روزهای من
روزهای من

روزهای من

اندر احوالات کتابخوانی اینجانب!

 چون خیلی طولانیست در ادامه مطالب می گذارمش، حرف خاصی نزده ام  منتها چون دیروز برای خودش روز جالب و عجیبی برایم بود، نوشتم تا خاطره اش برایم بماند.

ساعت ۳:۳۰ میرسم خانه. پریشب محمدرضا میگفت هوس قورمه سبزی کرده است، تصمیم دارم امشب یک فروند خورشت قورمه سبزی فرد اعلا برایش بپزم، پس بلافاصله دست به کار میشوم و خورشت را بار می گذارم. سبزی های تازه را پاک کرده و میگذارم خیس بخورند، می خواهم بعد از پاک کردن برنج حمام روم و بعد شیرجه روم روی کاناپه و کتاب جدید را بخوانم. پاک کردن برنج هنوز تمام نشده است که مامان تماس می گیرد ظاهرا با عمه ف که از پریشب منزل بابا اینهاست آمده اند هواخوری و یحتمل می آیند منزل ما. به مامان میگویم قدمتان روی چشم فقط از حالا آماده باشید که با خانه ای بسیار بسیار تمیز و مرتب مواجه نخواهید شد، چون من این چند روز را فقط به خواندن که نه به خوردن کتاب مشغول بوده ام و کل هنرم از خانه داری، آماده کردن غذا بوده است و بس! هنوز مکالمه ام با مامان جان تمام نشده است که تلفن خانه زنگ می خورد، با آن یکی دستم پاسخ میدهم، دختر خاله ی حدیث است می خواهد بیاید و چندتا کتاب قرض بگیرد! بار اولیست که خودش تماس میگیرد کمی تعجب کرده ام ولی با اینحال می گویم بیاید من هستم خانه. از آن طرف مامان می گویم ما تا 15 دقیقه دیگر آنجاییم! خوب تو این فاصله تنها میرسم لباسها را از روی مبل بردارم و بگذارم سر جایشان و کمی گردگیری کنم، همین. درست سر پانزده دقیقه زنگ خانه به صدا درمی آید. چای تازه دم دارم اما مامان جان شیر نسکافه سفارش میدهند، درست می کنم برایشان و همراه با کاکائو با طعم قهوه سِرو می کنم، میوه به دردبخور ندارم ولی هنوز دو بسته از آن آلبالوهای آهاری که شوهر خواهر محمد برایمان آورد پارسال و بنده همه را فریز کردم، دارم. آنها را هم از فریزر خارج کرده و چند دقیقه ای می گذارم در مایکروویو تا یخ زدایی شوند و بعد همانها را می برم برایشان. اینجاست که خبردار می شوم عمو ناصر ظاهرا بیمار است و عمو منوچهر و عمو انوشیروان قرارست از کرج بیایند دنبال عمه خانم تا به همراه هم بروند عیادت عمو ناصر! ساعت 6:15 عموها به همراه مادربزرگم از راه می رسند و درست تو این هاگیرواگیر دخترخاله ی حدیث هم می رسد (پارازیت... اینجا چه خبر است بابا!!!) بعد از ده دقیقه دختر خاله حدیث می رود اما عمو اینها هستند تا محمد بیاید که او هم ساعت 7 میرسد و عمه اینها ساعت 7:30 میروند ولی قرارست بعد از دیدن عمو ناصر بروند منزل مامان اینها تا بابا را هم ببینند، عمو اصرار می کند که ما هم برویم ولی هرچه حساب می کنم میبینم تا آنها بروند عیادت عمو ناصر و بخواهند برسند خانه مامان اینها و تا بخواهیم شام بخوریم و برگردیم خانه، ساعت شده 1 بعد از نیمه شب، پس به مامان میگویم که ما نمی آییم. دوباره ظرفها را جمع کرده و می شویم، سبزی خوردن را از آب خارج کرده و یک بار دیگر در آب می گذارم، زیر قابلمه برنج را روشن می کنم، خورشت را مزه می کنم (ترشیش زیادست ولی با افزودن مقادیری فلفل می شود خوشمزه اش کرد)، ساعت 8:30 تمام کارها تمام شده است پس به حمام می روم. 

9:15 با ذوق و شوق می روم سراغ کتابم ولی هنوز 5 دقیقه از خواندنم نگذشته که: 

محمد- می دانی امروز سر کار چه شد؟ 

نگاهش میکنم و می گویم نه. 

محمد- ............................................................................................................ 

....................................................................................................... 

............................................................................................! 

من- آهان. 

محمد- آره، تازه ................................................................................................... 

.............................................................................................هم شد! 

من- اه؟ چه جالب. منتظرم تا برود شامش را بخورد ولی:
محمد- راستی وی پی ان خریدم برایت. 

من- مرسی. 

می رود سراغ شامش. هنوز شامش تمام نشده همکارش تماس میگیرد و نمی دانم چه می گوید که محمد از این طرف عین اسپند روی آتش بالا و پایین می پرد و شروع می کند به  بلند بلند صحبت کردن (ظاهرا طرحی را که محمد مدتهاست ارائه داده و حالا به نتیجه رسیده، یکی از مهندسین محترم دارد به نام خودش می زند)، سر و صدایش نمی گذارد روی کتاب تمرکز کنم، میروم روی تخت دراز می کشم بلکه آنجا بتوانم کتابم را بخوانم ولی همچنان با تمرکزم درگیرم. بالاخره بعد از نیم ساعت سکوت خانه را فرا میگرد، در این مدت من فقط توانسته ام ده صفحه را بخوانم چون مدام تمرکزم را از دست میدادم و بین شخصیتهای داستان و همکاران محمد پاس کاری می شدم و درنتیجه هی عقب گرد می کردم بلکه بفهمم چه شد داستان! تازه دارم از سکوت خانه لذت می برم که: 

محمد- بهاره بیا برو از تو ایمیل من اون وی پی انه رو دانلود کن رو لپ تاپت. 

من- باشه حالا بعدا دانلودش میکنم. 

محمد- نه الان بیا دانلودش کن. 

امروز از آن روزهاست که وقتی سوزنش به چیزی گیر کند ول کن ماجرا نیست. با اکراه بلند می شوم و می روم سراغ لپ تاپم. تو فاصله ای که بخواهم وارد ایمیلش شوم، می آید کنارم و می گوید امروز مطلب جدید ننوشتی؟  

- چرا، جریان نمایشگاه رو نوشتم. 

می نشیند کنارم و شروع می کند به خواندن. وسطهایش هی غرغر می کند که آخر حواست کجا بود و .... . بالاخره وی پی ان دانلود شد. خوشحال می خواهم خاموشش کنم که:
- بگذار من می خواهم فیس بوکم را چک کنم حوصله ندارم لپ تاپ خودم را از کیفم در بیاورم و منتظر شوم تا ویندوزش بالا بیاید. 

می روم سراغ کتابم ولی هنوز یک صفحه را نخوانده ام که: 

محمد- بهار دیدی فلانی برای فلانی چی نوشته؟ 

من- نه. 

محمد- بیا خودت ببینن.

من- باشد بعدا می بینم.  

محمد- نه الان بیا ببین.

دیگر دارم کم کم عصبانی می شوم: الان دارم کتاب می خوانم 

خودش لپ تاپ به دست می آید کنارم: بیا ببین ایناهاش. 

من- بابا جان گفتم بعدا می بینم دیگر، الان دارم کتاب می خوانم! 

محمد- اصلا چه معنی دارد وقتی من خانه هستم تو هی بروی سراغ کتابهایت؟ اصلا این کتابهای تو شده اند هووی من، وقتی کتاب داری انگار نه انگار که محمدی هم هست و .......................................................! 

نگاهش می کنم، خوب بنده خدا راست می گوید نمی شود که من کتاب بخوانم و او تک و تنها بماند. با آهی از ته دل، از جایم بر میخیزم و همراهش میروم به هالhttp://mahsae-ali.blogfa.com. ساعت از 10:30 هم گذشته، با تعجب می پرسد پس بفرمایید شام را نمی بینی؟ می گویم نه، فردا تکرارش را می بینم. با خوشحالی می گوید: ای ول پس بزنم 90 ببینیم. بعد با خیال راحت دراز می کشد مقابل تلویزیون و مشتاق منتظر شروع برنامه می شود. 

من:http://mahsae-ali.blogfa.com  

بنده از کتاب خوانیم بزنم که آقا تنها نماند آنوقت بیایم بشینم کنارش و برنامه سراسر فوتبالی (http://mahsae-ali.blogfa.com) 90 را که اینهمه ازش بدم می آید ببینم؟! با حرص بر میخزیم و به اتاقم می روم ولی راستش را بخواهی آنقدر خسته ام که بعد از خواندن چند صفحه خوابم میگرد اساسی، مابقی داستان را می گذارم فردا بخوانم. 

پ.ن. کتاب انتهای سادگی را می خوانم از م.بهارلویی. دو جلدی است، از قلم نویسنده اش خوشم آمده، شاید پنجشنبه که با آرزو رفتم، کتاب مجنونتر از فرهادش را هم بخرمmahsae-ali

نظرات 16 + ارسال نظر
خورشید سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390 ساعت 12:14 ب.ظ http://koochedeleman.persianblog.ir

من فکر کنم هفت سال باشه که نمایشگاه کتاب نرفتم با اینکه راهش برام نزدیکه ولی حوصله شلوغی و ازدحام رو ندارم ولی منم عاشق کتاب خوندنم

مموی عطربرنج سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390 ساعت 12:51 ب.ظ http://attrr.com

مجنونتر از فرهاد یا لیلی دوستم؟؟؟
وای یعنی نگو ازین کار خونه! من برعکس تا ظرفا رو نشورم و کف آشپزخونه رو طی نزنم سر کتاب نمی شینم...البته بعد همه این کارا می شه 12 شب و بنده سطر اول به دوم از هوش می رم...
5 شنبه جمعه ها و روزای تعطیل هم که فک و فامیل خود به خود برای آدم برنامه می زارن و کتابخونی تعطیلههههههههههههه!

بانو سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390 ساعت 01:10 ب.ظ

خدا نکنه آدم بخواد یه کاری رو انجام بده.. آدم و عالم یه دفعه دست به دست هم می دن که تو سکوت و وقت نداشته باشی...

طناز سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390 ساعت 01:37 ب.ظ

وای بهار! انگار من نوشته بودم و انگار همه این ها خانه ما بود و انگار به جای محمد حامد بود! خیلی شبیه ! خیلی خیلی خیلی شبیه!
دلم برای نمایشگاه تنگ شده! اما نمی رسم بروم!

زهرا سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390 ساعت 08:30 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

ای خدا !
بالاخره تاهل یه خوبی ها داره یه دردسر ها !
هنوز نمیدونم امسال قسمتم میشه برم نمایشگاه یا نه.
بهاره تا کی هست؟

فکر کنم تا شنبه ۲۴ باشه دوستم

نهال چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 12:09 ق.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

چه روز قشنگی داشتی عزیزم
به محمد بگو
حساس نشو........حساس نشوووووو

شاذه چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 12:28 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

وای خداااا کاملااااًً درک کردم دوست جونم!!! چه حس بدیییی!! تازه وقتی تسلیم میشی میتونی یه نفس بکشی که اونم پر از حسرته

نازلی چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 09:34 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیزم
وای خیلی باحال نوشته بودی همشو میشد احساس کرد. دوست داشتم ولی حرصم گرفت منم وقتی که میخوام کتاب بخونم یکی میره رو مخم اعصابم خورد میشه.
میبوسمت

ممول چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 09:47 ق.ظ

تا دنیا دنیا بوده مردها هم همین بوده اند هر وقت خودشان بخواهند باید زمانی مخصوص به خودشان داشته باشند هر وقت ما زنها بخواهیم غلط کرده ایم دور از جانمان چرا داریم از زندگیشان کم می زاریم ؟!

می می چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 12:37 ب.ظ

پس اون دوستی که با اون دوست رفته بوده نمایشگاه کتاب بهار بوده آره؟؟
امان از وقتی که آقایون برن رو خط گیر دادن

بهله من بیدم

خورشید و جمشید چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 01:17 ب.ظ

به به دوست جونی میبینم حسابی سرگرم کردی خودت رو با کتاب ای ول

افسانه چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 02:26 ب.ظ http://ninidari.blogfa.com

من توی این سناریو که برام تعریف کردی حق رو می دم به محمد...
البته خب جای بهاره جونم هم اگه بودم وقتی همسر در حال دیدن برنامه ۹۰ هستن می رفتم سراغ کتاب خوندن تا درس عبرتی شود برای سایرین

فرداد چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 04:51 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام
امیدوارم همه زندگیتون از خاطرات خوش سرشار باشه....

شقایق چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 ساعت 09:59 ب.ظ http://mylonelydays.blogfa.com/

چه روز جالبی داشتی بهاره جون. منم با این خصوصیت آقای شوهر مشکل دارم که وقتی خودش بخواد من پیشش باشم اصلا کارم مهم نیس ولی وقتی خودش کار داشته باشه...

بی سرزمین تر از باد جمعه 23 اردیبهشت 1390 ساعت 06:46 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهار عزیز
بابا خوبیت نداره انقدر به این شوهره های بیچاره تون واسه فوتبال دیدن گیر بدین.خوب نمی دونین چیه فوتبال.
چه برداشت جالبی از یه روز زندگی نوشتی.
زندگی یعنی همین اتفاقهای ساده که داره برامون رخ میده و ما در حال برنامه ریزی برای آینده ش هستیم بدون اینکه بدونیم داره می گذره.

مینا-دفتر خاطرات شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 08:41 ق.ظ

ترافیکه مزاحمت ها بر سر بهاریه خوره کتاب. آلبالو و قورمه سبزی هم نوشه جانننننن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد