روزهای من
روزهای من

روزهای من

قسمت دهم

بنا به درخواست دوست جدیدم «ف» عزیز، ادامه داستان بازی سرنوشت و براتون مینویسیم... راستش من دیدم کسی نمیخونه داستان رو، پیش خودم فکر کردم حتما دوست ندارید بنابراین ننوشتم ادامه ش رو با عرض معذرت...

قسمتهای اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هشتم و نهم را خوندید حالا قسمت دهم و باقی ماجرا رو...  

فلور نمی بایست هرگز در یک چنین ماجرایی کشیده می شد! 

دلیسیا خودش را سرزنش می کرد از اینکه چرا نباید زودتر مطلع شده باشد که فلور لیدی بارلو را ترک و به شخصی چون ماتلاک پیوسته است. 

هنوز مانند شب گذشته، از اینکه چگونه خانم ماتلاک و خواهرش فلور عشاق خود را به اتاق خوابشان راه داده بودند، مبهوت بود. خیلی مایل بود عذری برای این عمل آنها بیابد ولی اصولا برایش مشکل بود که راجع به آنها فکر کند. 

درشکه همچنان به راه خود ادامه می داد و دلیسیا هنور از خودش می پرسید که او را به کجا خواهند برد؟ 

چقدر دلش می خواست بیشتر راجع به ماگنوس فین بداند. وقتی او در لندن بود در کجای آن شهر زندگی می کرد؟ چه سنی می توانست داشته باشد؟ 

باتوجه به اینکه دایی لرد شلدن و صاحب چنان ثروتی که گفته می شد بود، حتما سنش بایستی بیش از 50 سال باشد.  

هر سنی که می خواست داشته باشد. به هر حال در مقابل کسانیکه با او سر و کار داشتند، قطعا یک دیکتاتور بود. یقینا بدون اینکه به خواهرزاده اش فرصت بدهد که احساساتش را راجع به فلور بیان کند، به او امر کرده بود که از او دست بردارد. و همین رفتار آنها را وادار کرده بود که چنین تصمیم عجولانه ای بگیرند. 

با این افکار چندین مایل دیگر طی شد. دلیسیا به خودش گفت من به او خواهم گفت که مسبب تمام این مشکلات است و فقط مقصر اوست. این را به او خواهم گفت! 

تقریبا دو ساعت راه رفته بودند که کالسکه توقف کرد. او یقین داشت که مقداری از راه در صحرا طی شده است. در طول راه پیش نیامده بود که مجبور شوند توقف کنند و یا از سرعت خود بکاهند. اکنون قطعا به مقصد رسیده بودند و او از خودش می پرسید که آیا به یک خانه ییلاقی وارد خواهند شد؟ وقتی چشمش به ماگنوس فین می افتد به او چه باید بگوید؟ 

مسلما مطمئن بود در زیر آن پوشش ضخیم، گونه هایش سرخ شده اند و با فشاریکه به کلاهش آمده، موهای سرش نامنظم شده است و چنین قیافه ای به هیچ وجه احترام برانگیز نبود. ولی در حال حاضر او نگران این مسائل نبود. 

- نظرم را راجع به کارهای ناپسندش به او خواهم گفت! مطمئنم پاپا نیز چنین رفتاری را شایسته یک رادمرد نمی داند! 

در درشکه باز شد و مردی که روبروی دلیسیا نشسته بود با یک نفر که بیرون درشکه ایستاده بود، صحبت کرد. سپس یک نفر او را بغل کرد و راه کوتاهی را روی زمین نرم طی کرد. بعد دلیسیا صدای قدمهای او را روی پله چوبی شنید. 

وضع عجیبی بود و دلیسیا سعی می کرد بفهمد که او را به کجا می برند. ناگهان فهمید که پله پرشیبی را سرازیری می رود. حالا دیگر معما پیچیده تر می شد و ناگهان با ئحشت گمان کرد ماگنوس فین دستور داده که او را در سردابی زندانی کنند. 

اینک از محل باریکی گذشتند که به نظر دلیسیا آمد باید یک در باشد چون مردی که او را در بغل داشت مجبور شد کج شده و از آن بگذرد. 

مرد، او را روی جای نرمی گذاشت و دست و پایش را باز کرد. دلیسیا تکان نمی خورد و منتظر بود که پوشش ضخیم را از روی سرش بردارند. ولی برعکس صدای قدمهای مرد را شنید که دور می شد. صدای بسته شدن دری بگوشش رسید. نفس را در سینه حبس کرد و منتظر شد. چون دیگر صدایی نشنید فهمید که تنهاست. 

با این وجود باز کمی صبر کرد و دقت کرد تا بفهمد آیا کسی در اتاق است که مراقب حرکات او باشد. برایش هیچ خوشایند نبود که در چنین وضعی با رباینده خود که مسلما کسی جز ماگنوس فین نبود روبرو شود. 

این فکر او را بیش از پیش عصبانی کرد و باز با دقت گوش فرا داد تا شاید صدای نفس کسی را بشنود. ناگهان بالای سرش روی سقف صداایی شنیده شد و تختخواب و یا هر چیزی که او را روی آن انداخته بودند، شروع به تکان خوردن کرد. دلیسیا فهمید که در یک کشتی می باشد! 

با یک حرکت پوشش را از سر خود کشید.  

اولین نگاه به دور و بر، به او ثبات کرد که حق داشته است و در اتاق یک کشتی می باشد. او اکنون از بندر دور می شود. همینکه خودش را از گرفتاری پوشش نامطلوب نجات داد و پارچه یا کیسه را دور انداخت، روی پاها ایستاده و به طرف پنجره کوچک کابین رفت. 

با تعجب به پرده های مخمل سبز گرانقیمت پنجره نگاه کرد. ولی در حال حاضر، این مسائل برای او اهمیتی نداشت و فقط می خواست بیرون را ببیند. 

حدسش درست بود و در همان موقع کشتی در حال دور شده از ساحل و تعدادی کشتی دیگر بود. بلافاصله به آخر اسکله رسیدند و بعد دریای بیکران... 

دلیسیا نفس عمیقی کشید. چنین چیزی نمی توانست حقیقت داشته باشد... آیا ممکن بود او را گذشته از اینکه از خانه پدری دور می کردند، از انگلستان هم خارج کنند؟ 

باد توی بادبانها افتاد و پاروها به داخل کشیده شدند و در اثر این تغییر، کشتی تکانی خورد. دلیسیا دستها را دراز کرد تا تعادلش را حفظ کند و خود را به روی صندلی که به زمین ثابت شده بود، انداخت. ضمنا چشمش به یک آینه افتاد و با دیدن تصویر خود در آن وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت. کلاه حصیری مچاله دلیسیا، با لبه پایین کشده شده، چنان روی سر او فشرده شده بود که او را واقعا بدترکیب کرده بود. 

با یک حرکت آن را از سر برداشت و به زمین پرتاب کرد. هرگز آن را دیگر به سر نخواهد گذاشت! سپس صورتش را که نه تنها ورم کرده، بلکه کثیف نیزشده بود با دستمال تمیز کرد. 

شانه در دسترس نداشت ولی تا جائیکه ممکن بود موهای سر خود را مرتب کرد. وقتی دور و برش را در اتاق کشتی بررسی کرد، چشمش به جامه دان فلور افتاد که می دانست روی سقف درشکه به اینجا حمل شده بود. 

قطعا وقتی آن مرد مشغول باز کردن بندهای دور دست و پا و کمر او بوده، کسی آن را آنجا گذاشته بود. همچنانکه چشم به جامه دان دوخته بود، فکر کرد که ماگنوس فین خیال دارد او را مدت زیادی در اسارت نگاه دارد، چون در غیر اینصورت دستور نمی داد که جامه دان فلور را با خودش بربایند. 

فکر اینکه کشتی عازم چه مقصدی بود سر دلیسیا را به درد می آورد. به این فکر افتاد که شاید بهتر باشد برای جلب توجه، به در کوبیده و قبل از اینکه در دریا، مسافت بیشتری را طی کنند، تقاضای ملاقات ماگنوس فین را بنماید. 

هر دقیقه ای که ما با این وضع احمقانه از ساحل دورتر می شویم، فلور و لرد شلدن به بندر (داور) نزدیکتر می شوند. 

من بایستی فورا با آقای فین صحبت کنم. بی اختیار از این تجسم وحشت زده شد. چون حدس میزد که گفتگوی جالبی نخواهد بود. باز با خود گفت شاید بهتر باشد صبر کنم تا ماگنوس فین خودش به دنبال من بفرستد. یا بهتر است من تقاضای ملاقاتش را بکنم. د راین افکار بود که جلوی در اتاق صدایی شنید. مانند شمع صاف سر جای خود نشست و با وحشت فراوان به در خیره شد. مردی که به نظر می رسید از مهمانداران کشتی باشد، با یک سینی وارد اتاق شد و با وجود تکان کشتی سینی را ماهرانه روی میز نهاد و با خوشرویی گفت: خانم برایتان صبحانه آورده ام. به نظر من بهتر است هرچه زودتر آنرا بخورید چون باد زیادست و ممکن است دریا متلاطم شود. 

به نظر می رسید میزی که سینی روی آن قرار دارد، میز توالت باشد و گفت:  

- خانم اگر چیز دیگری احتیاج داشته باشید، برایتان فراهم می کنم. 

در ان لحظه، دلیسیا نمی دانست چه بگوید و قبل از اینکه به تفکرش خاتمه  بدهد، مرد با عجله خارج شد.  

وقتی به سینی نگاه کرد، چشمش به یک قوری قهوه نیز که روی آن بود، افتاد. با خوشحالی، یک فنجان قهوه برای خود ریخت و چون فکر می کرد برای کسب قدرت بدنی کافی، احتیاج به صبحانه خوبی دارد، تمام نانهای برشته و دو عدد تخم مرغ و کره و عسل را خورد. 

بعد از صبحانه و دو فنجان قهوه، احساس کرد حالش به مراتب بهتر شده است. سرعت کشتی زیاد بود و به نظرش می رسید که در جهت باد حرکت می کنند. 

کمی ناراحت کننده بود، ولی عیبی نداشت و فکر میکرد، بدش نمی آمد روی عرشه رفته و حرکت کشتی را تماشا کند. چند سال پیش با پدرش تمام سواحل جنوب را با کشتی پیموده بودند و می دانست، دریا آزارش نمی دهد. ولی در حال حاضر بیش از آنکه به خودش توجه داشته باشد، نگران فلور بود. وقتی مهماندار برگشت که سینی را ببرد به او گفت: 

- آیا ممکن است به من بگویید این کشتی از چه نوعی است؟ و متعلق به کیست؟ 

مرد با لبخند جواب داد:  

- خانم من فکر می کردم که شما میدانید که این کشتی متعلق به آقای ماگنوس فین است! این ساخت جدید ایشان است به نام "شیر دریا". قبل از عزیمت به خاور دور آن را سفارش داده بودند و فقط یک ماه قبل از کارخانه بیرون آمده است. و با غرور نخصوصی اضافه کرد: 

- برش آن درست مثل کلیپرهای آمریکائیست و هیچ کشتی ای در مسابقه از آن جلو نمی افتد! 

دلیسیا نفس عمیقی کشید؛ 

- آقای فین در کشتی هستند؟ 

- مسلم است خانم. 

- آیا ممکن است محبت کنید و به ایشان بگویید، مایلم هرچه زودتر ایشان را ملاقات کنم؟ 

- من پیغام شما را می رسانم، ولی ایشان مشغول تماشای دور شدن کشتی از بندر هستند و ممکن است مایل نباشند مزاحمشان بشویم. 

- خواهش میکنم به ایشان بگویید اضطراریست. 

به نظر دلیسیا می آمد که جوان، لبخند تمسخرآمیزی می زند. مثل اینکه می داند اینگونه مسائل اثر روی عقیده آقای فین نمی گذارد. ولی سینی را برداشت و درحالیکه بیرون می رفت گفت: 

- من پیغام شما را می رسانم خانم. 

دلیسیا فکر کرد حتما آقای فین حیرت زده خواهد شد. زیرا تمام سعی او این بود که فلور را از خواهرزاده اش دور کند. در حالیکه اشتباها، مرا با خود آورده است! 

مجددا احساس می کرد که به شدت از این کار شرم آور خشمگین است. مهماندار در را باز کرد و به او اطلاع داد که آقای فین در سالن منتظر خانم می باشند. خشم جایش را به ترس داد! اینک قرار بود با پادشاه دیوها روبرو شود یا شاید غول برایش ممناسبتر باشد. چون غول ها انسانها را می ربایند. 

درحالیکه کشتی کج روی آب قرار داشت مشکل بود که او با وقار قدم بردارد. ولی او به خوبی این کار را انجام داد. یک مهماندار دری را باز کرد و او داخل سالنی شد که تا آن روز نظیرش را از زیبایی ندیده بود. سپس مردی که در انتهای سالن نشسته بود، در مقابل او تواضع کرد، دید که او با تصویری که در ذهنش از او داشته، به کلی متفاوت است. 

تصور اینکه ماگنوس فین باید مرد مسنی باشد، چنان در تخیل دلیسیا جای گرفته بود که روبرو شدن با مردی که گرچه خیلی جوان نبود، ولی به هیچ وجه پیر نیز نبود، او را غافلگیر کرد. 

پ.ن. انقدر تند تند تایپ کردم که برسم به این قسمتش که اصلا نفهمیدم چه جوری تایپش کردم! اگر اشکال تایپی زیادی دارد به بزرگی خودتون ببخشید.