روزهای من
روزهای من

روزهای من

از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی

می‌دانی آدم می‌تواند خیلی سال داشته باشد اما هنوز از وجود خیلی چیزها بی‌خبر باشد؛ او می‌تواند بچه یا حتی نوه هم داشته باشد اما باز از وجود خیلی چیزها بی‌خبر باشد. آدم می‌تواند عمری را بگذراند که فقط گذرانده باشد، که چون به دنیا آمده پس مجبور به زندگی است! او می‌تواند عمری را بگذراند بدون فراگرفتن هنری، بدون انجام کار خیری، بدون ابراز یا اصلا احساس محبت به کسی؛ بدون دانستن قدر نعماتی که دارد! او می‌تواند عمری را بگذراند بدون درک واقعی خوشبختی، سعادت و عشق. او می‌تواند در طول مدت عمرش هر لحظه و هر ثانیه حسرت سعادت و نیکبختی دیگران را بخورد بی‌آنکه بفهمد تمام آن نیکبختی و سعادت ممکن است خلاصه شود در داشتن افرادی که دوستشان داری، در انجام کارهایی که دوست داری؛ او می‌تواند زندگی کند بدون درک لذتِ عشق به فرزند یا همسر، نه آنکه فرصتش دست نداده باشد، نه، او به خود زحمت زیر بار مسئولیت زندگی رفتن را نداده است و یا ممکن است ازدواج هم کرده باشد حتی اما باز هم به خود زحمت دوست داشتن کسی را نداده باشد؛ ازدواج کرده است چون از قدیم‌الایام رسم بدین‌گونه بوده است...  

آدم می‌تواند خیلی سال داشته باشد اما هنوز از وجود خیلی چیزها بی‌خبر باشد؛ او می‌تواند بچه یا حتی نوه هم داشته باشد اما باز از وجود خیلی چیزها بی‌خبر باشد. مثل من که تا همین چند روز پیش از وجود «مجله داستان همشهری» بی‌خبر بودم و تازه فهمیدم که چه لذتی را از دست داده‌ام در تمام این مدت و اگر دوستِ دوست‌داشتنی‌ام داستانش چاپ نمی‌شد آنجا، ممکن بود سالها نیز بگذرد و (اصلا تو بگو آن مجله تعطیل شود) اما من از وجود چنان مجله خوبی بی‌خبر مانده باشم!!!  

آدم می‌تواند خیلی سال داشته باشد اما خیلی کارها مانده باشد تا یاد بگیرد، مثل من که از کلاس چهارم دبیرستان عاشق یادگیری نواختن تنبور بوده‌ام و همچنان نیز هستم اما کو وقتی که واقعا گذاشته باشم برای یافتن استادی زبردست و آغاز یادگیری؟! 

آدم می‌تواند عاشق انجام کاری باشد، با تمام وجود، استعداد و زمینه‌ یادگیری و انجامش را نیز داشته باشد اما ننشیند چون فرزند آدمیزاد برای خودش ایجاد وقت کند و بالاخره یاد بگیرد آن کار دوست داشتنی را! درست مثل من که عاشق خواندن هستم، خانوادگی هم یک نیمچه صدایی داریم، در جمع‌های خانوادگی پدر، عمه، عمو و دختر عمویم برایت می‌خوانند چون بلبل (البته من هم در کمال پر رویی پس از آنها می‌خوانم) اما همگی آنها تعلیم صدا دیده‌اند ولی من... فکر کنم ده - پانزده سالی می‌شود که می‌خواهم کلاس آواز بروم ولی هنوز فرصتش دست نداده است!!! یا اصلا چرا خوانندگی را می‌گویم، من عاشق نوشتنم؛ نه حالا که از دوران راهنمایی و دبیرستان عاشق نوشتن بوده‌ام و به جرأت می‌گویم یکی از معدود درسهایی که همیشه ازش بیست می‌گرفتم همین درس انشاء بوده است، اما هنوز که هنوز است نرفته‌ام یک کلاس نویسندگی درست و درمان ثبت نام کنم و بالاخره با اصول اولیه ی نویسندگی آشنا شوم! به نظرم همینکه می‌نویسم و به همین ترتیب، خیلی هم خوب است، اما خود بهتر از هرکسی می‌دانم که هیچ هم خوب نیست و نوشته‌هایم پر از نقص و ایراد است و بالاخره باید باید باید تحت نظر استادی پرورش یابم؛ اما اگر حسین آقا بقال سر کوچه‌مان رفت کلاس نویسندگی من هم می‌روم 

آدم می تواند قدر هزار سال عمر کند بی آنکه به خود زحمت تجربه کارهای جدید، یا دیدن مکانهای زیبای دنیا را داده باشد، او می تواند پولش را صرف خرید تیر و تخته، ماشین، لباس یا هزارتا کوفت و زهرمار دیگر بکند اما دیدن شهرها و کشورهای زیبای دنیا را جزء اولویتهای دست چندم خود قرار دهد یا اصلا شاید از لیست اولویتهایش خارجش کند، نمی دانم؛ فقط این را می دانم که عمری از آدم می گذرد و وقتی به خود می آید که می بیند دورترین شهری که رفته است اصفهان است و زیباترین جایی که دیده است جنگلهای پردرخت شمال!!! او می تواند قدر هزار سال عمر کند بی آنکه تجربه کرده باشد لذت پریدن، جیغ زدن از ته دل، شنا کردن در اقیانوس آرام، رفتن زیر فواره های آبی پارک، سر خوردن از سرسره، رقصیدن، خواب در آرامش و خیلی چیزهای دیگر را!

پس دیدی، آدم می‌تواند خیلی سال داشته باشد اما یا از وجود خیلی چیزها بی‌اطلاع باشد و یا همت یادگیری خیلی کارها و خیلی چیزها را نداشته باشد! حالا یا بخاطر غفلت باشد یا تنبلی یا هرچه که هست، نتیجه‌اش تأسفبار و رقت‌انگیز است؛ واقعا رقت‌انگیز است 

نظرات 12 + ارسال نظر
محمد رضا سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 01:24 ب.ظ

همیشه باگذشت زمان حسرت فرصت های از دست رفته ای را می خوریم
همیشه حسرت گذشته و نگرانی بر آینده مبهم ما را از لذت الان غافل می کند و فردا تکرار دیروز
بهتره همین الان زندگی کنیم
بهتره همین الان بریم دنبال آنچه که ما را خوشبخت می کنه همیشه برای موفقیت وقت هست ولی برای خوشبخت بودن همین الان باید گام ها را سریع برداری
همین الان تمامی بند ها را باز کن نفس بکش و چشمانت را بر روی همه بدی ها ببند
به تمامی انچه که آرامش روحت می افزاید قدم بردار
چقدر کارهای ناکرده داری!!!
نواختن تنبور!!!
خرید 10 باره کتاب جین ایر.
بازارچه تجریش!!!
چند وقته بلوار کشاورز پیاده نرفتی؟؟
راستی کافی شاپ پشت پارک پرواز سعادت آباد؟؟/
دیدن سریال های جین آستین!!
امروز زندگی کن فردا وقت کافی برای همه چیز داری


شوهر جان خوب دقت کن... اون کارهای آخر و که من انجام میدم البته به جز اون کافه کنج/دنج؟ که پشت پارک پروازه و جنابعالی از کی تا حالا قرار بوده منو ببری اونجا
بعدشم من فقط دو تا کتاب جین ایر دارم که یکیشو اول خریدم ولی حالم از ترجمه اش بهم خورد برای همین رفتم یه ترجمه دیگه گرفتم ازش
یعنی تو میگی طنبور با ت است؟ نیدونم والا!

بی سرزمین تر از باد سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 08:07 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهاره عزیز
بله تنبور صحیحه.
نمی دونم کتاب عشق در سالهای وبای مارکز رو خوندی یا نه؟
اگه خونده باشی متوجه میشی که الان تو بهترین چیزهای دنیا رو داری.
اگه نخوندی که عمرا" داستانش رو برات تعریف نمی کنم.
فقط یه ترجمه ی خوبش رو بگیر.
خیلیا هستن که یک عمر زندگی می کنن اما دریغ از ....

سلام بر شما
خوب پس حسابی آبروم رفت که
راستش نخوندم حالا نمیشه یه ذره ازش بگید؟
همین دیگه منم همه حرفم سر همین یک عمر زندگی و ای دریغا ها هستش

می می چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 09:26 ق.ظ

هییییییی دفترچه عمر ما آدما پر میشه از صفحات زیادی که به بطالت گذشت و در حسرت آنچه دوست داشتیم و نشد و نشد...

الی چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 10:17 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

بهاره خانوم !
بهاره جون !
لطفا بهانه ی وقت نداری رو نیار . تو رو خدا بیا و لااقل دنبال آموزش تنبور برو . لازم نیست دنبال یه استاد عالی بگردی اول کار . فعلا با یه آموزشگاه معمولی هم شده شروع کن . من مطمئنم تو پا به این راه بذاری و علاقه نشون بدی استاد خوب هم خودش پیداش میشه . ببخشید اینطوری گفتم ولی واقعا چشم هام پره اشک شد که این همه می خوای تنبور یاد بگیری و جدی اش نمی گیری .
مخصوصا اینکه دیدم تو کامنتها شوهرت هم مشوقته .
داستان همشهری هم خیلی خوبه . حالا این شماره به خاطر تاسوعا و عاشورا کمی مذهبیه ولی هر بار همینطور پر باره . خاطرات مربوط به مشاغلش رو هر بار بخون . اینبار خاطرات یه آرایشگره که خیلی جالبه . یک بار خاطرات یک دکتر زنان و زایمان بوده در دوره ی انترنیش که واقعا گریه ی منو در آورد.
مرسی که به خواسته ام اهمیت دادی و خریدی ش و خوندی .

دوستم فچ کنم تو خودتم تنبور میزنی آره؟ من کلاس چهارم دبیرستان یک همکلاسی داشتم که خونوادگی درویش بودند... اونوقت این دختره تنبورشو میاورد مدرسه و برامون هم میزد و هم در مدح حضرت علی میخوند برامون... وقتی این هم می زد و هم میخوند باور کن من روحم میخواست از جسمم بزنه بیرون ... انقدر شیفته ی این ساز شده بودم... ولی اون موقع مثل الان اینهمه آموزشگاه موسیقی نبود بعد تازه اگرم بود تنبور درس نمیدادند... الان چند سالیه که تنبور هم اومده جز سازهایی که نواختنشو یاد میدن... ولی حتما پیشو میگیرم دوستم... چشم
اتفاقا اونو هم خوندم واقعا جالب بود
من ازت ممنونم که خبرم کردی الی جونم

الی چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 10:18 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

می خوام از این به بعد سوهان روحت بشم برای آموزش تنبور !

قربونت برم عزیزم... سوهان روح کدومه تو مشوق معنوی من شدی

سانی چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 06:15 ب.ظ http://khatesevom.blogsky.com/

آخ آخ چقدر که منم ازین بالقوه ها دارمکه به دلیلی تنبلی بالفعی نمیشه

امان از این بالقوه هایی که بالفعلشون نمیکنیم ماها

الی جمعه 11 آذر 1390 ساعت 07:46 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

نه من متاسفانه سازی بلد نیستم بزنم . کاش بلد بودم .
آلبوم ؛ مهتاب رو : شهرام ناظری رو اگر گوش نکردی گوش کن . همه تنبور نوازیه

چشم حتما... مرسی الی جونم

مموی عطربرنج شنبه 12 آذر 1390 ساعت 09:35 ق.ظ http://attrr.com

دوس جونم!مطمئن باش اراده کنی می تونی همه جای دنیا رو بگردی...فقط کافیه برنامه ریزی کنی...

نازلی شنبه 12 آذر 1390 ساعت 10:35 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیزم
کاملا باهات موافقم. الان یکی از کارهایی که من و تو انجام نمیدیم اینه که همو نمیبینیم ای بابا باز نازلی غر زد.
ولی خوب راست میگم دیگه.
اگه کتاب عشق سالهای وبا رو خواستی من دارم بهت بدم.
مراقب خودت باش.


تو کاملا حق داری نازلی جونم چی بگم که حرفی برای گفتن ندارم تو کاملا کاملا کاملا حق داری و درست میگی
مرسی عزیزم دلم... میگیرم ازت عزیزم ممنونم
تو هم همینطور دوستم

مینا-دفتر خاطرات یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 03:19 ب.ظ

منم گاهی به اینجور چیزا فکر میکنم و افسوس میخورم. ولی وقت بسیاره هیچوقتم دیر نیست

افسانه دوشنبه 14 آذر 1390 ساعت 11:59 ق.ظ http://ืninidari.blogfa.com

خاله وقت نداشتن امروز درد همه ماهاست. زندگی های ماشینی واقعا برامون وقت نمی ذاره. اما یه برنامه ریزی می خواد و یه خرده دل و دماغ. من خودم ایرانگردی رو سه ساله شروع کردم و یه جورهایی سه چهار تا استان بیشتر نمونده. از همین امروز شروع کن. الی که قول داده سوهان روحت بشه تو آموزش موسیقی من هم قول می دم سوهان روحت بشم تو سفر کردن و شناختن جای جای ایران که شاید اولین قدم باشه و بعد هم اگه دوست داشتی خارج از کشور. در ضمن یه خرده به من برخورد داستان همشهری رو نخونده بودی ها! خاله ها باید همه مجلات خوب را بخونن
این بخش خاطرات مشاغلش هم همون طوری که الی گفت بی نظیره. فک کنم شماره خرداد ماهش بود که از زبون یه کارگر افغانی نوشته بود. با همون گویش خاص خودش. خیلی جالب بود. آدم این ها رو می خونه با خودش فک می کنه چه قدر از نوشتن عقبه به خدا!

خاله از این زندگی ماشینی نگو که دلم خونه حسابی... واقعا کل کننده و بیخوده... چشم از این به بعد قول قول قول میدم که حتما مجلات خوب رو بخونم

شاذه سه‌شنبه 15 آذر 1390 ساعت 10:25 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام بهاره جونم
خوبی دوست جونم؟

چقدر این پستت زیبا بود. کاش بدونیم قدر فرصتها رو که عمر به سرعت در گذره...



سلام شاذه جونم
مرسی من خوبم دوست جون تو چطوریایی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد