روزهای من
روزهای من

روزهای من

های!

دوباره هوا سرد شده و زندگی برای من زیباتر؛ دوباره سوز و سرما و بارندگی شروع شده و فرو رفتنهای من در عالم خلسه بیشتر؛ دوباره پاییز داره به اواسطش نزدیک میشه و من هنوز پاییز تموم نشده دلم براش تنگه... آخدا! چی میشد این دو فصل آخر سالت و یه جورایی بیشتر کشش میدادی؟ چی میشد روزای زمستون طولانی تر از روزای تابستونت بود؟ هاین؟ چی می شد آخدا؟ 

فیلم پروپوزال رو بالاخره دیدم و جاتون خالی کلی خندیدم... من کلا فیلمای ساندرا بولاک و خیلی دوست میدارم شماها چی؟ فیلم جدید چی دیدید؟ کتاب جدید چی خوندیدید؟ رو کنید بدونم که از بازار فیلم و کتاب حسابی بی خبر بی خبرم

چند شبه با محمد میریم پارک نهج البلاغه (پارازیت...حمل بر خودستایی نشه ها بنده مخلص مولا هم هستم ولی آخه اینم اسم شد که گذاشتند رو پارک به اون قشنگی؟) همون پارکی که تو دره پونک ساختند؛ جونم برات بگه که آقا در راستای اصلاح الگوی مصرف، دکی جان چنان چراغونی ای راه انداخته اونجا که بیا و ببین... ولی واقعا دستش درد نکنه... دره ی به اون بی ریختی رو که تنها فایده اش انداختن اجساد گمنام در اونجا بود رو تبدیل کرده به جایی زیبا و دست داشتنی که آدم دلش میخواد هی توش راه بره... اگه منزلتون غرب تهرانه حتما برید و خودتون از نزدیک ببینیدش  

اینم همینجوری: 

رفتم  ز  پی ات در همه دنیا تو  نبودی 

از  شهر  گرفتم ره صحرا تو نبودی 
دنبال تو  گشتم  چه بسا  باغ  جهان  را 
گل بود ولی در بر گل ها، تو  نبودی 
یک شب همه شب دیده ی من سوی فلک بود 
من بودم و مه بود و ثریا، تو  نبودی 

با عشق تو  پروانه شدم بر سر گل ها
ماهی  شدم  و در دل دریا، تو  نبودی 
در شهر  خیالم  چه بسا گشتم  و گشتم 

خوبان همه بودند در آنجا، تو  نبودی
یک شب اگرم بود سری بر  سر  بالین  

در  آینه ی روشن  رویا، تو نبودی
چون دور  جوانیت  گذشت ...  آمدی  از  در 
ای  وای تو بودی برم  اما، تو نبودی
 

شاعر:مهدی سهیلی

فعلا همینا باشه... تا بعد...

نظرات 8 + ارسال نظر
آسمون(مشی) دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 02:19 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

پروپوزال عالی بود...
سوژه تکراری بود اما چون یه طور دیگه مطرح شده بود خوب از آب در آمده بود...
والا دوس جون! من اون کتاب مریم ریاحی که بهم دادیو هنوز توش هندل می زنم...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 06:55 ق.ظ

واااای من میخوام ببینم این رو!!قشنگ بود؟من دارم کتاب دختر پرتقالی یوستین گوردر رو میخونم،خوندی؟من خیلی خوشم اومده!!!

سایه سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 06:56 ق.ظ http://sayeh86.wordpress.com/

این نظر مال بنده بوود!!

سیندخت سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 08:47 ق.ظ

بهاره جون اون آدرس باز نشد. یه آدرس دیگه پیدا کردم. آپلود کردم. عکس ها با همون سایز اومده. رمز رو توی وبلاگ پرشینت خصوصی برات میذارم عزیزم. ببینم میتونی ببینی.

سیندخت سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 09:36 ق.ظ

هنرمند که نیستم. یه مدت کوتاه کلاس رفتم دیگه نرفتم. بعدن فرصت بشه ادامه میدم.
یه مدتی هم عکاسی میکردم.

نازلی چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 06:43 ب.ظ

منم قبلا سرما رو دوست داشتم ولی از وقتی بچه دار شدم اصلا دوسش ندارم با بچه سرما خیلی سخته چون همش نگرانش هستی. نکنه مریض شه. توی تابستون خیلی راحتتر بود.

افسانه چهارشنبه 18 آذر 1388 ساعت 10:51 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

رفتم پارک نهج البلاغه رو
می گما: از رو پل صراطش هم رد شدی؟
دیدی چقدر لق می زد و سر و صدا داشت .......

hosein پنج‌شنبه 19 آذر 1388 ساعت 03:19 ب.ظ http://nazaningoodgirl.blogfa.com

veblage ghashange dare azizam
09376584563
agar mayel bodid ba man tamas begired

!!!!!!!!!یعنی واقعا پیش خودتون چی فکر کردید شما؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد