی نمی‌رسد الا آتش سوزاندن و شیطنت از کجا باید بفهمد این دخترک تپل همکلاسی برای چه محلش نمی‌دهد؟خنده) یادمه انقدر به امیر خان برخورده بود که شکایت بی‌محلی مرا به مادرش کرده بود و مادرش هم برای اینکه ثابت کند امیر اشتباه می‌کند یک روز مرا تنها گیر آورد و امیر را فرستاد سراغم من داشتم از شیر آبی که تو محوطه اداره بود آب می‌خوردم وقتی برگشتم و خواستم بروم دیدم امیر پشت سرم ایستاده است، منکه از دیدنش غافلگیر شده بودم، خواستم بی‌توجه به او رد شوم که دیدم امیر بهم سلام کرد من اما عین احمقها سرم را گرفتم طرفی دیگر و خواستم بروم که دیدم امیر برگشت پشت سرش و به مادرش گفت: بفرما مامان خانم هی من می‌گویم بهاره با من قهر است هی تو می‌گویی نه! منکه تازه متوجه مادر امیر شده بودم انقدر خجالت کشیدم که فقط تونستم به مادرش بگم سلام و بعد مثل برق از آنجا فرار کنم... یک روز که با مامان داشتیم می رفتیم به سرویس برسیم مادر امیر سر راهمان را گرفت و به مامانم گفت چرا بهاره با امیر من قهر کرده؟ مامان متعجب به من که سرم را پایین انداخته بودم نگاه کرد و گفت بهار قهر کردی با امیر؟ منم با مظلومانه‌ترین قیافه‌ای که بلد بودم به خودم بگیرم به مامانم نگاه کردم و گفتم خوب مگه خودت نگفته بودی اگر دختر با پسر حرف بزنه خیلی بده؟ من فقط به حرف تو و آیلار گوش کردم... مامانم اینها چنان خندیدند که هنوزم که هنوزه خنده‌های آن روزشان یادم است و اگر از مامان هم بپرسی خوب یادش است آن روز راخندهمادر امیر خنده کنان گفت پس جریان از این قراره... بعد از آن روز امیر سعی کرد جور دیگری توجهم را جلب کند==> با اذیت کردنم یکی دوباری سعی کرد رویم آب بریزد اما به طور معجزه آسایی درست لحظه‌ای که آب را می‌خواست رویم بریزد من ناخودآگاه جایم را تغییر می‌دادم و نفر کناری یا پشت سریم به جای من خیس می‌شد و تازه وقتی جیغ قربانی بدبخت بلند می‌شد من می‌فهمیدم این پسرای شیطون چه خوابی برایم دیده بودندیک بار هم روی نرده‌های باغچه نشسته بودم و تا از جایم بلند شدم دیدم صدای اَه بلندی از پشت سرم برخاست وقتی برگشتم دیدم امیر خان کلی خودش را خفه کرده بود تا یواشکی بیاید پشت سر من تا ناغافل هولم دهد؛ ظاهرا پسرکهای دیگر هم همه نفسهایشان را در سینه‌هایشان حبس کرده بودند تا ببیند بنده چطور با مخ پخش زمین می‌شوم تا دسته جمعی هر هر بخندند بهم ولی درست لحظه بزنگاه ناگهان بهاره خانم تصمیم میگیرند بلند شوند و حالا خود امیر خان نزدیک بود ولو شود روی نرده‌هاخنده  

من بعد از آن تابستان دیگر هیچکدام از هم مهدکودکهیایم را ندیدم ولی خاطره ی آن تابستان در ذهنم برای همیشه ماندگار شد... دیشب که خوابم نمی‌آمد، فکرم به گذشته پرواز کرد و انقدر رفت به عقب تا رسید به حیاط وزارت دارایی و آن مهدکودک مخوف و بچه‌های هم دوره‌ام بعدش یاد آن تابستان عجیب و خاطراتش افتادم و بعد به آن رفتار و افکار ابلهانه‌ام آی خندیدم، آی خندیدم... دلم خواست امروز کمی از آن دوران بنویسم... ببخشید که زیاد بود این پست 

 

پ.ن. اگر فکر کردی اینجانب در این عکس ۱۰-۹ سالمه کاملا در اشتباهی... اینجا فقط ۵ سالمه منتها قد و هیکلم خیلی با جثه ی یک بچه ی ۵ ساله امروزی فرق می کرد... نه تنها من که همه بچه های دوره ی من درشتر از بچه های حالا بودند.

نظرات 19 + ارسال نظر
بانو شنبه 3 دی 1390 ساعت 03:32 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

چه حرف گوش کن بودی..
عکست که باز نشد..

آره دیگه
دوستم یه بار رایت کلیلک کن روش باز میشه

آرام شنبه 3 دی 1390 ساعت 04:09 ب.ظ http://bezolaliebaran.persianblog.ir/

بهار جان نمی دانم چرا اما خاطره ات اشکمو در آورد و آنقدر دلم گرفت که اشکهام به هق هق تبدیل شد منو بردی به حال و هوای بچگیهام و سادگیهای اون وقتها و چقدر دلم پر کشید واسه اون روزها که بی خیال از همه جا بودیم و دغدغه های الان را درک نمی کردیم.واقعا راسته که می گن اگه میخوایم از زندگیمون لذت ببریم مثل کودک بشیم و فقط در زمان حال سپری کنیم اما دریغ که ما آدم بزرگها فقط حضور فیزیکی مون در حال حاضره و فکر و خیالمون صد جای دیگه.
نوشتت خیلی زیبا بود و حالمو عوض کرد یه جورایی منو به خودم آورد.

اه چرا... من این پستو گذاشتم که بخندید نه اینکه گریه تونو دربیارم آرام جانمیدونی دوستم مهمترین و بارزترین خصلت کودکی بی خیالیه و اینکه همه کس و همه چیز رو با دید مثبت نگاه کردنه... اینکه دیگران رو دوست داشته باشی بدون تجزیه و تحلیل کردن... باهات موافقم منم دلم برای اون دوران و سادگیش تنگ میشه زیاد... اصلا برای همینه که هربار یه خاطره ی جدید از اون دوران یادم میاد دوستم
خوشحالم خوشت اومده آرام جان مهربان و با احساسم

شکیبا شنبه 3 دی 1390 ساعت 04:13 ب.ظ http://shaakibaa.persianblog.ir/

آخی چه بامزه بودی
بابا تو دیگه خیلی حرف گوش کن بودی تا 22سالگی!!!!!
اما توجه کردی که زمان ما با زمان بچه های الان چقدر فــــــــــــــــــــــــــــــــــرق کرده؟

تازه از ۲۲ سالگی به بعد دیدم به دنیا و آدماش تغییر کرد دوستم
دقیقا... خیــــــــــــــــــــــلی فرق میکنه... شاید بخاطر همین تفاوته که من روز به روز دلم بیشتر و بیشتر برای قدیم تنگ میشه

شاذه شنبه 3 دی 1390 ساعت 06:00 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

اوخییییییی چه بهاره کوچولوی خوشملی
اوه اوه چه خانم باوقاری بودی ده سالگی! من ده سالگی تازه جرات کردم با پسرا کشتی بگیرم. قبلش می ترسیدم ببازم البته اون پسرا هم همشون ازم کوچیکتر بودن و کلی ادعا داشتن. هی یادش بخیر....

چشمت خوشمل میبینه شاذه جونم
:)))))))))) من حتی جرات نمیکردم با کسی حرف بزنم دوستم اون وقت تو به فکر کشتی گرفتن بودی باهاشون
واقعا یاد قدیما بخیر

الی یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 03:41 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

بهاره جون این طرز نگرش به پسرها مختص تو تنها نبوده . اغلب هم نسلی هامون اینطوری برامون عجیب بودن پسرها . بدبختی اینجاست که با این فاصله ها و تناقض های مسخره ای که الانها به نظرم بیشتر شده همون روند داره برای بچه هامون تکرار میشه . پسر من که الان پیش دبستانیه و با دخترها همکلاسن اونقدر این همکلاسی بودن و اصلن دختر براش عادیه که نگو. من مطمئنم از سال دیگه که دخترها براش غیر قابل دسترس بشن شروع می کنه به تخیلات مسخره...
خیلی با نمک بودی . دندوناشو !

الی جان بچه هایی که دارند تو این دوره ی خاص رشد می کنند و بزرگ میشوند متاسفانه متاسفانه متاسفانه خیلی وضعشون از زمان ما بدتره... طفلکیه فشارها الان روی این بچه ها بیشتره... حالا هرچی پدر و مادرها روشنفکر و عاقل باشند وسعی کنند زندگی رو اونجور که هست و نه اونجور که بهشون یاد داده میشه نشون بدن چه فایده داره که تو مدرسه انواع و اقسام افکار متحجرانه رو به خورد بچه ها میدهند... من وقتی گفتم از ۱۰ سالگی تا ۲۲ سالگی یه موضوع را چشم بسته قبول کردم هدف داشتم و اون اینکه به کودک اگر حرفی را بزنی و چیزی را یادش بدی همون چیز کم کم براش تبدیل به باور میشه و اگر چیزی تبدیل به باور بشه... خدا میدونه چقدر طول میشکه تا اون باور درست و اصلاح بشه شایدم اصلا هیچ وقت درست نشه.... اینجا به من یاد و اجازه ندادند خوب و بد را خودمان تجزیه و تحلیل کنیم خودمان برسیم به خوب و بد به خدا و پیغمبر و به خیلی چیزهاهی دیگه... اینجا همه چیز زوری و درهم بوده و متاسفانه داره روز به روزم بدتر میشه.... ولی.... بچه های یک دهه بعد از ما الان دیگه خیلی باهوشتر و زیرکتر از بچه های هم دوره ی ما هستند... هر چیزی رو براحتی قبول نمیکنند... خدا رو شکر امکاناتشون هم برای درک واقعیت خیلی خیلی بیشتر از زمان ماست اصلا شاید به همین دلیله که هر چیزی رو زود باور نمیکنند... به نظر من بچه های بعد از ما یک جورایی وضع و اوضاعشون بهتر از ماست چون مثل ما اینقدر زندگی رو به خودشون سخت نمیگیرند... کاریو که فکر می کنند درسته انجام میدهند و برای حرف مردم تره هم خرد نمی کنند
دندونام عین دندونای دراکولا شده بوده خدایی

الی یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 08:26 ق.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

بهاره جان عکست خیلی قشنگ بود
ولی بچگی هم عجب عالمی داره چه زود حرفی رو قبول میکردیم ولی حالا حرف که تو مخ من نمیره مگه اینکه خودم باورش داشته باشم

لطف داری الی جان مرسی
دقیقا... متاسفانه آدم دیربه این نتیجه میرسه که هرچی هر کی گفت فرت و فورت قبول نکنه ولی تا اون موقع کلی چیز رو به زور خورد آدم دادند و آدم باید کلی وقت صرف کنه تا بتونه اون افکار رو اصلاح کنه در خودش

مامان سمیر یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://fasamir.blogfa.com

سلام دوست خوبم .چقدر قشنگ از خاطرات اون دورانت نوشتی و افرین که چه حرف گوش کن بودی تا ۲۲ سالگی یعنی واقعا؟ولی راست میگی اون زمانا مثل حالا نبود که یه دختر بچه ۵ ساله تو عالم بچگی در فکر خوشگل کردن خودش برای پسرای خوش تیپ باشه .اون زمانا یادمه من تا ۱۳ ۱۴ سالگی با دوستام درفکر مامان بازی و خاله بازی بودیم .هرچند اون وقتا هم معدودی پنهانی با پسر خاله و پسر عمه هاشون دوست بودن !یادته ؟اگر اسم پسری برای کسی لو می رفت ،میگفت فامیلمونه..

لیلین یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 09:33 ق.ظ http://lilien.blogsky.com

سلام
چه خاطره با مزه ایی بود من که بچه بودم نه مهد می رفتم و نه از این خاطره ها داشتم پدرم هم اونقدر سختگیر بود که حتی اجازه نداشتم با پسر عمه ام هم حرف بزنم چه برسه به غریبه ها .
چه بچه با مزه ایی بودی. الان هم بچه ها درشتند.
موفق باشید.

FAFA یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 10:20 ق.ظ http://WWW.TOBEALONE.BLOGFA.COM

بهاره فرصت نکردم خاطره ات رو بخونم اما عکست وادارم کرد بیام بنویسم چقدر خانوم بودی خوشمل با دامن نشستی کاری که کمتر بچه ایی می تونه انجام بده...

مموی عطربرنج یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 11:15 ق.ظ http://attrr.com

الهیییییییی!همچین بد کاریم نکردی!از همون موقع هم به مردا رو نمی دادی!!خوشم اومد!

نازلی یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 03:52 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیزم
ببخشید که اون روز تلفنت رو جواب ندادم پشت میزم نبودم . بهت زنگ میزنم .
عکست خیلی قشنگه. بچه های الان هم ماشالا درشتن و با این ویتامینهایی که میخورن حسابی زور گو.
خاطره بامزه ایی بود . من مهد نمی رفتم و بغل مامان جونم بودم تا مدرسه از این خاطره ها ندارم متاسفانه .
میبوسمت عزیزم.

طناز دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 07:49 ق.ظ

چه عکس زیبائی از چه دختر آیلاری!!!
آخی دوستم چقدر خندیدم! یاد خودم افتادم که مامانم که خواهرم رو نصیحت می‌کرد روی من هم تاثیر مشابه تاثیر تو رو گذاشت!!! روز اول که رفته بودم دانشگاه داشتم سکته می‌کردم از ترس!!!

فانی دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 10:49 ق.ظ

:)))))))
ترکیدم از خنده ..
ولی چه خوشچل موشچل بودی ها ولی مشخصه از این بچه های آروم و مظلوم نبودی:دی
.
یه کمم شبیه بچگی آبجیه منی
.
یاد بچگیا بخیر .. چه دورانی بود ..تو صف حیاط مدرسه پامونو تا عرض شونه باز میکردیم که مثلن واسه رفیق فابمون جا بگیریم .. !‌
چند وقت پیش به یکی از دوستای دوران دبستانم (چهارم ابتدایی) که خیلی با هم رفیق بودیم که خیلی اذیتش کردم که خیلی قهر و آشتی کردیم که واسش جونم در می رفت.. فکر میکردم که اون الان کجاست .. و چی کار میکنه .. شاید باورت نشه .. ولی تو مترو دیدمش!!‌ انگار همون آدم و کشیده باشنش باورم نمیشد وقتی با شک اسمشو صداش کردم و برگشت .. نمیدونی چه حالی شدم ..

مینا-دفتر خاطرات دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 02:06 ب.ظ

خدا نکشتت . بهاررررررررررررررر
مردم از خنده . تصور اون جمله ایش بدم میاد با لهجه نارنجی

عادل دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 04:19 ب.ظ http://simba.persianblog.ir

سلام خسته نباشی..خاطره کودکی شما رو خوندم و حرف گوش کردن شما هم قابل تحسین. تا حدی از خطرت خوشم اومده..شاید پیش خودت بگی این پسره چه قدر پررو هست که میگه تا حدودی خوشم اومده .ولی برای اینکه سو تفاهم نشه باید بگم که من عادت ندارم مثل بعضی ها چاپلوسی کنم...نمیدونم این روز ها بچه های وب چه شون شده اخه هر وقت پیام ها رو باز میکنم میبینم هر کسی که پیام میده فقط به فکر اینه که تبلیغ وب خودشو بکنه تا اونجایی که دست به هر کاری میزنن مثلا به دروغ میگن واقعا وب جالبی داری و بسیار خوشم اومد از وبت در حالی که من مطمئنم که حتی یه مطلب از وب منو نخوندن در اخر هم حرف دلشونو میزنن و میگن که منو لینک کن بعضی ها که همون اول میرن سر اصل مطلب...الان یه دفعه پیش خودم گفتم چرا اینا رو به شما میگم...اخه دلم خیلی پره...به خاطر این اتفاقی حرفم به اینجا کشیده شد..سرتو درد اوردم بگذریم..
از اونجایی که وبت شبیه وب منه با خودم قرار گذاشتم هر وقت میام تو نت حتما به وب شما سر بزنم همینطور با اجازه شما وبتو لینک کردم..ولی هر چی فکر میکنم نمیشه شما رو به وب دعوت نکنم شاید به دور از ادب باشه به هر حال اگه مایلید به وبم سر بزنید
با ارزویی فردایی بهتر

.:. فریال هنرمند .:. دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 09:46 ب.ظ http://aval-shahrivar.blogfa.com

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه. من فریال هنرمند هستم یک نویسنده تازه کار (تازه کار از نظر چاپ و نشر) از نوشته هاتون خیلی خوشم اومد... خوشحال می شم به وبلاگم سر بزنید و نظر بدید.

.:. فریال هنرمند .:. سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 02:11 ب.ظ http://aval-shahrivar.blogfa.com

salam aziz

mamnoon ke be weblogam sar zadi. ama kolle in roman dar morede hamjensgara ha nist faghat yek bakhshesh hast. bakhshe digaresh dar morede masaele digar hast. be har hal nazare shoma ke be in mozu alaghei nadarid ghabele ehterame dooste khubam.

جواد قنبری(زیگزاگ) چهارشنبه 7 دی 1390 ساعت 11:34 ق.ظ http://jerz.blogsky.com

مطلب بزرگی بود!
اول اینکه حرفتو در مورد اجازه ندادن جامعه برا رسیدن خودمون به واقعیتو قبول دارم
یه چیز دیگه
تو جامعه ما یه القای ذهنی خیلی کذایی به دختران جامعه انجام شده اونم این که "تو برتری!پس خیالت راحت باشه... اخلاق گندم داشته باشی و مجموعا هیچ مزیتی هم اگه نداشته باشی پسرا بهت نیاز دارن پس هرکاری دوست داری بکن" ولی شخصا از موقعی که زندگی رو به صورت رسمی شروع کردم حتی شیوه ی سلام کردنم هم به خانم ها و آقایون یکی بوده...محل اضافه واسه کسی نذاشتم
بازم میگم واقعا مطلب بزرگی بود

افسانه پنج‌شنبه 8 دی 1390 ساعت 12:11 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

خاطره ات خیلی جالب بود خاله بهاره. همه هم دوره ای های ما از این خاطره ها زیاد دارن. خدا رو شکر امروز شرایط خیلی بهتر شده.
عکست خیلی بانمک بود. چه خانوم و مودب نشستی. پات هم انداختی رو پات.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد