روزهای من
روزهای من

روزهای من

حسام قلی

اون موقع‌ها که تدریس می‌کردم یادمه زمانی که بچه‌ها باید تمرین‌های کلاسیشون و انجام می‌دادند...

منم دفتر چرکنویسی رو که همیشه همراهم بود باز می‌کردم و توش مطالبی که جسته گریخته به ذهنم می‌رسید، می‌نوشتم. شاگردای دختر زیاد خودشون و درگیر من و اینکه دارم چی می‌نویسم یا چی کار می‌کنم، نمی‌کردند و سرشون به کار خودشون گرم بود، ولی پسرا اینجور نبودند؛ تا دلت بخواد تو نخ معلمشون بودند و حواسشون به کوچکترین حرکاتش بود؛ فضولیشون زمانی شدت می‌گرفت که من این دفترچه‌مو باز می‌کردم و درش مشغول نوشتن می‌شدم! دیگه آروم و قرار نداشتند که سر از کارم در بیارند. اولش با شوخی خنده و مسخره‌بازی سعی می‌کردند ازم حرف بکشند وقتی موفق نمی‌شدند، به هوای پرسیدن اشکالشون سر میزم سبز می‌شدند و درحالیکه چشمشون به دفترم بود و سعی داشتند نوشته هامو بخونن، کتابشون و می‌گرفتند جلوم و با انگشتشون یه جالی خالی تو فضای کتابشون و نشونم می‌دادن و می‌گفتند تیچر این یعنی چی؟! منم که می‌دیدم اینا اینقدر فضولند، گاهی بدجنسیم گل می‌کرد و اذیتشون می‌کردم؛ مثلا بدون هیچ قصد خاصی دفتر و باز می‌کردم و جوری وانمود می‌کردم که دارم چیزی می‌نویسم ولی همچین که یکی از فضول باشیا میومد بالا سرم، فوری دفتر و می‌بستم و طرف و نگاه می‌کردم! یا مثلا یه دفترچه دیگه داشتم شبیه دفتر چرکنویسم که خالی بود و هنوز چیزی توش ننوشته بودم، اونو همراهم می‌بردم و از قصد میذاشتمش رو میز، بعد یه لحظه از کلاس می‌رفتم بیرون و ... دیدن دماغ سوخته و لب و لوچه ی افتاده ی فضول باشی وقتی فوری خودش و میرسوند به میزم که ببینه تو دفتر خالی چی نوشتم، واقعا خنده دار بود! از قضا یکی از این فضول باشیا حسام بود. بچه‌ای بود درسخون، شیطون، حاضرجواب، مودب، مهربون و مشتی! من خیلی دوستش داشتم. گاهی برای اینکه اذیتش کنم بهش می‌گفتم قلی یا حسام‌قلی، خیلی لجش می‌گرفت که قلی صداش می‌زدم. آخه خودش و می‌کشت که خوش تیپ و تر و تمیز باشه اونوقت اسم قلی که میمود کلی حرصش می‌گرفت. برام جالب بود اولین پسربچه ی 12 ساله ای بود که اصلا و ابدا دلش نمیخواست بزرگ بشه و دوست داشت در همون عالم بچگیش باقی بمونه. وقتی 13 سالش شد به شوخی بهش گفتم قلی داری پیر میشیا... حواست باشه... کلی صداش دراومد و داد و بیداد راه انداخت که بابا تیچر جون مادرت یادم ننداز دیگه! تازه یادم رفته بود امروز یه سال بزرگتر شدم!  

خلاصه... یه بار دفتر چرکنویسم و یادم رفته بود با خودم ببرم، بچه‌ها هم مشغول حل تمرینهاشون بودند؛ بیکار نشسته بودم و نگاهشون میکردم. یهو تصمیم گرفتم از یکدوم از اون فسقلیا کاغذ بگیرم:
ـ بچه‌ها یه ورق به من بدهید لطفا.
حسام بدوبدو از ته کلاس یه ورق آورد برام بعد همونجا ایستاد که ببینه میخوام چی بنویسم توش ولی نگاه خیره و چپ چپ منو که دید با سر افتاده سلانه سلانه برگشت سرجاش... تا شروع کردم به نوشتن دیدم داره زیر لب میگه:
ـ تیچر دارید نامه می‌نویسید؟
دوباره بر و بر نگاهش کردم. اونم دوباره سرش و انداخت پایین و همینطور که برمیگشت گفت: 

ـ تیچر بنویسید در دست‌انداز عشق تو شاه فنر قلبم شیکست!!! و با لحنی مسخره اضافه کرد: آخ مامانم اینا! تو دلم گفتم وروجک ورپریده ئ فضول بی تربیت گستاخ شیطون بامزه ئ نمکدون تیر تپر .... تیر تپر ... چه میدونم حاضر جواب! بچه‌های دیگه زدند زیر خنده، خودمم با اینکه خنده ام گرفته بود، سعی کردم جدی باشم. بعد دیدم دوباره برگشت سمت میزم و یه چیز سبزرنگ کوچیک مث یه میوه ئ نرسیده گذاشت رو میزم. نمی‌دونم چی بود رنگ پوستش شبیه پوست هندونه و شکلشم شبیه گلابی بود. پرسیدم قلی این چیه؟
ـ بابا تیچر صددفعه گفتم اسم من حسامه... جون من بهم نگید قلی. چندشم میشه!
ـOk... حسام قلی این چیه؟
ـ تیچر  آخرش من خودم و از دست شما میکشم ...این کدوی نرسیده است.
ـ آها..صحیح  مرسی.
خوب حالا با این چی کار کنم؟
ـ خوب تیچر جون این زیر میزیه دیگه! اینو دادم که امروز ازم درس نپرسید و بهم منفی ندید؟!
ــ چنان زیر میزی نشونت بدم که تا عمر داری یادت نره ... برو بشین منفی گرفتی!
ـ بابا تیچر هنوز که نپرسیدی داری منفی میدی! اکه هی... ای بشکنه این دست که نمک نداره ...
ـ منفی بست نبود صفر هم میخواهی؟
و حسام قلی غرغر کنون رفت سر جایش. 

چقدر اونروز خندیدم از دست این بچه... واقعا یاد اون دوران بخیر... البته فقط منظورم کلاسای خوبی مثل کلاس حسامه که بچه هاش در عین اینکه شیطون و بامزه بودن درسخون هم بودن و پوست معلم بدبخت و زنده زنده نمی‌کندن، بعضی از کلاسا واقعا سرطان بودن، بچه های بی ادب و پرو، درس نخون و سر به هوا، بعضا خنگ و تنبل؛ از اون طرف سر و کله زدن با بعضی از پدر و مادرهای زبون نفهم که هرچی میگفتی بچه شون درس نمیخونه و تنبله باز ساز خودشون و می‌زدن و انگار که میخوان سر من کلاه بذارن هی تنبلی بچه شون و توجیه می‌کردند که از فاینال بچه شون نمره کم نکنم، واقعا طاقت‌فرسا بود... وقتی یاد این چیزاش میفتم کلی خدا رو شکر می‌کنم که دیگه مجبور نیستم این چیزا رو تحمل کنم. 

خیلی حرف زدم نه؟ نمی‌دونم چرا بی هوا دلم خواست یا این چیزها بیفتم و ازشون حرف بزنم
     ****************

بارونا با رقصشون هل هله برفم میکنن
میشینن رو پشت بوم چترشون و وا میکنن
حالا توی کوچه ها صدای ساز ناودونه
باد آواره داره تو کوچه آواز میخونه
چه هوایی ... چه هوایی ... چه هوایی
بازم اون ابر سیاه  رو هوا پر میزنه
نمیترسم ار هوا که عشق تو چتر منه

نظرات 13 + ارسال نظر
سیندخت سه‌شنبه 18 فروردین 1388 ساعت 02:13 ب.ظ

یاد اون دوران بخیر . سر کلاس و شوخی کردن ها. ولی جالب بودن این نوشته این بود که یه خانوم معلم نوشته بود. چه خانوم معلم ماهی

سوگل سه‌شنبه 18 فروردین 1388 ساعت 05:03 ب.ظ http://albaloo-khoshke.blogfa.com

عزیزم باید اعتراف کنم هنوز پستتو نخوندم!!گفتم اول نظرمو بدم بعد بخونم!!
اگه پیش منم بیای خوشحال می شم

پیرهن پری سه‌شنبه 18 فروردین 1388 ساعت 10:04 ب.ظ http://pirhanpari.blogsky.com

معلمی یه شغلیه که کلی تنوع داره توش ... یکیش همین بچه هان .. با روحیه ها و اخلاقایی که واسه هر کدومشون متفاوته ... که خیلی وقتا کلی خاطره ی خوب میذارن واسه معلماشون :دی

آسمان رنگین(مشی) چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 12:35 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

واقعن یاد اون دوران بخیر!! خیلی اعصابمون راحتتر بود بهاره جونم! کار فول تایم آدمو فرسوده می کنه! گاهی اوقات واسه اون شاگردای تخس و پررو دلم تنگ می شه واسه اون نون و پنیرایی که مو قشنگ زهرمارمون می کرد!!
دیگه خلاص شدیم!‌

من آزادم چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.man-azadam.blogfa.com/

منم دوران دانشجویی درس می دادم ...هم به دبستانی ها و هم راهنمایی..............منم خاطرات خیلی بامزه ای دارم.............اما معلمی کار خیلی خیلی سختیه

افسانه چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 12:39 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

شاذه چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 01:57 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

چه بانمک بود این حسام قلی

فرشید چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 06:57 ب.ظ http://no-1.blogsky.com


چه باحال بوده این قلی خان!
زیر میزی هم میداده!!! خندههههههههههه

بهنام چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 10:24 ب.ظ

بزرگترین عشق من درس دادنه.خودم فضول بودم بنابراین نمیذاشتم رو دست بخورم.یه روز دانشجویی داشت تقلب میکرداوردمش بیرون نشست کنار دستم.شیطون دو سری برگه اورده بود.وقتی اونارو هم گرفتم شاخ در اورد.
بابا خودمون اینکاره بودیم

amirmasoud جمعه 21 فروردین 1388 ساعت 08:15 ق.ظ http://iranrasaneh.com

dooste azizam manoon az inke be site man link dadai , besiar sepasgozaram.

پریناز جمعه 21 فروردین 1388 ساعت 08:21 ب.ظ http://www.gheelvaghal.persianblog.ir

پستت برام جالب بود! نیست که خودم هم معلم زبان هستم و با بچه ها سر و کله میزنم ،‌واسه همین جالب بود!!!
معلمی هم عالمی داره!!!

آ*ن*ت*ی*گ*و*ن*ه شنبه 22 فروردین 1388 ساعت 07:07 ب.ظ http://havinjoooooooori.persianblog.ir/

من تدریس رو دوست دارم !!! خیلی ...
بالاخره با وجود همه ی سختی هاش تدریس کردن این شیرینی ها رو هم داره دیگه ....

دکتر پرتقالی یکشنبه 23 فروردین 1388 ساعت 12:35 ق.ظ http://dr-orange.blogfa.com

منم تجربه معلمی البته ۲ ماهه رو دارم خیلی متفاوت بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد